نویسنده: علی نادری
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب قرار است سربازهایی که سر پست میروند، گلولهی جنگی توی خشابهاشان بگذارند. از امشب کسی حق ندارد بعد از شامگاه توی محوطهی پادگان بچرخد. حتا برای رفتن به بهداری؛ حتا برای قضای حاجت پشت یک درختی، آسایشگاهی، جایی. من خیلی قبلتر از اینها میدانستم که تو آمدهای. میدانستم چون نشانهها را باور دارم. چون بابا را باور دارم. چون خودم جنازهی گلولهخوردهاش را گذاشتم روی همان تختهسنگی که میعادگاهتان بود. خودم جنازهاش را برای لاشخورها گذاشتم تا به آسمانها ببرندش؛ به آن خاک تعلّق نداشت که بخواهد در آن خاک دفن شود. بابا میگفت آمده. بابا میگفت: «این باران عادی نیست.» حالا من هم میگویم آمده. من هم میگویم: «این باران عادی نیست.» توی قلب تهران، وقتی هنوز پاییز کف خیابانها بساط نکرده، چطور ممکن است سه شبانهروز باران ببارد؟ اولین کسی که پلنگ را دید، سرباز خشکشویی بود. وقتی رسیدیم بالای سرش، قیافهاش شبیه جنازه شده بود. دهانش کف کرده بود. لباسهاش بوی تند شاش میداد. حدود ساعت پنج عصر بود که زنگ زدند بهداری. باران هنوز شلاقی میخورد به شیشههای آسایشگاه. بچهها با خیال راحت، چون مطمئن بودند توی باران کسی نمیآید سرکشی، نشسته بودند سیگار میکشیدند. سرباز مستاصلی پشت تلفن گفت: «یک نفر پشت خشکشویی غش کرده.» من و سهیل با آمبولانس بهداری رفتیم دنبالش. سرباز خشکشویی، خیسازباران، به دیوار خشکشویی تکیه داده بود و به جادهی نیمخاکی و نیمآسفالتی که از کنار ساختمان میگذشت، خیره شده بود. سهچهار تا سرباز دورش جمع شده بودند. من اول فکر کردم مثل بقیهی سربازها زیر بار ترامادول تاب نیاورده و تشنج کرده. زیر سرش را گرفتم. با سهیل گذاشتیمش روی برانکارد. از شیر کنار درخت سرو یک مشت آب ریختم تو صورتش، بعد با همهی توانی که دستهای کارنکرده و به قول سربازها دخترانهام داشت، چک زدم توی گوشش. پسرک که هنوز ریشهاش هم کامل درنیامده بود، تکانی به شانههای لاغرش داد، بعد با صادقانهترین حالتی که یک اصفهانی ممکن است توی زندگیاش دیالوگ بگوید، گفت: «دادا نَزِن. به اباالفضل درد گرفت.» بعد سرش را چرخاند به سمت راه خاکی کنار ساختمان و گفت: «اِز همینور رفت پلنگه. جونی مادِرم راست میگم.» باران بود. باران میآید. باران خواهد آمد. حالا دیگر هر فعلی را در هر زمانی صرف کنی باران را با خودش به همراه خواهد داشت. اینها یادشان نیست. یادشان نمیآید. اصلاً شنیدهاند که بخواهند به یاد بیاوردند؟ چطور آدم میتواند چیزهایی را که نشنیده، به یاد بیاورد و به یادشان غمگین شود؟ من یادم هست چطور آمدی. صبح زود بابا بیلش را گذاشت رو شانهاش و رفت به طرف دشت. باران میآمد. دو روز بود باران قطع نمیشد. کل صیفیها را آب برده بود. خاک داشت شسته میشد رو به درههای غربی. بابا گفت دارد میرود یک راهی پیدا کند تا جلوی شستهشدن خاک را بگیرد. خروسمان توی دستش بود. همه از محصول آن سال ناامید شده بودند. دنبال راهی میگشتند تا محصول سالهای بعدشان را نجات دهند. من ایستاده بودم توی ایوان. رادیو داشت میخواند. نوار بود. کاست بود. ما بهش میگفتیم رادیو که بقیه نفهمند بابا توی خانه نوار دارد. همین نوارها کارش را ساخته بود و از پشت میز دانشکده پرتابش کرده بود اینجا. رادیو میخواند. بابا توی مه و باران گم شد. آمد سمت تو. بوی سیگارش راهی که رفته بود را توی مه مشخص میکرد. هنوز بابا خیلی دور نشده بود که سروصدای اهالی بلند شد. زنها جیغ کشیدند. صدای همهمهی بچهها قطع شد. «پلنگ…پلنگ زده به آغل سیدباقر…» باران میآید. بیست سال گذشته. بابا همان سال کشته شد. گفتند پلنگ پارهاش کرده. خونش را ریخته. جنازهش را هم با خودش برده توی کوهها. آمدند بهم تسلیت گفتند. آمدم دنبالت. یادت هست؟ باران داشت بند میآمد. مادرت پشت همان تختهسنگ نشسته بود روی پاهای عقبیاش. استخوانهای خروسمان کنارش ردیف شده بود. تکپرتو آفتاب را جذب کرده بود روی کمرگاهش تا درخشانتر بهنظر برسد. تو غرق خون بودی. حرف نزدم. نمیشد. نمیشود. آدم همیشه فکر میکند وقتی رسید وسط فاجعه میتواند حرف بزند. حرفهاش را آماده میکند. موقعش که رسید لال میشود. لال شدم. جنازهی بابا بالای تختهسنگ بود. زیر جناغش شکافته بود. داغی گلوله لباس سفیدش را سوزانده بود. جان نداشت. سیاه شده بود. گفتند: «پلنگ کشتش. رفت دنبال پلنگ. رفت دنبال محیطزیست. شغل و زندگی و کرسی استادی دانشگاه تهران را که سر محیطزیست قمار کرد، بس نبود؛ جانش را گذاشت روی محیطزیست؛ پلنگ دردیدش.» نشسته بود رو به آسمان. تازه زایمان کرده بود. پستان مادرت را گذاشته بودی توی دهانت. شیر میخوردی یا بازی میکردی. نمیدانم. من بچه شیر ندادهام. من زن نداشتهام. من مادر نداشتهام. باران داشت بند میآمد. یاد وصیت بابا افتادم. اورکتش را در آوردم. کشیدم روی صورتش. جنازه را به پشت خواباندم. چشمهای خشکشدهاش خیرهی آسمان بود. آفتاب درآمده بود. لاشخورهای البرز بالای سرتان پرواز میکردند. من پلنگ نیستم. من پلنگ نبودهام. من حتا ببر نیستم که پیچیده به بالای خود تاک باشم. من پلنگ نمیشناسم. من ویار و حاملگی جانورها را نمیشناسم. بابا میشناخت. میگفت ویار خروس کرده بودی. میزدی به آغلها. گوسفندها را نمیدریدی. گاوها را نمیدریدی. فقط گلوی خروسها را میدریدی. چندتا خروس؟ کدام خروس؟ کجاست خروس؟ بابا بهشان گفت کاری با احشام ندارد. حامله است. ویار خروس دارد. مثل زنهای شما که حامله میشوند. مثل زن من که حامله بود و ویار لبو میکرد. فحشش دادند. آمد دنبال تو. میدانست مادرت می خواهد تو را به دنیا بیاورد. میدانست پدرت را سال قبلش کشته بودند. داشت میآمد جای پدرت را پر کند. بیل را گذاشته بود روی شانهاش. خروسمان را سر بریده بود و داشت میآمد سمت همان تختهسنگ موعود که گلوله سینهاش را شکافت. من و داشسهیل و امیررضا سه تا میز گذاشته بودیم جلوی ساختمان گروهانی که نزدیک در پادگان بود و فرم پذیرش سربازها را پر میکردیم. تازهواردهای سرتراشیده اول از فیلتر دژبانها رد میشدند. سیگار و فندک و گوشی و چاقوی جیبی و کارد میوهخوری را تحویل میدادند. رسید میگرفتند. بعد کیسه داروهاشان را از توی ساکهای اکثرا سیاهشان در میآوردند و میآمدند سمت ما. -اسم و فامیل؟ -واکسن زدی؟ -سابقهی بیماری؟ سابقهی مصرف دارو؟ -امضا کن برو پشت دسته وایسا. داریوش داشت اطرافش را میپایید. کیسهی داروهاش را گرفت دستش، آمد سمت من. -داریوش کوهستانی. برگه را از زیر دست من کشید. خودش پرش کرد. چشمهاش سیاهِ سیاه بودند. توی پیشانیاش خط ممتدی بود. موهاش یک دست بود. ریشهاش را از ته زده بود. صورتش جای جوش داشت. -پنتازول صبحها. فاموتیدین شبها. آلپرازولام هر وقت خوابم نبرد. زولپیدم هر وقت یاد بچگیام افتادم. فلوکستین نمیخورم دِکوریه. استامینوفن و سرماخوردگی و سیتریزین به مقدار لازم. خندهام گرفت. صداش به چهرهاش نمیخورد. گرم حرف میزد؛ کاریزماتیک. کلاهش را از روی سرش برداشت. به موهای تازه درآمدهاش دست کشید. داشسهیل داشت زیرچشمی میپاییدش. داریوش بهم نگاه کرد. -دکتر چقدر ستاره داری سر شونهات! من شنیدم اینجا توی بهداری میشه سیگار کشید. راسته؟ سهیل همچنان نگاه میکرد. به چشمهای داریوش نگاه کردم. نمیشد باهاش رفیق نشد. حس کردم قبلاً یک جایی همدیگر را دیدهایم. گفتم: «کجا درس خوندی؟» -تهران. -چی؟ -کارگردانی. سینما. یک چیزی تو این مایهها. یادم آمد. سال بالایی امیر بود. توی خوابگاه هادیان دیده بودمش. اسطورهای بود در نوع خودش. – هر وقت هوس سیگار کردی بیا بهداری. اگر نگذاشتند بیای تشنج کن. بلدی که؟ خندید. توی دانشگاه هنر معروف بود. آنقدر توی خوابگاه جابجا شده بود که دستآخر تصمیم گرفتند یک اتاق مجزا بهش بدهند. شبها شروع میکرد با خودش حرفزدن و سیگارکشیدن. یک چیزهایی هم مینوشت که هیچوقت اجراشان نکرد. باران میآید. باران میآمد. باران خواهد آمد. من میدانستم آمدهای. بعد از بیست سال. میدانستم این پادگان قرار است تقاطع خطهای جنونهای ارثیمان شود. قرار است من پدر مستعفی و اخراجیام را به یاد بیاورم و تو مادر تبعیدیات را. از امروز صبح قدغن شده سربازهای توی محوطهی پادگان پرسه بزنند. تجمع زیر بیست نفر، بدون تفنگ قدغن شده. همه باید آماده باشند. صبح آن یارو کارشناس محیطزیست که دیروز آمده بود شناساییات کند، فیلمت را پخش کرده. حالا دیگر همه میدانند که تو اینجایی. همهی اخبار را پر کردهای. پلنگی که جلای وطن کرده. وطنت کجاست؟ وطنم کجاست؟ ما مگر وطنی داریم که بتوانیم ترکش کنیم؟ من قبل از آن پسره اصفهانیه که سرباز خشکشوییست دیدمت. یادت هست؟ نشسته بودی پشت انبار غلات و داشتی گربهای که شکار کرده بودی را میخوردی. مادرت ویار خروس داشت و تو ویار گربه داری. مدرنتر شدهای. داری پابهپای جامعه پیشرفت میکنی. نشسته بودی روی دو پا. من را یادت هست آن روز که در سایهی تختهسنگ شیر میخوردی، ایستادم بالای سرت؟ اسمم را سر شب توی شامگاه خواندند. امشب نگهبانم. رفتیم توجیه نگهبانی. بهم اسلحه دادند. دهتا فشنگ جنگی. حتا دوتای اولش هم مشقی نیست. همه جنگی. کاش جلوی سرباز دیگری ظاهر نشوی. با مینیبوس ترابری آمدم تا جلوی برجک نگهبانی. باران میآید. پلههای زنگزدهاش سرد است. داشسهیل پشت فرمان مینیبوس نشسته بود. قرار شده پاسدارها با مینیبوس جابجا شوند. سرباز ترابری است در ظاهر؛ همه کارهی پادگان است در باطن. بهش اسلحه هم دادهاند. یعنی گرفته بهزور. من را از قصد، آخر از همه رساند جلوی برجک نگهبانی. شیفت قبلی را برد پاسدارخانه پیاده کرد و دوباره برگشت اینجا. میخندد. توی لهجهاش حتا یک ذره ناخالصی نیست؛ تهرانی اصیل. از توی جیب فرنچش دو نخ بهمن در میآورد. جابجا میشویم زیر سقف برجک. فندک میزند. -داریوش، پلنگ میتونه از برجک بیاد بالا؟ میخندد. میخندم. سیگار را به زور تمام میکنیم. ماشین را روشن میکند میرود سمت بهداری. باران میبارد. از پلهها میروم بالا. دیروز میخواستند با دارتهای مخصوص بیهوشت کنند. نشد. زل زدی تو چشمهاشان و رفتی. آمدهای اینجا عقدهگشایی کنی؟ راه را گم کردهای؟ آمدهای خودنمایی کنی؟ مادرت کجاست؟ پدرم کجاست؟ آمدهای بدهی پرداخت کنی؟ ما از کجای تاریخ قرض کردهایم که باید توی همهی لحظههای امروز بار این بدهکاری را به دوش بکشیم؟ از پلهها میروم بالا. خیابان توی سکوت چهار صبح مرده است. از بالای دیوار و سیمخاردارها بیرون را نگاه میکنم. سیمخاردارها شسته شدهاند. آسفالت خیابانها شسته شده است. چراغ محوطهی جلوی برجک نگهبانی نیمسوز شده. مدام خاموش و روشن میشود. سر میچرخانم به ظلمات محوطهی پادگان نگاه میکنم. آنقدر ساکت است که اگر سربازی توی آسایشگاه روبهرو، اینپهلو آنپهلو شود میتوانم صداش را بشنوم. سقف برجک را نگاه میکنم. میگویند روی در و دیوار برجکها پر از خاطره است، اما چیزی روی سقف نیست. به ساعتم نگاه میکنم. چهار و پانزده دقیقه است. نور ماه میافتد روی دستم. سرم را بلند میکنم. باران آرامتر میبارد. دارد باد میوزد. «اینوقتها که باران و باد قاطی میشوند یاد تو میافتم عزیز دلم. نمیدانم قرار است باران دوباره شروع شود و باد را با خودش ببرد یا این باد است که پیروز شده و قرار است تهماندهی باران را توی صورت عابرها بپاشد؛ نمیدانم قرار است بیایی توی زندگیام یا نیت کردهای بروی.» داریوش باید از سربازی معاف میشد. این را هم پروندهاش میگفت، هم پدر و مادر فوتیاش و هم روانشناس پادگان. منتها خودش اصرار کرده بود بیاید خدمت. همانطور که اصرار کرد تقسیمش کنند توی گردان پاسدار. میگفت به عشق دستگرفتن تفنگ آمده سربازی فقط. قبول نکرد توی تبلیغات مشغول شود. قبول نکرد بنشیند پشت میز و روزبرگ برود خانهشان. گیر داد که میخواهد پاسدار باشد، با تفنگ رفاقت کند. سرگرد نظری فرماندهی بهداری یکی دو بار باهاش حرف زد تا راضیاش کند قید پاسداری و اسلحه را بزند و بیاید بغل دست خودش توی بهداری مشغول شود ولی زیر بار نمیرفت. همانوقتها بود که یکی از آن واگویههای همیشگیاش را در قالب یک نامهی رسمی نوشت و انداخت توی اتاق سرگرد نظری. سرگرد داد نامه را قاب کردند و گذاشتند روی لبهی پنجره، کنار زیرسیگاریاش. داریوش نوشته بود: «من آن لحظهی تردیدم که سلامتش در گذر است. نگذار توی دریاچهی جنونهای ارثیام بلورهای پراکندهی عقل شوم.»
باران میآید. باران میآمد. دیر آمدی. یک ساعت منتظرت بودم. بابا میگفت نباید بکشندت. نباید آزارت برسانند. بابا میگفت تو با آن خطوخالهای باستانی، آخرین امید طبیعتی به زمین. نقطهی اتصال ما به نیاکانمان. بابا راست میگفت؟ بابا! حالا کجای این آسمان نشسته یا ایستادهای؟ بابا! نگذاشتند این اواخر بیایم سمت کوههای البرز، تا بهت بگویم مهرجویی عزیزت هم پرید. گلوش را بریدند و زیر درختان گلابی به مسلخ رفت. مهرجویی عزیزت، خالق علی عابدینی هم رفت و مثل تو یک حسرت بزرگ ناشناخته توی تاریخ این مملکت شد. علی عابدینی محبوبت هم آمده بود برای مراسم تشییع. نشد بهش بگویم بابام به عشق تو زندگیاش را تباه کرد. اصلاً مگر فرقی هم میکرد؟ نشد بهش بگویم مهرجویی روزگار همه را سیاه کرد. نشد بگویم عشق هامون و آن چندتا دیالوگ توی خانهی روستایی، از زندگی گریزانش کرد. سودای روستانشینی را زد به سرش. بابا! تو رفتهای و پلنگ برگشته. تو نیستی و این پایان همهی داستانهاست. تو نشستهای روی دو پا. گردنت را صاف کردهای تا باران پوستت را بشوید. باران آرامتر شده. به کمرگاه زیبات خیره میشوم. به دمت، به پوزهی کشیدهات، به انحنای جادویی هیکلت که مثل معشوقههای توی قصههاست. حالا تو نشستهای تا زایمان کنی. چنان که مادرت نشست زیر آن تختهسنگ. چنان که مادرانت زیر تختهسنگها نشسته بودند. به هلال ماه خیره میشوم. باران دارد کمتر میبارد. باید بیایم پایین. باید بیایم نزدیکتر. باید تفنگ را مسلّح کنم. مسلّح کنم؟ چرا باید مسلّح کنم؟ نه حالا موقع تردید نیست. تردید پدرم را زمین زد. تردید پدرم را جوانمرگ کرد. من دیگر دچار تردید نیستم. من از تاریخ جلو افتادهام. من حالا خودِ تردیدم. توی چشمهام نگاه کن. من تردید توی خان تفنگم که نمیداند بچرخد به راست یا به چپ. کدام یکی درست بود؟ به راست یا چپ؟ به راستراست؟ به چپچپ؟ چه فرقی میکند؟ بابام تفنگش را همان روز اول توی صحرا چال کرد تا ریشه بدهد. میگفت: «امید جوانه میزند.» من توی همهی این سالها علیه تفنگها خواندهام و نوشتهام. علیه گردشها. علیه بهچپچپها و بهراستراستها. همهی کلمهها بیمصرفاند ولی. چه فرقی میکند برای سربازی که ماشه را میچکاند که خان از کدام جهت میچرخد؟ به کدام سمت باید بچرخد که دیگر جان کسی را نگیرد؟ جان تو را نگیرد؟ جان من را نگیرد؟ میرسم پایین. ماه درست وسط آسمان قرار گرفته. توی چشم های همدیگر زل میزنیم. تولهات میان سیل خون جلوی پات نعره میزند. باید بگیرمش در بغل. نه توی چشمهام نگاه نکن. من بابام نیستم. من مهرجویی نیستم که توی چشم قاتلم زل بزنم. تو مگر قاتل پدرم بودی؟ نه. نبودی. تو مگر قاتل منی؟ بابام میگفت: «نباید تولههای پلنگ را بگیری توی بغلت. به آدمیزاد عادت میکنند و بیرحم میشوند.» بهت نگاه میکنم. بهم نگاه میکنی. ما حالا ایستادهایم وسط تاریخ. زمان ایستاده. باور کن. عقربههای ساعتم خشک شدهاند. میگفتند: « هر کسی که توی چشمهای پلنگ زل بزند جنون از پا درش خواهد آورد؛ مجنون میشود.» من مجنون بودهام. من بیست سال است همهی تردیدهام را کشتهام تا جنون ارثیام را مهار کنم و افسار را از دستش بقاپم. همهی اینها بیفایده است. برو چیزی برای خوردن پیدا کن حالا که باران بند آمده. تولهات اینجا زیر اورکت سربازیام خواهد خوابید و هر دو به پدرهای نداشتهمان فکر خواهیم کرد.
من و صالح و سرگرد نظری داشتیم فوتبال نگاه میکردیم. سهیل افسر گردان بود. رفت گشت بزند؛ بهقول خودش آشخور خفت کند. صدای گلوله که آمد، همه از جا پریدیم. با زیرپیراهنی و دمپایی آمدیم بیرون. همانطور که داشتم زیپ اورکتم را میبستم، پرسیدم: «صالح صدا از کدوم طرف اومد؟» صالح چیزی نگفت. چیزی نداشت بگوید. نمیخواستم چیزی که بهش فکر میکردم را به زبان بیاورم. نمیخواست چیزی که بهش فکر میکرد را به زبان بیاورد. سرگرد نظری توی چشمهام خیره شد و گفت: «داریوش.» دویدیم سمت انبار تدارکات. میدانستیم داریوش همیشه آنجا پست میدهد. صالح جلوتر از ما دوید. سرگرد نفسنفس میزد و به سیگار فحش میداد. پشت ساختمان خشکشویی، داشسهیل ایستاده بود. قنداق تفنگ توی دستش بود. لولهی تفنگ رو به زمین بود. سهیل خیره شده بود به دیوار خشکشویی. ما خیره شدیم به دیوار خشکشویی. داریوش نشسته بود روی دو پا. سرش را بلند کرده بود به آسمان. رد خون توی تاریکی پیدا نیست. پلنگ جست بلندی زد و از روی سرمان رد شد. به داریوش نزدیک شد. دستهاش را حائل کرده بود و اورکتش را انداخته بود روی دستهاش. پلنگ رسید بالا سرش. پوزهاش را به صورت همیشهتیغزدهی داریوش مالید. داریوش مثل مجسمهای که پایهاش شکسته باشد، افتاد روی زمین. از زیر اورکت، توله پلنگ کوچکی آمد بیرون. پلنگ غرید. بچهاش جواب خفهای بهش داد. پلنگ با پوزهاش جنازهی داریوش را صاف کرد. با دندانهاش اورکت را کشید روی صورتش. پروژکتور نیمسوز کنار ورودی خشکشویی روشن شد. خون شُره کرده بود روی آسفالت. پلنگ تولهاش را به دندان گرفت، دوید به سمت دیوار مشرف به خیابان، پلههای برجک را رفت بالا، سر چرخاند به اورکت سوراخ و تفنگ سهیل نگاه کرد، بعد جست بلندی زد و توی تاریکی گم شد.
طرح از: William Kuhnert
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی