تابستانِ هشتادوهفت، من و سعید هجدهساله شدیم و طبق قراری که گذاشته بودیم، شب تولد به قبرستان رفتیم....
به ژیلا.ر شب از نیمه گذشته بود که تلفن زنگ خورد و صدای نازک و شکستهای...
نیویورک تایمز در دوران همهگیری کرونا از ۲۹ نویسنده درخواست کرده است که با الهام از شرایط...
آن روزها هم همینطور بود که هست: دورهمیِ شلختهی مهاجرهای سرگردان. کرج، وعدهی بیمیزبانی است که توش، همه...
سایهاش توی راهرو سنگینی میکند. خودم را میاندازم در اولین کلاس خالی. توی جامیزها را میگردم، شاید چادری...
از وقتی احد ترخیص شد، بهداری بدون سرباز ماند. در به در دنبال کسی میگشتند که از دارو...
به پشت سرم نگاه میکنم و تند تند آيتالکرسی میخوانم…. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلا…. میدوم. تند. قدمهايم را...
امروز در خانه ماندم و به تهران فكر كردم. به خيابانهاى پر از چالههاى ناگهانىاش، كه آدم را...
قلوه سنگهای ته قبر را بیرون ریختم. تاولهای کف دستم میسوخت. پاهایم میلرزید. به گوشه قبرستان رفتم و...
زنگ در را زدند. گفتم: «حتما نذرى آوردن، آخجون.» تصوير يك سرباز با مامور نيروى انتظامى روى صفحهی...