نویسنده: حدیث خیرآبادی
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰
بیستوسوم فروردین، سالمرگِ شاهرخ مسکوب پژوهشگر، مترجم و نویسندهی ایرانی است. او که بیش از هر نویسندهای، در مرگ یاران و عزیزان، سوگنامه نوشت و الحق، کسان بسیاری پس از مرگش، به حسرت و دریغ گفتهاند که ای کاش مسکوب خودش میتوانست در فقدانِ خود، سوگنامه بنویسد. چرا که آن برهنگی و تب و تاب، انعکاس عریانِ جانلرزههای کسی در مصیبت فقدان عزیزی، در زبان کمتر نویسندهی ایرانی چون او، تا بدین قدر تأثیرگذار نمود پیدا کرده است.
«خواب و خاموشی» سوگنامههای اوست در فقدان سه دوست؛ امیرحسین جهانبگلو، هوشنگ مافی و سهراب سپهری.
او نوشتهاش را در سوگ سهراب چنین میآغازد:
«دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. دربارهی مرگ دوست چه میتوان گفت؟ مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشمهایی گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان میکند، یکی را هدف میگیرد و بر او میتابد و ذوب میکند و کنارمان خالی میشود. مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز میکند.»
شاهرخ مسکوب، همینقدر یکباره و ناگهانی، نور زنندهی مرگ را در چشم مخاطب میتاباند. چنین انعکاس تیزی، چشم را میزند و اشک را تا پشت پلک بالا میآورد و قلب را میلرزاند. ناشر «خواب و خاموشی» در مقدمهی این کتاب، ویژگیهای سوگنامههای مسکوب را برمیشمارد و مینویسد:
«احساس درست و مهرزاد، زبان را بیگدار، جویده، خرد خرد، بند بند، پاره پاره کرده و کالبد یا فوت و فن یا فرمی را پی ریخته است که بازتابیست بلافصل برای نق و بُغها، بغضها و اشکهای جوشیده و خروشیده، و تب و تابهای بیهایهو و وصفناپذیر درون و بیرون، در فراق و سوگ دوست.»
نوشتاری که از بیخ و بنِ احساس نویسنده میجوشد و در مصافی سخت و بیپرده با مرگ قرار میگیرد. مرثیههایی که شورانگیز و برهنهاند.
مسکوب در لابهلای نوشتارش، هم به توصیف و تجسم صحنهی مرگ عزیزانش میپردازد و هم به مرور خاطرات گذشته، و از خلال همهی اینها، چهره و شمایل مرگ را مانند موجودی زنده که در مقابل چشم است و در پستوهای جان لانه دارد، همچون نقاشی چیرهدست ترسیم میکند.
او در سوگنامهی امیرحسین جهانبگلو، به روزهای بیماری آن دوست گریز میزند و از بیم و امیدهای تن رنجورش مینویسد:
«امیر رنجور و تهکشیده، بیشتر وقتها روی کاناپه افتاده، لاغر، رنگپریده، صدایی بیجان وسط بیابان خالی بر قلهی بلند کوهی از زباله نشستهاند.»
کمی بعدتر، با دیدن امیر. اما نومید به نظر نمیرسد. مثل تقریباً همهی بیمارهای اینجوری خوشخیال است و امید نامطمئنی دارد. آدم مرگ را میبیند که مثل دودِ وزان، پراکنده و خاموش به هر طرف جولان میدهد و دور و برِ افتاده و تکیدهیی که انگار آب رفته، دارد میپلکد. کرکسهای پیر و پرحوصله، منتظر آخرین نفسهای پلنگ زخمی، که با مرگ پنجه درافکنده، انگار خودش را میبیند که در محاصرهی ناگزیر مرگ است:
«عجیب است. مرگ را تماشا میکنم که مرا محاصره کرده و چهار طرفم را بسته. نه با بند و زنجیر، بلکه مثل غبار مرا در خود فرو برده. به آسانی میتوان از لایهها و موجهای پیدرپی آن گذشت، اما همچنان همیشه در آنم و مثل بادکنکی از آن پر میشوم تا روزی که سوزنی بزنند و ناگهان بترکم یا کمکم مچاله و از هوا خالی شوم.»
مرگ برای او، چون دود وزان است یا همچون غبار، مِه. در بر میگیرد و میپوشاند. مهی که همیشه هست، حضور قطعی دارد، ولی در حول و حوش بیماری و مرگ هر عزیز، غلیظتر و پررنگتر میشود، از دامنههای وجود بالا میآید و او را در خود فرو میبرد.
بعدتر که شبح کرکس مرگ با چشمهای گرسنه و دستهای متجاوز، امیر را در پنجههای خاردارش گیر میاندازد، مسکوب باز خودش را در جای دوست میبیند. انگار تقلای خودِ اوست در چنگال مرگ. او که تجربهی دردناک مرگ مادر را از سر گذرانده و سعی در سازش با مرگ داشته، حالا دوباره خود را در زیر ریزش آوار مرگ، بیراه و چاره میبیند.
«مثل اینکه در من افتاده و تندتر از گردباد، ذرات وجودم را پخش و پریشان میکند. در حصار بلند و بیروزنش مرا میفشارد و استخوانهایم را خرد میکند. یک روزگاری، پس از مرگ مادرم، چنان جانم را تسخیر و مرا از خود پر کرده بود که نمیتوانستم زندگی کنم. برای ماندن سعی کردم که با او بسازم. با خیالش دوست شدم و دوستانه او را در خیالم پروردم و در تنم پناهش دادم. در مغز استخوان من است و با هر ضربان قلبم، او یک نفس بیدار میشود و من یک نفس به خواب میروم. ولی با اینهمه وقتی که مثل کوه ریزش میکند، یا در پستوهای تاریک تن پنهان میشود و دزدانه به هر گوشهیی میخزد تا تمام خانه را پر کند، میبینم که دوستش ندارم. میبینم که بین ما نفرت پادشاه است نه محبت.»
مواجههی مسکوب با مرگ، اینگونه است. در مرگ عزیزانش، چندباره میمیرد، با مرگ دوستی میکند، او را در تنش پناه میدهد، تا مغز استخوان با او میپیوندد، و سوگنامههایش، یکایک، احضار نفرت از مرگ است در کالبد و روح. ذکر پرجزئیات و جانکاه مرگ عزیزان، این نفرت را به اوج میرساند:
«مرگ مثل موریانهی گرسنه، سمج و شرور، به سرعت مهرهی پشت امیر را جوید به ریهها رسید و آنها را مثل سفرهیی کهنه پاره کرد و تفالهاش را در حفرهی سینه باقی گذاشت. حالا دیگر ایوب سرفراز نفس هم نمیتواند بکشد.»
اما او در همین گیر و دار، مرگ را به مبارزه میطلبد. چونان آخرین جنگجو که عزیزانش را در چنگال حریص مرگ نظاره کرده باشد. چشم در چشم، دستاندازنده و خوارکننده خطابش قرار میدهد و میگوید: «ای نامرد قحبه! میدانم یک روز خِر ما را هم خواهی گرفت. ولی بدان که ما دستت را خواندهایم، و برای ما دیگر تازگی نداری.» او در سوگنامههایش، مرگ را برهنه و جسورانه تصویر میکند تا این تازگی را از او بگیرد. عریانش میکند تا دستش را برای دیگران، رو کند. حتا بر آن است تا دست به سرش کند. اما چگونه؟ آیا میشود؟
مسکوب در سوگ هوشنگ مافی و خطاب به او مینویسد:
«مرگ را باید با مستی دست به سر کرد. مثل آن روز غروب که از گورستان زرگنده برگشتیم. شما چند تا نجبای اراذل عرق خواستید. گفتم نمیشود، همه عزادارند. تو گفتی ما هم به سبک خودمان هستیم. گفتم آخر چهجوری؟ گفتی توی ایوان مینشینیم، یواشکی میخوریم و نمیگذاریم گندش دربیاید. سر شب بود. خرداد ماه. ایوان را آبپاشی کرده بودند. شماها مست کردید. آهسته و بااحتیاط پرت و پلا میگفتید. ولی نتوانستید مرگ را دست به سر کنید. چون از زورِ پسی میخندیدید، نمیخواستید به روی خودتان بیاورید که توی دلتان گریه میکنید. نتوانسته بودیم مرگ را خاک کنیم. راستش حتی مرده را هم نتوانسته بودیم. فقط جسد را به خاک سپردیم. ولی مرگ و مرده، هر دو با ما برگشته بودند به خانه، و با ما و در ما میپلکیدند. سهراب گفته بود که مرگ گاهی ودکا مینوشد. من تازه دارد دستگیرم میشود که آن شب مرگ با ما همپیاله بود. نمیدیدیمش ولی کنارمان، همهجا نشسته بود. کار طاقتفرسای روزانهاش را تمام کرده بود و داشت خستگی در میکرد. اگرچه او خستگیناپذیر و کارش بیستوچهار ساعته است، تمامی ندارد.»
در این میان، «سوگ مادر» نیز حکایت جانسوز دیگریست که مسکوب در غم فقدان مادرش نوشته است. یا بهتر است بگوییم گزیدههاییست از دفتر یادداشت او که دوستش حسن کامشاد پس از مرگ او به دست انتشار میسپارد تا ادای دین مسکوب باشد به مادرش. زیرا که دیماه سال ۷۵ پس از آنکه مسکوب از احتمال بیماری سرطان خون خود آگاه شد، این ادای دین را به عنوان کاری ناتمام که دوست دارد پیش از مرگ به انجام برساند، نام برد. یادداشتهای «سوگ مادر» از روزهای بیماری مادر مسکوب شروع میشود. از همان حوالی که مرگ دور و بر مادر و به تبع آن دور و بر مسکوب میپلکد، رخ مینماید و پنهان میشود:
«وقتی آدم در بیمارستان است، مرگ مثل خفاش دور و برش پرسه میزند. گرچه مرگ در خود انسان است نه پیرامون او. ولی معمولا در اینجاها بیشتر احساس میشود.»
مادر از بیمارستان مرخص میشود و چند ماه بعد در روزی که مسکوب در سفر است، میمیرد. خبر را تلفنی به او میدهند و او باید در حین آن مواجههی سخت با مرگ مادری که او را عاشق بود و میپرستید، راه بیفتد و خودش را برساند به تهران. توصیفات او بیرحمانه دردناکند و برای هر مصیبتدیدهای آشنا و ملموس.
«گوشی را گذاشتم… پرسید چی شده؟ گفتم مادرم مرد. صدا و تنم میلرزید. سیگاری برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. هیچ نفهمیدم چه شده است. مغزم بیحس شده بود. نمیتوانستم فکر کنم. مثل اینکه مرگ چیز محو و مبهمی است که نمیتوان لمسش کرد مثل دودی در دوردست. و کسی را برده است که به من مربوط نیست. نمیدانستم چه شده فقط حس میکردم اتفاق بدی افتاده مثل کوری که سیلاب را نبیند ولی حس کند که خفه و خاموش ولی مهیب نزدیک میشود و بیچاره نداند به کجا پناه برد و سپس دریابد که او را احاطه کرده و در آغوش عدم است. شانههایم فرو میریخت. نمیتوانستم تنم را نگاه دارم. مال خودم نبود. ثقلی بود که ته مینشست. فلج شده بودم. نمیتوانستم راه بروم یا بایستم. ناچار زیر درختی نشستم و دانستم که هرچه پیش آمده مربوط به من است وگرنه این چه حال است که مرا از جسم من جدا کرده است. دیدم که مردهام و اگر بیش از این چیزی احساس نمیکنم و نمیفهمم برای این است که مردهها حس و شعور ندارند. مدتی در این حال بودم و سپس با تقلایی سخت از رسوب خودم بیرون آمدم.»
مسکوب در یادداشتهای روزهای بعد و بعدتر، لحظههای خاکسپاری مادر، اولین مواجههاش با خانهی خالی در غیاب مادر، صبحهایی که از خواب بیدار میشود و در یک خودآگاهی آنی، به غیاب مادر وقوف مییابد و در آن فرو میرود، خاطرههای روزهای دور و نزدیک بودنِ مادر، زندگی مادر و آرزوهای ناانجام او و… را مرور میکند.
«زیر تابوت را گرفتم. میخواستم سنگینی جسمی را که تا دیروز مادر من بود حس کنم.» «لحد را گذاشتند و گل ریختند و آخوندی تلقین خواند و من میکوشیدم معنی جملات عربی را بفهمم. انگار مادرم زنده است و من میخواهم بدانم برای آخرین بار به او چه میگویند. تشریفات تمام شد و برگشتیم. نخستین بار بود که به خانه پا میگذاشتم و دیگر مادرم نبود. به حیاط که نگاه کردم مادرم را در یکایک درختها و گلها دیدم. آخر او همهی آنها را به سلیقه و تقریبا با دست خود کاشته بود. انگار در همهی رستنیها حلول کرده بود.» «اولین روزها از خواب که بیدار میشدم بدترین لحظات را میگذراندم. بعد از فراموشیِ خواب میدیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمیشنوم و نگاهش مراقب من نیست. یک بار به مهرانگیز گفتم صبحها خیلی سخت است. گفت مگر روزهای دیگر راحت است؟» تمام روزها به مرور توأمانِ مرگ و مادر میگذرد تا اینکه مسکوب چند ماه بعد به پاریس سفر میکند. آنجا شروع میکند به نامهنگاری با مادر. نامههایی که پست نمیشوند اما او انتظار پاسخش را میکشد، شاید در خواب و خیال و رویا. «آیا برایت نامه بنویسم یا نه؟ شاید فکر کنی که دیوانه شدهام. نامهام را به کجا بفرستم، آخر من که نشانی تو را ندارم.»
«زیر تابوت را گرفتم. میخواستم سنگینی جسمی را که تا دیروز مادر من بود حس کنم.»
«لحد را گذاشتند و گل ریختند و آخوندی تلقین خواند و من میکوشیدم معنی جملات عربی را بفهمم. انگار مادرم زنده است و من میخواهم بدانم برای آخرین بار به او چه میگویند. تشریفات تمام شد و برگشتیم. نخستین بار بود که به خانه پا میگذاشتم و دیگر مادرم نبود. به حیاط که نگاه کردم مادرم را در یکایک درختها و گلها دیدم. آخر او همهی آنها را به سلیقه و تقریبا با دست خود کاشته بود. انگار در همهی رستنیها حلول کرده بود.» «اولین روزها از خواب که بیدار میشدم بدترین لحظات را میگذراندم. بعد از فراموشیِ خواب میدیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمیشنوم و نگاهش مراقب من نیست. یک بار به مهرانگیز گفتم صبحها خیلی سخت است. گفت مگر روزهای دیگر راحت است؟» تمام روزها به مرور توأمانِ مرگ و مادر میگذرد تا اینکه مسکوب چند ماه بعد به پاریس سفر میکند. آنجا شروع میکند به نامهنگاری با مادر. نامههایی که پست نمیشوند اما او انتظار پاسخش را میکشد، شاید در خواب و خیال و رویا. «آیا برایت نامه بنویسم یا نه؟ شاید فکر کنی که دیوانه شدهام. نامهام را به کجا بفرستم، آخر من که نشانی تو را ندارم.»
با این حال مینویسد، در دفتر یادداشتش. شرح گشتوگذارهایش در پاریس و تولوز، شرح احوالات و کارهایش، شرح خوابهایی که دیده، همه را برای مادرش مینویسد، با این وقوف دردناک که مقصدی برای آن نامهها نمیشناسد. «این منم که نامه مینویسم و نشانی تو را ندارم. به شب تیرهای که تو در آنی چگونه راهی بیابم؟» و راهی نمییابد. گویی همهی راهها در تاریکیای ژرف، در غباری غلیظ فرو میروند و گم میشوند، و او آنقدر در این غبار غلیظ پیش میرود تا به خودآگاهی نسبت به مرگ میرسد.
«ترس از مرگ، زندگی را تباه میکند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری میبرند. اما آگاهی به مرگ، چیز دیگری است. شدت زیستن را بیشتر میکند و سبب میشود که آدم مرگآگاه، هر لحظه را شدیدتر و علیرغم مرگ زندگی کند.»
و تلاش برای ماندن، جانسختی و بارور شدن، چیزیست که رشتهی نازک جان او را به زندگی وصل میکند.
«من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشهی من زندگی میکند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد، به نیروی تمام و با جانسختی میمانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانهای که مرگ در من پنهانش کرده است، باید بکوشم تا بارور باشم.»
شاهرخ مسکوب در تمامِ کلمههایی که در سوگ و فراق عزیزانش نوشت، دم به دم نظارهگر مرگ بود؛ مرگ که «شبیه هیچ چیز نیست. حتی خودش. چون هر بار یکجور دیگر و گاه اصلا یک چیز دیگر است.» مرگ، آن ناشناخته، آن زندهی میرا که «مثل مه بالا میآید و تمام پست و بلند و زشت و زیبای کوه و دشت را میپوشاند.»
شاهرخ مسکوب، اینگونه در بیستوسوم فروردین ۱۳۸۴ در مِه فرو رفت. فرورفتنی که خود، بارها و بارها در سوگنامههایش به نظارهاش نشسته بود.
خواب و خاموشی، شاهرخ مسکوب، انتشارات دفتر خاک سوگ مادر، شاهرخ مسکوب، به کوشش حسن کامشاد، نشر نی روزها در راه، شاهرخ مسکوب، انتشارات خاوران
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی