داستان کوتاه
نویسنده: محسن اماموردی
تاریخ انتشار: ۴ مهر, ۱۴۰۰
آن روزها هم همینطور بود که هست: دورهمیِ شلختهی مهاجرهای سرگردان. کرج، وعدهی بیمیزبانی است که توش، همه گیج میزنند، دنبالِ صاحبِ جا میگردند. همه مهماناند. کسی صاحب خانه را ندیده. مهمانها صبحها یک دسته پخش میشوند توی شیبِ شهر، بقیه دستهجمعی میچپند توی قطارهای سبزِ دوطبقه، میروند میزبان را توی تهران پیدا کنند. خبری نیست. برمیگردند و کرج مثل عضلهای عصبی، با شاهرگ خطِ مترو، قلبِ تلخِ تهران را از دور میمکد و بافتهای خودش را با دود و خون و تفالهی مهمانهای جویدهشده پر میکند. ساختارِ مهمانی خیلی وقت است که لو رفته: همه مهاجرند/ همه در تهران جاشان نشده که آمدهاند کرج/ همه صبحها مثل خمیازههایی امیدوار سرپا به هم تکیه میدهند میروند تهران، شب دست از پا درازتر برمیگردند/ مترو سفید است با خطهای سبز. آن روزها ولی اتفاقِ بداههای هی صبحها ساختار صبحگاهیِ مهمانی را به هم میزد. همهچیز سر جاش بود. قطارهای سبز، مهمانهای سرگردان، چراغهای گوهردشت و خطیهای سرآسیاب. تنها یک چیز، مثل نبض خارج از ریتمی، صبحها در ایستگاه مترو مهمانها را غافلگیر میکرد. سرصبحی، منتظر قطار، یکی بختش میزد و از وحیای غیرمنتظره جا میخورد. روی سکوهای سنگی ایستگاه مترو، برای مهاجری که تازه رسیده بود کرج، تازه شروع کرده بود به جابهجاشدن با مترو، تو سرمای دم طلوع، بعثتی سرپایی اتفاق میافتاد و ما روی پلههای ایستگاه تماشاش میکردیم. روبهروی ایستگاه متروی کرج یک کوه هست، روی دامنهاش ماسولهای جعلی دارد که ساقیها روی شیب کوهپایه توی آشپزخانههای همسایهی هم زندگی میکنند. اسمش را نمیدانم. آن روزها، صبحهای زمستان، کوه همیشه توی مه و ابر بود. مثل اعلامیهای، وقتی ابر میگرفت، بلندبلند به همه میگفت: «هوا خیلی سرد شده.» آنوقت، دانشجوها، معلمها، کارمندها، کارگرها، همهی مهمانها، پشت به همین کوه، فاصلهی پل فردیس تا زیرزمین دمدارِ ایستگاه کرج را از زور سرما میدویدند، بلیت را هولهولکی میدادند، رد میشدند از زیرگذر میرفتند آنطرفِ سکو، سوار مترو میشدند. با دلهرهی همیشگیِ رسیدن و رفتنِ قطار. با چشمهای پفکرده، با صورتهای مبهوت، مثل یکی که در آستانهی زودانزالی از پنجره به بیرون نگاه کند، به کبوترها و پنجرهی همسایه زل بزند، آدمهای ایستگاه مترو هنوز نرسیده به سکو از هواکشهای زیرگذر به رسیدنِ بدموقع قطارها نگاه میکردند. بالا، کنار ریلها، سکوی ایستگاه سقف و دیوار ندارد. در واقع فضایی خارجی است. از اطراف باد میآید. گاهی برف. باران هم البته. روزهایی که برف و باران بود، آن سالها، آدمها مثل یک قرار جمعی در سکوت، از پلههای زیرگذر نمیرفتند بالا روی سکوها بایستند. روی پلههای زیرزمین، شکل دستهای گنجشک به هم تکیه میدادند، به لرزیدن ریلها گوش میکردند، اینجوری بدونِ دیدن منتظر میماندند قطار برسد. این را همه میدانستند که وقتی ابر کوه روبهرو را گرفته، وقتی هوا سرد است، باید توی راهپله بمانند. قطار هیچرقمه ممکن نیست زودتر از موعد برسد. پس لازم نیست بروند توی سرما معطل بمانند. همه این را میدانستند الّا مهاجری که گذری آمده بود، یا بار اولش بود که منتظر مترو میماند. طعمهی بعثت. همه توی راهپله، چسبیده به هم، در سرما چرت میزدند و بخار ازشان بلند میشد، الّا تازهواردی که میرفت بیرون، روی سکو، عدل توی برف و بوران منتظر قطاری میایستاد که هنوز فقط چراغ زرد کوچکی حوالی ایستگاه گلشهر بود و داشت در مه نزدیک میشد. همهی جمعیت راهپلهنشین چشمبسته به صداهای سکو و لرزشِ ریل گوش میکردند. صدای باد میآمد/ صدای بارش، گاهی که میبارید/ صدای لرزیدن ریلها/ و صدای گویندهی ایستگاه. همهی مسئلهی بعثتِ اتفاقیِ مهاجرها گردن همین آخری بود. ما مهمانهای آوارهی بدخواب، توی سرما، با سوزش پلک و خمیازههای نوبتی، هیچ دلمشغولیای نداشتیم الّا شدت گرفتنِ لرزشِ ریلها و لهجهی ترکیِ گویندهی ایستگاه که سخت فارسی حرف میزد و نصیحتهای صبحگاهیش دربارهی حفظ فاصله از خط زرد لبهی سکو، با سه قدم بلند همیشگی، تبدیل میشدند به داد و هوار. ما همه تو راهپله چرت میزدیم. این رسمِ ناگزیرِ مهمانی بود. باید جز این چهکار میکردیم؟ بالا برف میبارید و بیبروبرگرد غریبهای، تازهواردی، مهاجری چیزی تنها روی سکو در برف ایستاده بود. لازم نبود ببینیم. همیشه یکی بود. گوینده، مثل ببری کمین کرده بود، با دوربینها فاصلهی پای تازهوارد را از خط زرد لبهی سکو میپایید. یکبار اوّلِ کاری، همیشه، آرام میگفت: «لطفاً از خطی زردی لبهی سَکو فاصله بگیرید» تا حساب کار دست غریبه بیاید، با کافهایی مماس به چ و گافی که تکیه داده بود به جیم. غریبه ولی غریبه بود. غریبه فکر میکرد صدا ضبط شده باشد. از کجا غریبه باید بداند یکی آنقدر بیکار است که برود روزی هزار بار یک حرف را بزند؟ غریبه میرفت دو قدم جلوتر تا نگاه دورتری بیندازد ببیند قطار توی مه چقدر نزدیک شده که گوینده صداش را میانداخت بالاتر: «آی موحترم از خط زرد فاصله بگیر خب، عه!» ما از آن پایین چیزی نمیدیدیم. میشنیدیم که غریبه جا خورده از اینکه یکی آنوقتِ صبح هنوز آفتاب نزده دارد موبهمو تمامِ حرکتهاش را نگاه میکند. یک قدم میآمد عقب، میایستاد تو دیدرسِ آدمهایی که روی بالاترین پلهها ایستاده بودند و یک شانهی لباسشان که بیرون از سایهبان مانده بود از بارش خیس بود. ما چشمبسته، چپیده توی هم، بعد از جملهی دوم گوینده، انگار با دهانی مشترک لبخند میزدیم و منتظر میماندیم تا غریبه باز حوصلهاش سر برود و طاقتش از سرما طاق شود و برود دوباره ببیند قطار چقدر جلوتر آمده و گوینده در قدم آخرِ سهگامش بلندگو را بردارد با تقتق اولش داد بزند: «با تو مگه حرف نمیزنم؟ چند بار بگم بهت نرو نزدیکی خط؟ نمیفهمی؟ سرصبحی میخوای له بشی جولوی قطار؟ ها؟» بعد ما جوابِ غریبه را نمیشنیدیم اما وقتی گوینده داد میزد: «معلومه که با توام! کی دیگه رو سکوئه جز تو؟» میفهمیدیم غریبه جاخورده از این وحیِ سمج، با دست اشاره کرده به خودش، از نگاهی که بین ستونهای سکو منتشرشده توی فضای پرسیده: «با منی؟» اینکه تو شهرِ غریب، آواره مثل بنیاسرائیلِ مختصری، چُرتی، تنهایی با خودت ایستاده باشی منتظر قطار و نهتنها تماشات کنند، که باهات از ناکجا، از دلِ اثیری کرجی، حرف هم بزنند و صدا با لهجهی ترکیش همهجا بپیچد، برای کسی که از جمعیتی منقبض روی پلهها بیرون آمده، تنهایی در گرگومیش و مه ایستاده، کنار کوهی ابرگرفته، هیچچیزی کم از یک تجربهی تماماً معنوی، یک سلوک صبحگاهی، یکجور بعثتِ هولهولکی نداشت. من شاهدم. ما صبحهایی که سرد بود و چیزی میبارید روی پلههای زیرزمین در سکوت میماندیم و میشنیدیم که در فاصلهی قطارهای تندروی انباشته و قطارهای کندرویی که خالی و صبور میرفتند، مهاجرهای تازهوارد، نوبتی، با وحیای لهجهدار دربارهی رعایت فاصله از خطی زرد، مبعوث میشدند و با دهنِ باز، مبهوت زیر برف پلک میزدند تا در گامِ سوم فحش بخورند. آن روزها تمام مدتِ سرما، صبحدرمیان یکی میافتاد توی تورِ وحیِ صاحبِ بلندگو و جا میخورد تا ما دلمشغولیای برای تحملِ صبح داشته باشیم. هرچند آخرهای زمستان دیگر خودِ این هم جزوی از مراسمِ سرگردانی بود. شده بود تیغی، لبهای، چیزی، که با تقتق شروع میشد، میزد تو جمعیت که ابرِ بزرگِ چرتمان را پاره کند. یک روز امّا، دمعید باران که قطع و وصل میشد، سه گامِ معترضِ گویندهی ایستگاه، با «معلومه با توام» تمام نشد. چیزِ نویی داشت میشد. یک گام بعدی، تهِ حرفِ گوینده ساختار سرگردانی را دوباره به هم ریخته بود. گورِ پدرِ چُرت! همه گوش تیز کردیم. بعد دوباره یک گام دیگر. همینجور گام به گام حرف دنباله پیدا کرد. صدای غریبهی روی سکو را نمیشنیدیم. دورتر از ما ایستاده بود توی باد. تنها صدای گوینده از قیفهای فلزی سرِ ستونها میآمد:
«ـ خب من هم همینطور، خدای شاهد دی باشوا دولانیم.»
