برگزیدهی اول دومین دورهی مسابقهی داستان کوتاه بهاران در سال ۱۳۹۷
نویسنده: مجید قدیانی
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰
قلوه سنگهای ته قبر را بیرون ریختم. تاولهای کف دستم میسوخت. پاهایم میلرزید. به گوشه قبرستان رفتم و از زیر دیوار نیمهریخته، سنگهاي لحد سالممانده را دوتا دوتا آوردم. میخواستم پتو را باز کنم و برای آخرینبار نگاهی به صورت پاکانه بیندازم. اما ترسیدم نتوانم پابند حلالیتی بمانم که برای روحش فرستادم. آتش هیزمهای کنار قبر داشت خاموش میشد. توان پیدا کردن چوب خشک نداشتم تا آنها را شعلهور کنم. دلم میخواست قبل از آنکه خورشید بیرون بیاید خاکش کنم. دست زیر پتو انداختم، بلندش کردم. حنا شیهه کشید. پا کوبید. داد زدم: «باز چه خوابی دیدی برامان؟» جنازه را روی زمین گذاشتم، به طرف اسب رفتم. دستی به یالش کشیدم. آرام شد. برعکس روز قبل.
وقتی افسارش را به اولین درخت نارنج حیاط امامزاده بستم، چشمهایش ناآرام بود. آب و غذا جلویش گذاشتم تا نفسی تازه کند. رفتم پشت امامزاده كه میرکا را از آمدنم خبر کنم. لای گوسفندها و بزها خوابیده بود. قفل و کلیدهای امامزاده را گرفتم و راهیاش کردم. قبل از رفتنش گفتم: «پیر شدی میرکا! چوپان و خواب؟» و مشغول وضو گرفتن شدم. لبخندی زد و گفت: «فرصت کردی نگاهی به ریشهای سفیدت بینداز ساکو. روزی که آمدی و خادم این سرا شدی، موی سر و صورتت مثل پر کلاغ بود.» مسح پایم را کشیدم و گفتم: «یازده سال گذشته پیرمرد.» روی اسب سیاهش پرید و گفت: «سفیدی مو گذر عمر است.» با دست کلاه حصیریاش را برداشت و ادامه داد: «ریش سفید، ریشه در غم دارد.» مرکباش را هِی کرد و رفت. بیرون در، سلامی دادم. وارد شدم. سرم را گذاشتم روی ضریح و دعای مخصوص نوه امام چهارم را خواندم. از بَر. ضریح را بوسیدم و همانند این سه سال آخر طلب دو دختر گمشدهام را کردم: «ونوشه و دلوسه، هدیه بقعه نورانی خودت بودند. هدیه را که پس نمیگیرند.»
ونوشه پرید توی بغلم و گفت: «کاش هی نمیرفتی تا امامزاده و هر شب پیش ما میموندی.» بوسیدمش. دلوسه گفت: «من رو بوس نمیکنی.» پاکانه افسار اسب را دستم داد و گفت: «بابا نره، نون از کجا بیاریم بخوریم؟» و برایم دست تکان دادند. تكان دست و بوسههايشان شده خواب هر شبم. قلبم از جا در ميآيد. دكتر گفته نبايد خيلي به خودت فشار بياوري، قلبت مريض است. گفتم: «يعني الان قلب ونوشه در سينه يكي ديگر ميتپد؟» سرش را تكان داد اما چيزي نگفت. با مشت روي ميزش زدم و گفتم: «مگر حرامزاده باشند كه نان قاچاق دل و جان بچهها از گلويشان پايين برود.» همه اهالي ده جمع شده بودند. ميركا با چشماني كه از اشك سرخ بود دستانم را گرفت و گفت: «پيدا ميشن ساكو، دلم روشنه، يك گوسفند نذر امامزاده كردم.» سرم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم: «صداي خنديدنشان را هر روز ميشنوم.» صداي جيغ كشيدنشان را هم ميشنيدم. توي سرم پر از صدا شده بود. داشتم كر ميشدم. از خواب پریدم.
انگار همه حیوانات دنیا به آواز افتاده بودند. نمازم قضا شد. به شیطان لعنت فرستادم و بیرون رفتم. آسمان یکدست نارنجی بود. رمه را داخل آغل کردم. امانت امامزاده بودند. خرجی شبهای عزا. نذر و خیر گتآقا. اما دو سگ گله دست از پارس کردن بر نمیداشتند. حنا شروع کرد به پا کوبیدن. لگد پراندن. ته دلم خالی شد. عرق سرد روی تنم شره کرد. عرقچینم را برداشتم و آبی به سر و صورتم زدم. سه سال پیش هم همین حال شدم. حوالی غروب بود. سواری به تاخت آمد. نرسیده داد زد: «ساکو! شال و کلاه بردار و راهی ده شو.» ترسیدم چیزی بپرسم. اما از آدمهای پاسگاه پرسیدم: «مگر نمیگویید هر یازده تا بچه را که بردهاند مال این ده بودند چون خونشان یکی است. مگر نگفتید خون اهالی این روستا کیمیا است؟» مرد چیزی توی دفتر نوشت و داد دست سربازی که تفنگ داشت و گفت: «درست.» میرکا روی سرش میزد. گتآقا انگشتر فيروزهاي را توي انگشتش چرخاند و گفت: «هر هزینهای برای تحقیق لازم باشد با من.» مگسی که روی ستارههای مرد نشسته بود را با دست پراندم و گفتم: «آخر من و پاکانه اهل اینجا نیستیم. از ورازان آمدیم و جاگیر شدیم. خونمان کیمیا نیست. شاید دخترانم را جایی رها کرده باشند.» سروان دستش را روی شانهام گذاشت و زير لب چيزي گفت. انگار داشت درباره مشتري داشتن براي همه ميگفت. يا شايد هم گفت: «اين گروه خوني قيمت طلا دارد.» زانوهايم شل شد. گفتم: «درست متوجه نشدم چي فرموديد؟» گفت: «توکل کن به خدا.» پاکانه جیغ کشید. از حال رفتم. پشنگههای آب که به صورتم خورد پاکانه را دیدم که به دیوار تکیه داده و گریه میکند. سرمه به چشم نداشت وگرنه سیاهی تا زیر چانهاش کش میآمد.
مثل شبهایی که تو ورازان سیاه میشد، گفتم: «بگذار پاییز بیاید و زن و شوهر شدنمان دو ساله شود آنوقت بگو طلسم شدهای و حامله نمیشوی.» هر چقدر دعا نوشتیم، نذر کردیم، دوا و گیاه خوردیم نشد. از همان اول هم پاکانه میگفت باید برویم امامزاده بالای کوه. خیلی بالاتر از تَتارِستاق. میگفت: «دو سال پیش که برای زیارت رفتیم میگفتند، مرده زنده میکند، جذامی شفا میدهد. دخیل ببندیم و بمانیم تمام است. گرهمان باز میشود.» برایش لیوانی آب آوردم و گفتم: «کدام گره؟ بیبچه هم با هم خوشحالیم.» جرعهای نوشید و گفت: «دلت را که بزنم میروی سراغ زنی دیگر. فرزند، مرد را میخ خانه میکند.» خواستم بگویم: «من از آن دست مردها نیستم.» اما نگفتم. اشکهایش را بوسیدم و راهی شدیم. دخیل بستیم. زاری کردیم. گتآقا گفت: «برای رمه امامزاده چوپان میخواهيم. هستی؟» ظهر چهارشنبه، رمه و قفل و کلیدهای امامزاده را از میرکا تحویل میگرفتم و شنبه ظهر تحویلاش میدادم. دو سال نشده ونوشه به دنیا آمد. انگار خود پاکانه بود که از پستان پاکانه شیر مینوشید. سال بعد دلوسه آمد. شنبهها تا ده میدویدم. گتآقا، حنا را هدیه داد. هر بچهای که به دنیا میآمد برایش از شهر دکتر میآورد. آمپولش میزد. مرتب دعایش میکردم. همه دعایش میکردند و فيروزه روي انگشترش را ميبوسيدند. تبرك بود. او هم زیر لب چیزهایی خواند و گفت: «انشاالله بعدی پسر باشد.» گفتم: «همین دو تا بس است.» پاکانه ابرو در هم کشید و پرسید: «پسر نمیخواهی؟» خال گونه ونوشه را بوسیدم و گفتم: «روزیرسان خدا است اما بس است.» گتآقا مدرسه را هم میگرداند. میگفت: «خیرات رفتگانش.» روزی که ونوشه را به مدرسه بردم دلم لرزید. عرق بود که از سر و صورتم پاک میکردم. سال بعد هم برای دلوسه بیتاب شدم. حنا هم بیتابی میکرد هر بار. گفتم: «حیوان! آخر چه مرگت شده دم غروبی؟» اما باز هم شیهه کشید. پا کوبید. دلشوره امانم را بریده بود. امامزاده را قفل و کلید کردم. عذر تقصیر خواستم. هزار صلوات نذر کردم. حنا را باز کردم. نیمهراه، کوه غرید. چندتایی سنگ پایین افتاد. افسار دستم بود اما حنا برای خودش میتاخت. زمین میلرزید.
به ده که رسیدم شبیه ویرانهای بود بعد از جنگ. انگار پا گذاشته بودم در گذشتهای دور. صدای ناله و شیون هوا را پر کرده بود. سر چرخاندم سمت رودخانه. توی شیب دره. خانهام سالم بود. قرص و محکم. وقتی قرار شد همینجا بمانم اهالی کم نگذاشتند. خادم امامزاده اندازه بقعه، محترم بود. سنگ روی سنگ گذاشتند. از میان حیاط پاکانه را صدا زدم. صدایی نیامد. اسبی شیهه کشید. به ستون خانه بسته بودندش. توی تاریکی فقط چشمهایش را دیدم. در را باز کردم. داد زدم: «پاکانه جان! خانهای؟» خبری نشد. یخچال، توی آشپزخانه روی زمین افتاده و راه ورود را بسته بود. همه ظرفها پخش شده بودند کف زمین. یخچال را به بغل چرخاندم و خودم را كشاندم توي مطبخ. چیزی نبود. نفسی کشیدم. در تنها اتاق خانه را باز کردم. روی فرش جویی از خون دلمه بسته بود. پاکانه و میرکا، زیر کمد آهنی له شده بودند. گفتم: «پاکانه جان! این کمد آهنی به چه کار ما میآید؟» کلید یکی از درها را چرخاند و گفت: «قفل و بست دارد. دزد چیزهای قیمتیمان را نمیبرد.» بغض گلویم را گرفت. نگذاشتم اشکهایم سرازیر شود. گفتم: «قیمتیهایمان ونوشه و دلوسه بودند که دزد برد.» سیاهی روی صورتش راه افتاد. گفتم: «پولش را از کجا دادی؟» دستی روی کمد کشید و گفت: «میرکا ساخته. نسیه است. از روی پول جاجیمهایی که میبافم، میدهم.» میرکا را با لگد به کناری زدم. رویش بالا آوردم. سفیدی ریشاش زرد و سرخ شد. پتویی دور پاکانه پیچاندم و روی دوشم انداختم. توی دلم گفتم: «میبرم میاندازمت توی رود، بیهمه چیز.» پاکانه زرشکهایی را که چیده بود، توی تشت ریخت و گفت: «قول بده اگر پیش از تو مردم من را توی قبرستان امامزاده دفن کنی. به شفاعتش محتاجم.» همان روز یک قبر نسیه از گتآقا خریدم. گفتم: «تو پاکی، پاکانهای، خودت باید شافی من باشی.» تشت را برداشت و گفت: «پس حلالم کن.»
جنازه را روی اسب میرکا انداختم. افسارش را توی دست گرفتم و حنا را هِی کردم. ده پر از خاک بود. پر از ناله. شعلههای آتشي که به جان خانهام انداختم، به تاریکی روستا، نور پاشید. آمدم راهی امامزاده شوم دلم رضا نداد. افسار حنا را به سمت خانه گتآقا کشیدم. شاید زنده بود. شاید زیر آوار جان به در برده بود. سنگهای بالادست، خانه سنگی گتآقا را برده بود. دیواره استخر آبی که برای کِشت، بالای خانه ساخته بودند، شکسته و آب همچون سیلی تمام باغ را شسته بود. دستي با انگشتري فيرزوه به درخت چنار كهنسال چسبيده بود. بيبدن. به حتم گتآقا قبل از زلزله، چيزي فهميده كه خودش را به باغ رسانده، وگرنه آنموقع، وقت کار نبود. اما اجل که به دنبال کسی باشد راهش را پیدا میکند. چندتایی از جوانهای ده به کنارم رسیدند. نگران گتآقا بودند. نور فانوسهایشان زمین باغ را روشن کرد. پر از استخوان بود. پر از جمجمه. چندتایی جنازه هم هنوز تازه بودند. بچههایی با شکم پاره. پشت حنا نشستم. چرا اين قلب مريض از تپيدن باز نميماند؟ چرا استخوانهایم از اینهمه درد خرد نمیشد؟ چرا هنوز نفس میکشیدم؟ چرا اینهمه سال هیچ نفهمیدم؟ ونوشه هر بار تعریف میکرد با عمو میرکا به دشت رفته. دلوسه بارها گفته بود عمو میرکا سوار اسبش کرده. به میرکا گفتم: «مردانگی میکنی و در نبود من حواست به دخترانم هست اما چرا زن نمیگیری؟» گفت: «قصهاش دراز است.» گفتم: «امروز کمی بیشتر بمان. چای بنوشیم.» گفت: «کمرنگ بریز.» گفتم: «قصهات را بگو.» حبه قندی گوشه دهانش گذاشت و گفت: «روزی زائری آمد اینجا، پنجه ماه.» عاشق شده بود. هر شب خوابش را میدید. گفت: «دیر رسیدم. شوهرش داده بودند.» چای دهانم را سوزاند. گفتم: «چقدر داغ مینوشی.» جرعه آخر را سر کشید و گفت: «داغش به دلم ماند. کنار همین ضریح قسم خوردم جز او به هیچ دختری فکر نکنم. بشوم خادم همین بقعه.» پرسیدم: «اهل کدام آبادی بود.» گفت: «بماند.» به همین ضریح قسم خورده بود. نگاهی به جسم سرد پیچیده تو پتو انداختم. چه میشد اگر سر راه میانداختمش پایین دره؟ اگر خودم سنگسارش میکردم چه؟ امامزاده راضیتر نبود؟ اصلا حیف خاک متبرک آنجا نبود که این هرزه را به قبرستانش بسپارم. اما این نعش بیجان، هرزه نبود. پاکانه بود. با آن موهایی که توی باد میرقصید. هرزه نبود، قرص قمر بود. قول داده بودم توی همان قبری که خريدم خاکش کنم. باید میرساندمش. اما حلالت نمیکنم پاكانه جان.
ديوانه شدهام انگار. نشستهام روي اسب و با جنازه حرف ميزنم. به جانم ميگويم حلالش نميكنم. مگر ميشود؟ حلالت هم میکنم. کاش توی راه زیر یک تکه سنگ له میشدم. كاش قبل از تو مرده بودم. كاش آن روزي كه دختران از مدرسه نيامدند قلبم از كار ميافتاد. وقتي سروان گفت: «چند ساله اين اطراف بچهها را ميبرند ولي… .» گتآقا زير بغلم را گرفت و رو به سروان گفت: «كار همان دو سوار بيناموسي بود كه توي دشت ردشان را زديد.» گفتم: «خب؟» سروان سوار جيپاش شد و گفت: «يك بيناموستر از خودشان نميدانم از كجا با تير هلاكشان كرد.» گتآقا دعايي خواند. پاكانه جيغ كشيد. حالا چرا جيغ نميكشي؟ راحت خوابيدهاي و به ريش همهمان ميخندي؟ بايد توي خانه ميسوزاندمت. اما با خاكسترت كه نميشد خاطره ونوشه را زنده كرد. لبخندهاي دلوسه را ديد. كاش لااقل ميتوانستم از ميان استخوانهاي زمين گتآقا پيدايشان كنم. اما طاقت نداشتم. حتي طاقت نگاه كردن. بايد از امامزاده بخواهم لااقل تني كه قلب اين دو دختر تويشان ميتپيد را نشانم دهد. قلب دختران ميركا؟ نه! اينها پاره تن خودم بودند. همه ميگفتند دلوسه شكل من است. مثل سيبي كه دو نيمش كردند. قطعه قطعهاش كردند. پاكانه گفت: «هر چه شد قولت را فراموش نكني.» گفتم: «ساكو و خيانت؟»
افسار اسب میرکا را توی مشتم گرفتم و به تاخت راهی شدم. پاکانه را که پایین گذاشتم اسب میرکا راه برگشت را گرفت و رفت. حنا باز هم پا میکوبيد. نمیگذاشت نعش پاکانه را به خاک امامزاده بسپارم. دستی به یال عرق کردهاش کشیدم. آرام شد. نور چراغ ماشینی توی چشمم افتاد. چوب دستیام را برداشتم و گفتم: «چه کار دارید اینجا؟» مردی با لباس و شلواري سياه جلو آمد. دستش را پيش آورد و گفت: «باستانشناس هستیم. همین اطراف چادر زده بوديم.» برگشتم به سمت قبر. صدايش را بلندتر كرد و گفت: «زلزله که شد سریع خودمان را رساندیم ببینیم خراب نشده باشد.» نگاهی به سه مرد همراهش کردم و گفتم: «چیزی ازش نمانده.» و با دست دیوار ریخته را نشانش دادم. همهچیز داشتند. با بیل و کلنگ راهی شدند. يكيشان پرسيد: «تو اينجا چيكار ميكني؟» سنگهای لحد را گذاشتم و گفتم: «خادم امامزادهام. زنم را خاك ميكنم.» آخرين بيل را ريختم، دست به سینه رو به دیوار خراب امامزاده ایستادم و گفتم: «خودت شفاعتاش کن. من حلالش کردم.» اولین اشعههای خورشید هوا را روشن کرد. یادم آمد لقمه نانی در خورجین دارم. به درخت نارنج تکیه دادم و خوابم برد. توي خواب، از وسط ديوار خراب، مردي نوراني بيرون آمد. دستي به صورتم كشيد. نفسم بند آمد. دستش را بوسيدم و گفتم: «حتما حكمتي است در اينهمه بلا.» لبخندي زد. بعد بلند بلند خنديد. دست زد، رقصيد. از صدای خوشحالی مردها بیدار شدم. آجر و سنگهای دیوار را برداشته بودند و نور خورشید توی ضریح شکسته میدرخشید. به طرف ضریح راه افتادم. حالا كه به خوابم آمده، تا ابد خادمش ميمانم. حتی توان بغض و گریه هم نداشتم. بلا جوری نازل شده بود که انگار مانند زن لوط، تبدیل به سنگ نمک شدهام. مردها از میان ضریح داخل شده بودند و تکه سنگهای روی قبر شکافته را کنار میزدند. شروع به خواندن دعاي خاصه كردم. استخوانها که ظاهر شد دعا از يادم رفت. فكر كردم اشتباه ميبينم، يا شايد هم مغرب و مشرق را از ياد بردهام. داد زدم: «پس چرا رو به قبله دفن نیست؟» مردی که داخل قبر شده بود یک جام طلایی و چند تکه سنگ بیرون آورد و گفت: «عمو جان! شما تشریف ببرید. بذارید به کارمون برسیم.» کمی جلوتر رفتم. یکیشان دست روی سینهام گذاشت و گفت: «نشنیدی؟» گفتم: «فقط بگوييد چرا رو به قبله نیست، میروم به جان خودم.» مرد توی قبر گفت: «مسلمان نبوده.» تازه داشتم آب میشدم. سنگ نمکی که اشکش جاری شود کمکم آب میشود. پرسيدم: «مگر میشود؟ شجرهنامه دارد. مرده زنده کرده.» لبخندي زد و جواب داد: «قبل از اين حرفها اينجا خاك شده.» داشتم خفه میشدم انگار. گلویم میسوخت. مرد اولي كه از ماشين پياده شده بود جام طلايي را برداشت و رو به همكار توي قبر گفت: «نميخواي خفه شي؟» تا خواستم بگویم: «شما دزدید یا … ؟» مردی که دستش روی سینهام بود داد زد: «قرار شد یه سوال بپرسی و بری.» افسار حنا را باز کردم تا هر کجا خواست برود. پیاده راه افتادم به سمت جادهای که به ورازان میرسید.
داستان «میرکا» برگزیدهی اول دومین دورهی مسابقهی داستان کوتاه بهاران در سال ۱۳۹۷ بوده است.
عکس از: آزاده بشارتی
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی