حفره‌ی زنبور

نویسنده: سعید اجاقلو

تاریخ انتشار: ۱۹ دی, ۱۴۰۳

چاپ
داستان-حفره زنبور-سعید اجاقلو

این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنه‌ی ذهن خودش چشم دوخته است. سختی‌اش در این است که آنچه می‌بینم، هیچ‌کدام از شیارها و حفره‌هایش، برایم تداعی‌کننده‌ی چیزی نیست.

حوالی ظهر، یک ظهر سرد بهاری به پادگان برگشتم. پادگان نیمه‌نظامی و تماما بیهوده. نزدیک به دو سال بود که درگیر این مکان بودم. درگیر یافتن دلیلی برای وجود آن. عده‌ای آدم توخالی که با یونیفرم‌های یک‌شکل و جدیت‌های الکی، مشغول فعالیتی بیهوده بودند. هر چند همین حقیقت که نمی‌شد سر از کارشان درآورد، نشان از موفقیت در انجام وظایفشان داشت: جدیت الکی و پنهان‌کاری مداوم.اینجا یک کشور کوچک است که با درختان کاج احاطه شده؛ کشوری با زبان و ادبیات خودش.


هیچ‌وقت نفهمیدم به چه نوع از زندگی تعلق دارم. از نظامی‌گری هیچ نمی‌دانم. از تمام دنیایی که دارد، فقط گتر کردن شلوارم را می‌پسندم. زندگی هم همین‌طور! کاربرد حافظه، گذشته و خیال را نمی‌دانم. احساس بچه‌ای را دارم که اسباب‌بازی بزرگ‌تر از سنش به او داده‌اند.

مقابل قرارگاه می‌رسم که می‌گویند: «قلب تپنده‌ی» هر پادگان است. با خودم فکر می‌کنم «قلب تپنده» چندان برازنده‌ی قرارگاه نیست. به نظرم بیشتر شبیه به لانه‌ی زنبور است. زنبورهایی که تمایلی بیش‌ازحد به منفجر کردن خانه‌ی خودشان دارند؛ عملی که در طبیعت فقط با دستکاری ژنی یا یک معجزه شدنی است، اینجا امری عادی، غریزی و هم‌چنین منطقی است.

دو خشاب بر روی سینه‌خشابم نصب است؛ یکی لبریز از فشنگ‌های جنگی و آن یک خشاب دیگر، چهار فشنگ اولش گازی است. اعتراف می‌کنم که نمی‌دانم کدام خشاب جنگی و کدام یک گازی است. شاید زمانی می‌دانستم.اما این بخش از اطلاعات ذهنم، همراه با کلی خاطره‌ی دیگر، از حفره‌ای که در ذهنم درست کرده‌ام بیرون ریخته است. یک کلاش هم بر دوش دارم. با خطی عجولانه روی قبضه‌اش نوشته: «خان‌کوبی شده در ایران». تا حالا بارها از آن استفاده کرده‌ام. برای شکاندن گردو‌های اسرائیلی که اغلب همراهم هست خیلی به کار می‌آید. این تنها عمل سیاسی زندگی من است. فهمیده‌ام حتی به سیاست هم تعلق ندارم.

بخاطر تشویشی که در فضای قرارگاه موج می‌زند پا تند می‌کنم تا از هرگونه مکالمه‌ی غیرضروری جلوگیری کنم. صدایم می‌زنند: «دکتر! دکتر! کجا پس؟ خوش اومدی آقا!»
صدا آشناست. گروهبان لشنی! افسری که میلی شدید به آزار سربازان و هم‌صحبتی با من دارد. آدمی است کوتوله با سری زاویه‌دار. با همه‌ی پخمگی اما استعدادی شگرف دارد؛ بیدار کردن یک‌باره و هم‌زمان تمام احساسات انسانی طرف مقابلش؛ چرا که به‌شدت مسخره، ترحم‌برانگیز، احمق و بی‌شعور است. بیشتر از هر چیز، ملغمه‌ای که تحریک شدن همه‌ی این احساسات در ذهن برپا می‌کند علت بیزاری‌ام از اوست.
«سلام، ببخشید. اصلا حواسم نبود، ندیدم که این‌جا هستی.»
با آن پوتین‌های عروسکی کوچک در راهرو ایستاده. رو به من می‌کند اما به سمتم نمی‌آید. چرا؟ این موضوع اولین و احتمالا آخرین موضوعی است که درباره‌ی این مرد توجهم را جلب می‌کند. بیشتر که دقت می‌کنم گروهبان در میانه‌ی راهرو ایستاده و هیکلی قوزکرده بر روی موزاییک‌های کف زمین کنار پایش چمباتمه زده. هیکل متعلق به سربازی است که سخت مشغول جمع کردن یا کشیدن ابزار ریزی روی زمین است که از زاویه‌دید من مشخص نیست. او به محض شنیدن خوش‌وبش من و گروهبان سر بلند کرد و با من چشم در چشم شد. دو چشم سرخ و پف‌آلود سرباز، پوتین‌های واکس نخورده و گترهای نامتقارنش همه خبر از آشفتگی می‌دادند. چشمانش مثل دو چشمه‌ی خشکیده بودند. او خشم بود که دورش را کالبدی انسانی فرا گرفته بود. حدس می‌زنم اگر مطمئن نبود که خودش هم فدا می‌شود بی‌شک نیشش را در سر مسخره‌ی گروهبان فرو می‌کرد. برای یک لحظه حالتشان شبیه صحنه‌ای از فیلم‌های مستهجن به نظرم آمد… حالم به‌هم خورد.
گفتم: «من دیگه می‌رم.»
«باشه برو، الان سرم شلوغه، شب می‌آم پیشت…امشب افسرنگهبانم.»


شاید یک روز از اسلحه‌ام استفاده کنم. مثلا به شقیقه‌ی خودم شلیک کنم تا مرمی فشنگ حفره‌ای که ذهنم از آن‌جا نشتی دارد را پر کند. سرعت خیالاتم آن‌قدر زیاد است که شک ندارم داخل سرم پر از دالان‌های خان‌کوبی شده است؛ دالان‌هایی که روی تمام درب و دیوار‌هایش نوشته: «خان‌کوبی شده در ایران.»

راهم را کشیدم و رفتم. حوصله‌ی تماشای تئاتری که بر روی صحنه بود نداشتم؛ اما هر نمایشی که اجرا می‌شد بدجور چشم سایر سربازها را خیره کرده بود؛ طوری‌ که اگر پایانی نداشت و موعد تسویه‌شان هم می‌رسید، بعید بود چشم از اپرای قرارگاه بردارند. لوازمم را گوشه‌ای از آسایشگاه رها می‌کنم و بر روی تختخوابم که چیزی کم از تخته‌سنگ ندارد دراز می‌کشم. چشمانم در جستجوی خواب سنگین می‌شود. سنگینی تحمل‌ناپذیر فضا سراغم را می‌گیرد. زوزه‌ی محو نیسان پستی که سربازها را همچون کوهی از زباله روی هم چیده و دم برجک‌ها می‌برد خطی بر بیداری‌ام می‌کشد و این‌گونه به خواب می‌روم.
با صدای دستی که بر در بهداری می‌کوبد بیدار می‌شوم. دیوار سیاهی که خواب بین من و جهان بنا کرده فرو می‌ریزد. از جا می‌پرم. احتمالا کسی است با یک شکایت بی‌اهمیت! وظیفه‌ام این است که کاری کنم آدم‌ها کمتر رنج بکشند یا اگر شدنی بود اصلا رنج نکشند. اعتراف می‌کنم که میل چندانی به مداوای بیمارانم ندارم؛ زیرا حدی از رنج فیزیکی را لازم می‌دانم. شوربختانه رنج‌های فکری مدت‌هاست درمان شده اما مقداری از رنج جسمی برای گونه‌ی انسان خوب است. کسی پشت در است که توجهم را جلب می‌کند؛ به یکدیگر زل می‌زنیم. هیبتش تجسد خستگی و ملال است.
چشمانی گود‌رفته و سرخ، به خشکی کویر. چنین ملالی کار گروهبان است؟ نمی‌خواستم به این احتمال فکر کنم. نه به این خاطر که دلم برای فردی که مقابلم بود می‌سوخت زیرا ذره‌ای به او فکر نمی‌کردم؛ بلکه نمی‌خواستم گروهبان چنین آدم اثرگذاری باشد. قفل در را کنار کشیدم و او وارد شد.
«چکار می‌تونم برات بکنم؟»
بر روی تخت‌های اورژانس نشسته‌ایم، دو تخت بین‌مان فاصله است.
«دکتر! خوابم نمی‌بره!»
«خب طبیعیه، چون الان وقت خواب نیست.» این جمله را با چنان اعتمادبه‌نفسی گفتم که انگار صاحب تمام حکمت جهانم.
پوزخندی زد. «می‌دونم، من هم نمی‌خوام الان بخوابم؛ مشکل هم چیزی نیست که با قرص و این‌جور چیزها حل بشه.»
احساس یک ماهی را داشتم و او می‌خواست با قلاب رنج خود گرفتارم کند. گفتم: «تو مگه نیروی پستی نیستی؟ نباید پست بدی؟ داروی خواب‌آور هم نمی‌شه بهت داد.»
«گفتم که قرص نمی‌خوام!»
بیانش اگرچه کم‌رمق بود اما حواسم را جمع کرد.
« من نزدیک به شش روز هست که نخوابیدم. حس می‌کنم در حال مرگ هستم. تا پیش از این فکر می‌کردم اگر آدم دو روز نخوابه می‌میره.حس می‌کنم از یک جایی دیگه خوابیدن رو بلد نیستم. مردن رو هم.»
«متاسفم! کاری از من برنمی‌آد.»
«فقط گوش کن.»
«دکتر! از وقتی که به خاطر دارم با دنیا و آدم‌هاش به خاطر این‌شکلی بودنش سر ناسازگاری داشتم. احساسات پیچیده و مغشوشم همه‌جا دنبالم بودند. گمراهم می‌کردند؛ نمی‌فهمیدم چی می‌خوان اما می‌دونستم که متعلق به من هستند. آدم‌ها فقط باعث اعصاب‌خوردی من بودند. اگر باید شبیه اون‌ها می‌بودم ترجیح می‌دادم درخت باشم. خودم را حبس می‌کردم؛ با کتاب و موسیقی. هدفون می‌گذاشتم روی سرم و غرق می‌شدم داخل کلمه‌ها. کم‌کم از مرضی که گوشت مغزم را می‌خورد خبردار شدم. بعدش خواب رو دشمن خودم شناختم. کمتر و کمتر می‌خوابیدم. باور داشتم اگر بخوابم حقیقتی که آدم‌ها، کل تاریخ پی‌اش گشتند مثل یک فیلم جلوم پخش شده ولی من چشمانم رو بستم و هیچ‌چیز ندیدم. شروع کردم به نوشتن. باید می‌نوشتم. یک وسواس غریبی داشتم که توی سرم صدا می‌کرد؛ چرا باید بنویسی؟ که چی؟ اما وقتی داخلی یک کتاب با آدمی شبیه خودم روبه‌رو می شدم، انگار مجوز نوشتنم رو گرفته بودم.»
مکث کرد. انگار می‌خواست ببیند تمام این کلمات که بی‌وقفه بر سرم ریخته بود برای من چه معنی دارد. من بااین‌که نگاهش می‌کردم و واقعا حواسم به او بود اما صدایش در دالان‌های ذهن من طور دیگری ترجمه می‌شد. اصلا سرباز‌ها مگر کتاب می‌خوانند؟
«اما مدتی قبل در یک کتاب شخصیتی رو شناختم.این شخصیت درون داستان دائم از وضعیتی حرف می‌زد که اسمش رو «مرگ ذهنی» گذاشته بود. رسالت و هدفش شده بود. چیزی بود شبیه مرگ مغزی اما ذهنت دیگه کار نکنه. بروی و بیایی و بخوری و مدفوع کنی اما ذهنت مرده باشه. می‌خواستم همه‌ی نقشه‌ای که برای خودش کشیده بود را با مته در سرم فرو کنم. اما حالا… حالا می‌ترسم. انگار همه‌ی دنیا از یک حفره‌ی مخفی که داخل سرم ساختم فرار می‌کنه.»
برای مدتی با سکوت به تماشای یکدیگر نشستیم. هیچ‌چیز، مطلقا هیچ‌چیزی برای گفتن نداشتم. منی که همواره تب مجادله‌ای فلسفی را داشتم و هر روز از محدودیت زبان رسمی این کشور کوچک می‌نالیدم حالا با یک درخواست کمک فلسفی روبه‌رو بودم. ولی هیچ‌چیز نگفتم. او به آرامی تشکر کرد.
پروژکتورها محوطه‌ی پادگان را با پیغامی که از جانب خورشید مخابره شده بود روشن کردند. نور غروب از میان پرده به داخل اتاق پخش می‌شد.
شاید برای این‌که همواره منطقم را به اخلاقیات ترجیح داده بودم یا وقتی حس کردم مسئله‌ی آدم مقابلم چیز غریبی است خودم را راضی کردم که از او بپرسم.
کنار پله‌ها به او رسیدم. «امروز، داخل قرارگاه چه اتفاقی افتاد؟»
«امروز؟ هیچی! این‌جا بهش چی می‌گن؟ هیچ‌وقت با زبانی که آدم‌ها، این‌جا حرف می‌زنند کنار نیومدم. آها! می‌گن کشتنمون؛ البته گروهبان نمی‌دونست که من از قبل ذهن خودم رو کشتم.»
چشمانش برق چشم جایزه‌بگیرهای تگزاسی را به خود گرفت.
« فهمیدم! چیزی که برام سوال شده این هستش که دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ اون‌طوری که چمباتمه زده بودی! اون‌جوری که همه داشتند خیره‌خیره نگاهت می‌کردند.»
«چی می‌خواست باشه؟ آزار جدید! گاهی فکر می‌کنم کل این تشکیلات فقط به همین‌خاطر ادامه‌دار شده! گروهبان ازم خواست که فاصله‌ی اتاق شیفت تا آسایشگاه رو با چوب کبریت اندازه بگیرم. به نظر تو هوشمندانه نبود؟»
پیدا کردن پاسخی برای خلقت کیهان برایم آسان‌تر از پاسخ به این سوال بود.
«و امروز هم باید پست بدم! هم دیروز و هم امروز؛ برجک هفت! تنها‌ترین برجک! در واقع من اصلا نباید امروز این‌جا می‌بودم.»
«چندتا چوب کبریت؟»
«چی؟»
«می‌گم چندتا چوب کبریت فاصله بود؟»
یک‌باره مثل آتشی که بنزین را بغل کرده باشد اوج گرفت و گفت: «۶۶۶ تا! اما من بهش ۶۶۴ تا آمار دادم.»
ماتم برده بود. مغز این پسر سیم‌پیچی عجیبی داشت.
وقتی که پاکشان و سربه‌هوا به سوی قرارگاه می‌رفت به ظرافت‌های این تنبیه فکر کردم. برجک هفت تنها‌ترین برجک پادگان بود. آن‌قدر دور که صحبت با سربازان دیگر برجک‌ها را هم از تو دریغ می‌کرد. تنها! مثل یک جزیره. هفت، بیرون از پادگان عدد مقدسی بود، این‌جا هفت عدد شیطان است.
حالا دیگر شب مستقر شده بود. چراغ مطبم را روشن کردم و سراغ کتابی که اخیرا شروع کرده بودم رفتم؛اما نمی‌شد. تمرکز نداشتم. درستش چه بود؟
عصیان وقتی شدنی است که تن و دل ظالم را بلرزاند؟ یا که می‌شود آدم تنها در ذهن خودش عصیان کند؟

پیش از تاریکی که سراغ دکتر رفتم؛ به دنبال دوا و درمان نبودم. دنبال صحبت کردن بودم. او را ناخوداگاه نماینده‌ی گروهی از آدم‌ها دیدم که نگاه می‌کنند، می‌شنوند و قضاوت می‌کنند. تعریف کردم تا من را بشناسد. وقتی که به من گفت می‌فهمد چه می‌گویم، درک هم می‌کند اما نمی‌داند باید چکار کند از او خوشم آمد. او هم شبیه من است. هر دو اسیر چیزی از خودمان هستیم. من اسیر خودم، او هم اسیر تردید‌هایش.

پرهیب قامت کسی بر افکارم افتاد. می‌بینم که در چهارچوب در ایستاده و من صدای آمدنش را نشنیده‌ام. برای لحظه‌ای احساس لخت بودن کردم.
جیرجیر شب‌پره‌ها از پشت پنجره با ناله‌ی فلاسک چای که مثل گرگ زوزه می‌کشید هم‌نوایی می‌کرد. گروهبان مثل رادیو یک‌سر حرف می‌زند و مثل اشراف‌زاده‌های انگلیسی یک‌بند چای می‌نوشد.
«دکتر!از خودت بگو؟ از جوونی‌هات بگو؟»
این جمله را همیشه و در هر مکالمه چندین بار تکرار می‌کرد و همیشه احساسی شبیه پیدا کردن استخوان در لقمه‌ی غذایم به من دست می‌داد. آرام و طوری که توده‌ی لزج نفرت از دهانم شتک نزند گفتم: «چی بگم؟ آن‌قدر برات گفتم که من را خوب خوب می‌شناسی.»
دروغ گفتم. ذره‌ای هم من را نمی‌شناخت.
«تو برام بگو. امروز چطور بود؟»
با بی‌خیالی مصنوعی خودش در لحظاتی که می‌خواست چیزی تعریف کند؛ به پشتی صندلی تکیه زد و مثل خمیر کش آمد.
«هیچی… امروز هم مثل همیشه. با سربازها سروکله زدم.»
«آره جلوی قرارگاه که رسیدم دیدمت. همه تماشا می‌کردید. و اون پسره…»
«آها اون رو می‌گی، حقش بود مردنی. وقتی جلوی مقام مافوق پا جفت نکنی همین می‌شه. کاش از نزدیک می‌دیدی، نفرت از چشم‌هاش می‌بارید.»
خواستم بگویم که چشمانش را دیده‌ام اما خودم را نگه داشتم.
«نفرت از چی؟ از تو یا جایی که دارن باهاش سروکله می‌زنند؟ تو با کدومش مشکل داری؟»
« فرقی هم می‌کنه؟» و تفاله‌های ته استکان را سر کشید.

هوا امروز سرد بود. به‌زودی باران هم می‌گیرد. به کف برجک نگاه می‌کنم. تمام ورقه‌های فلزی‌اش را می شناسم. ردیف دوم، ورقه‌ی سوم از سمت چپ، شکم آورده است؛ وقتی رویش قدم می‌زنم صدایی شبیه ساز‌های کوبه‌ای در سرم منعکس می‌شود. این ورقه منم؛ که کنار دیگرانم اما زیر بار ذهنم شکم آورده‌ام.

به گروهبان گفتم: «فرق می‌کنه! اگر نفرتشون از تو باشه… باید خیلی مراقب باشی.»
به نظر خودم جمله‌ام بُرنده‌گی یک کاتانای ژاپنی را داشت اما تغییری در او ظاهر نشد. با همان آسودگی قبل جواب داد: «حواسم هست. معلومه که هست! کی می‌دونه؟ شاید یکی از این تنه‌لش‌ها یک بار وقتی بیرون از این حصارها هستم بخواد حرصشو سرم خالی کنه. اون بیرون هیچ‌کس با نظامی‌جماعت حال نمی‌کنه.»
مثل دو مافیای کارکشته پشت یک میز نشسته بودیم و از «ترس» حرف می‌زدیم.
«اما من فکر می‌کنم همین‌قدر از نفرت که بیرون پادگان منتظرته داخلش هم هست؛ بلکه هم بیشتر.»
لحنم طوری بود که به خودم شک کردم. گروهبان استکان چای را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. فراموش کرده بودم بدنش قدرت تغییر وضعیت دارد.
«اشتباه تو همین‌جاست دکتر. این‌جا حریم من هستش. من دیگه مالک اختیار اون‌ها شده‌ام. صاحب وقت و خواب و همه‌چیز اون‌ها موقعی که داخل این جهنم هستند، منم.»
شکافی در سرم باز شده بود که در اعماقش فقط مخالفت با او را می‌دیدم.
«اگر این‌طور بود شب‌ها چرا با تویوتا می‌ری برای ایست‌کشی برجک‌ها؟ مگر غیر این هستش که می‌ترسی؟ حاضرم شرط ببندم که می‌ترسی.»
«باشه شرط می‌بندم.» انگار تمام عمرش برای چنین لحظه‌ای زندگی کرده بود. به آهستگی و با پوزخندی بر لب دستش را به سمت جیب فرنچش برد. اگر ما واقعا مافیا بودیم با دیدن این حرکت باید چند گلوله در سرش خالی می‌کردم. از جیبش یک قوطی کبریت درآورد. لرزش کبریت‌های داخلش را می‌شنیدم.
«امروز کار جالبی کردم. اگر تو به من بگی فاصله‌ی اتاق شیفت تا آسایشگاه چند تا چوب کبریت هستش قبول می‌کنم که فرضیه‌ی خودت رو امتحان کنی و برای این‌که زیادی سخت نشه بهت می‌گم که جواب درست بین کدوم عددها هستش. یک عددی بین ۶۴۰ تا ۶۷۰.»
آیا من خوش‌شانس بودم؟ چیزی در میان بود که خبر نداشتم؟ انگار تمام شانسی که قرار بود در همه‌ی عمر سراغم را بگیرد امشب درِ این اتاق را زده بود و قرار بود پس از این فقط بدشانسی باشد. من در آن لحظه خوش‌شانس‌ترین و بدبین‌ترین آدم زمین بودم.
«اگر من ببازم چی؟ چون احتمالش خیلی هست که این‌طور بشه؟ اون‌وقت از من چی می‌خوای؟»
«هیچی. فقط اعتراف کن که اشتباه کردی، جلوی همه‌ی قرارگاهی‌ها ازم عذرخواهی کن. اعتراف کن که همه چیز رو نمی‌دونی. آره تو با اون غرور کوفتی خودت باید اعتراف کنی.»
توقع چنین خشمی را نداشتم. گفتم: «من می‌تونم همین‌جا اعتراف کنم؛ من خیلی چیزها نمی‌دونم. نیازی به شرط‌بندی نیست.»
گروهبان با ضربه‌ای استکان چای را پخش زمین کرد. بلند شد و گفت: «بیا بریم، شرط‌ها مثل این استکان شکستنی نیستند.»

شب بر روی آسمان چنبره زده است. هرازگاهی چند ستاره‌ی کوچک از پشت تن سیاهش چشمک می‌زنند. باران با چنان سرعتی می‌بارد که می‌شود از قطر‌ه‌های درازش مثل طنابی گرفت و بالا رفت. عطر خاک را نفس می‌کشم.


گروهبان آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد. محکم‌ترین حقیقتی که شناخته بود پیش چشمانش به دروغی ساده تبدیل شد. دوباره شمرد؛ سه بار شمرد. بی‌فایده بود! قدر دو چوب کبریت لعنتی جور در نمی‌آمد. من که از شدت کلافگی تاب شمارش سوم را نداشتم و روی پله‌ها لمیده بودم، بالای سرش ایستادم.
«دیگه کافیه!من درست حدس زدم. امشب، بعد از نیمه شب، می‌خوام که پیاده بری ایست‌کشی؛ برجک هفت!»

صدای پا می‌شنوم. نمی‌توانم جهت صدا را تعیین کنم. می‌شنوم اما درکش نمی‌کنم. کسی نزدیک می‌شود؟ خواب به چشمم می‌زند. آیا خواب است؟ کسی صدایم می‌کند؟ ترسیده؟ انگار محاصره شده‌ام. اگر صدا فقط داخل سرم باشد چه؟ آن‌وقت به سرم شلیک می‌کنم. یک گلوله می‌کارم داخلش تا از آن فشنگ سبز شود. اگر از محوطه باشد چه؟ شلیک کنم؟ صدا آزاردهنده‌تر شده. باید ایست بکشم. گوش‌هایم را می‌گیرم… بسه دیگه!… فریاد می‌کشم. کافیه! زانو می‌زنم. خشاب را جا می‌زنم. نشانه می‌روم. باید خواب را بکشم. شلیک می‌کنم… پوکه‌ها به سر و صورتم می‌خورند…رگبار… صدا به در و دیوار برجک می‌زند. داخل سرم فقط صدا می‌شنوم.

نوشته های مشابه
داستان-جنون ارثی-علی نادری

حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهان‌به‌دهان و با نشانه‌ها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...

سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز

  «صد سال تنهایی» روایت‌گر داستان چند نسل از خانواده‌ی بوئندیاست؛ خانواده‌ای که در میان جنون، عشق‌های ممنوعه، جنگ و سایه‌ی سنگین نفرینی صدساله زندگی می‌کنند. این سریال که در کلمبیا ...

سوتلانا آلکسیویچ جایی نمی‌رود

 پیش‌گفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامه‌نگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسنده‌ی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...

داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...

واحد پول خود را انتخاب کنید