«بیلیرم آقا؛ میدونم، میفهمم خب، ولی نشد.»
«نه اینجور نیس.»
«نِه دِیهسن بابا؟»
«بو بولوتلارا باخ سن، کیم بو خُنُقدا اِو دن داشا گلیر؟»
آن روزها هم مثل همین حالا بعید بود همیشه که اتفاق تازهای بیفتد، امّا افتاده بود و دیگر وقتش رسیده بود چشمهایمان را باز کنیم. پیامبری تازهکار داشت بیرون توی باران با صاحب وحی جروبحث میکرد. یکی این میگفت که ما نمیشنیدیم. یکی صاحبِ همیشگیِ وحی جواب میداد که البته بیشترمان نمیفهمیدیم. ریلها وسط گفتوگو شروع کردند لرزیدن. قطار نزدیک شده بود. نشستهها از لای آدمهای ایستاده بلند شدند. راه افتادیم رفتیم همگی جلوی سکو، در نقطههای لورفتهای که قرار بود قطار برسد و درهاش آنجاها باز شوند کپه شدیم دوباره توی هم. باران نمنم میریخت روی سرِ جلوییها امّا خب، بالاخره هر منفعتی ضرری هم دارد. همه چرخیدیم طرف کوهِ ابری. طرف تهران. دورتر، سرِ سکو، زیر باران، توی باد، غریبه سرش را گرفته بود بالا. نمیدانست به چی، به کجا باید نگاه کند وقتی که با گویندهی ایستگاه حرف میزد. ما هم نمیدانستیم. دستهاش را میگذاشت دو طرف دهنش، مثل قیف. صداش را میانداخت توی سرش، رو به قیفهای فلزی، گاهی رو به کوهی که در مه بود، گاهی رو به ستونهای سنگی.
«ـ این که نشد، تو پیارسال از من اومدی پول دستی گرفتی، هر روز میام دم خونهت میگن نیستی، میگن برگشتی خوی. بعد تو قایم شدی اینجا؟ این شد انصاف مرد حسابی؟»
همه¬چیز آمد دستمان. گوینده تذکر داده بود. آدم روی سکو صداش را شناخته بود. پیله کرده بود از ملکوت بیرونش بکشد، طللبش را وصول کند. فرشتهی تُرکِ وحی، فرشتهی بدهکار امّا هیچی نمیگفت. لامتاکام حرف نمیزد و قطار داشت میرسید. ما داشتیم پایانبندی اتفاق را از دست میدادیم. بلندگو یک بار تقتق کرد. همه ساکت شدیم، منتظر بودیم حرفی چیزی بزند. نزد. پیامبرِ عاصی از آن سرِ سکو آمد نزدیکتر، کنار خط زرد لبهی سکو. سر بالا داد زد:
«ـ من که ایشیم یوخ سنیننن. چرا خب قایم شدی از پارسال تا حالا؟ کم مشکلیم وار اوزوم؟ تو هم قایمباشک راه انداختی؟»
قطار نزدیک بود. با نورِ زرد بزرگش. گویندهی ایستگاه چیزی نمیگفت. ساکت ساکت. همه منتظر بودیم جواب طلبکارش را بدهد. چیزی نگفت. غریبه، طلبکار، از کنار ما رد شد رفت روی خط زرد. پاش را کوبید به خط. قطار رسید به ایستگاه. سوت کشید روی ریل، با پنجرههاش از جلوی صورتِ آدمها رد شد تا بایستد. ایستاد. ما پخش شدیم تو بوی کهنهی عرق، روی صندلی-های قطار نشستیم. از پنجرههای خیس نگاهِ بیرون کردیم. غریبه رفت توی خلوتی ایستاد که گوینده بتواند درست ببیندش، پاش را بلند کرد، گذاشت آن طرف خط زرد لبهی سکو. بعد پای دیگرش را برد. با شانهاش تکیه داد به بدنهی سبز و سفیدِ قطار. ما منتظر بودیم. گوینده ولی چیزی نگفت. غریبه تکیه¬اش را برنداشت. ما منتظر بودیم بالاخره حرفی بزند. نزد. درهای قطار بسته شدند که راه بیفتیم. بلندگو تقتق کرد. «ساری خطدن فاصله تُت.»* بعد تقتق. بلندگو خاموش شد.
* «از خطِ زرد فاصله بگیر.»
نقاشی از: Thor Wickstrom
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی