مصاحبه هکتور بیانچوتی با گابریل گارسیا مارکز در نوول ابزرواتور در سال ۱۹۸۲
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰
چاپ
بیانچوتی: کدام یک باعث میشود که دست به قلم ببرید: تصویر یا ضربآهنگ؟
گابریل گارسیا مارکز: تصویر، در اصل همیشه تصویر است و از کل داستان و کل مضمون جدا میشود. مثل یک یاختهی آزاد که نه میتوانم تعریفش کنم و نه میدانم چگونه و چرا تکثیر میشود. بسیار کوچک است اما میتواند متعهد به یک تکامل باشد تا به کلامی شگفت تبدیل شود. در بعضی موارد این یاخته چنان مظلوم است که با هیچکس حرف نمیزند، مگر با من. میدانید، تجرید در حد من نیست، و دوست ندارم سازندهی اصول باشم. مثالی بزنم: شبی در مکزیکو، دنبال تاکسی میگشتم؛ بالاخره یک تاکسی به طرفم آمد و تا رفتم دستم را بلند کنم، پس کشیدم چون دیدم کسی کنار راننده نشسته، اما وقتی تاکسی نزدیکتر آمد، متوجه شدم که مسافری ندارد و دست بلند کردم و سوار شدم. این پندار بصری را برای راننده تعریف کردم. و او بی آنکه به حرف من اهمیتی بدهد گفت که مسافران دیگری هم اغلب این را برایش تعریف کردهاند و افزود به همین دلیل گاه شده که در تمام شب مسافری گیرش نیاید، چون همه فکر میکنند تاکسی مسافر دارد!… این را برای بونوئل تعریف کردم و به یاد دارم که به من گفت بدون شک این میتواند دستمایهی یک اثر بسیار مهم باشد ـفکر کرده بود میتوانم از آن نوعی بهرهی ادبی ببرمـ گرچه این تصویر، تصویری بیفرجام و واهی بود، اما مرا وسوسه کرد و اغلب به آن فکر میکنم.
باید اعتراف کنم که یک انبار تصویر دارم و تصویرهایم رشد میکنند و بعد مقداری استحکام پیدا میکنند، تا روزی که احساس کنم میلی مفرط به نوشتن دارم – در واقع تا جایی که مقدورم باشد این حس را از خودم میرانم و دور می کنم!- کشویی را که انبوهی یادداشت در آن گذاشتهام باز میکنم، ده دوازده تایی از آنها را جدا میکنم و بیرون میآورم و دوباره میخوانمشان تا بالاخره با خواندن یکی از آنها – و نه بقیهشان – فکر میکنم که میشود طرح یک قصه را ریخت. اما با خودم کلنجار میروم چون اغلب درست همان تصویری که به نظرم کمتحرکتر و ناقابلتر است، کار را میرباید و مرا هم با خودش میبرد.
پس در نهایت متوجه میشوم این من نیستم که تصویر را انتخاب میکنم تا پرورشش دهم و باز من نیستم که قصهای را برمیگزینم تا تعریفش کنم، بلکه تصویر و قصه هستند که مرا انتخاب میکنند. یعنی میخواهم بگویم نمیدانم چه چیزی مرا به طرف یکی از آن تصویرها – فقط یکی از آنها – میکشاند.
پسری را میشناسم که عاشق دختری بود و دختر هیچ میلی به او نداشت. پسر آنقدر رفت و آمد تا به جایی رسید که دید دنبال دختر رفتن بیفایده است. پس تصمیم گرفت شبانهروز کنار در خانهی دختر بایستد. هیچکس موفق نشد او را از آنجا تکان دهد. همانجا ایستاده بود و جم نمیخورد. حتی به دفعات لگن ادرار و خیلی چیزهای بدتر را از پنجره به رویش ریختند و او هیچ عکسالعملی نشان نداد جز اینکه به خانهاش میرفت، حمام میکرد، لباس تمیز میپوشید و دوباره به منزل دختر میآمد و میایستاد. امروز دختر زن آن پسر شده و زوج خوشبختی هستند. این مثال در مورد بعضی از داستانها صدق میکند؛ نمیخواهیمش، اما خودش را تحمیل میکند.
شاید روزی کتابی بنویسم با عنوان سادهی «چگونه یک رمان نوشته میشود»، اما هرگز نمیتوان نوشت که به چه دلیل با وجود تمام تجاهلهای عمدی و لطایفالحیل، موفق به فرار از دست آن نمیشویم.
بیانچوتی: پس شد ارجحیت تصویر، اما با تمام اینها ضربآهنگ چنان در نثر شما بارز است که به نظر میآید انگیزهی حکایت…
مارکز: بله، خودم به این فکر کرده بودم… درست است، ضربآهنگ برایم اساسی است، یعنی معتقدم که یک تغییر در ضربآهنگ میتواند همانقدر بامعنا باشد که یک تعریف مفصل، (باید اعتراف کنم که بارها شده است که برای کامل کردن ضربآهنگ از یک کلمهی «رایگان» استفاده کنم و بعد از این عمل، مجبور شدهام این کلمه را به نوعی توجیه کنم…) و اگر برگردم به نوشتههای جوانیم، باید اعتراف کنم که ضربآهنگ اُسّ و اساس آن نوشتهها بوده و این بدان معناست که خواسته بودم با کمک ضربآهنگ، در نوشتههایم موفق شوم.
از شعرهای قرن نوزدهم اسپانیا ملهم بودم، از همان شعرهای مبتذل. نونیث د آرسه، اسپرونسدا و… که البته به عنوان معترضه بگویم اشعاری هم سرودهاند که از ابتذال به دور بودهاند. اما چگونه است که شعرهای بد، خوانده میشوند و خواننده دارند؟ چون به دلیل عروض بینقصشان، متوجه بلاهتشان نمیشویم و ضربآهنگی دارند که به آنها، هم وزن میدهد و هم به نوعی شکل میبخشد و آنها را درست و حقیقی جلوه میدهد.
بیانچوتی: شما در اصل از چیزی دارید صحبت میکنید که به سبک معروف است.
مارکز: البته، سبک، قالب، ادبیات تمام اینها تقریبا یک معنا میدهند. ادبیات چیزی است که فکر میکنم در هیأت مادی، آن را حس میکنم. و محافظ چیزهای بیوزنی است که محصورشان نمیشود کرد. و سختکوشی میطلبد.
امروزه بسیار میشنویم که میگویند باید همان چیزی را که حس میکنیم بنویسیم، آن هم با حداقل دستمایهای که داریم و باید هم آن را به روشنی بسیار طبیعی بنویسیم. تعجب میکنید اگر برایتان بگویم که من به کمک کوهی از لغتنامهها مینویسم و همیشه هم در پی لغتنامههایی در مورد مترادفها هستم. اما توجه کنید که مشکل بزرگ من، یا بهتر بگویم چیزی که نوشته را به ادبیات مربوط میکند یا مربوط نمیکند، صفت است و محلی که باید صفت را در آن گنجاند.
مثلا تصور کنید بخواهم دهکدهای پر گردوغبار و خالی از اغیار را تعریف کنم، دهکدهای زیر آفتاب سوزان، به هنگام بعدازظهر، یعنی همان زمانی که بهنظر نامسکون میآید. و در آن دهکده، در آن لحظه از روز، زنی را نشان دهم که در کوچهای یا میدانی خالی، جلو میآید و سراپا سیاهپوش است. اگر بخواهم همینطوری و از سر سیری بنویسم، یک صفت به خورشید، به گرما، به گردوغبار و غیره میدهم، اما اگر بخواهم خودم را به برشمردن تکتک چیزها محدود کنم، به سیاهی لباس زن موصوف، صفت ستمگر را میدهم: و تمام چیزهایی را که نام برده بودم، یعنی آفتاب، دهکدهی خالی گرما و غیره را با یک حرکت گرد هم میآورم و در نتیجه با روشی غیرمنتظره به کل این قسمت از نوشتهام ضخامت دادهام. همین برای من ادبیات است، و ادبیات متشكل از همین چیز به ظاهر رایگان و ناقابل – یعنی صفت – است و کمی از چیزکی دیگر، پس شد یک صفت و یک ضربآهنگ.
بیانچوتی: اسکار وایلد گفته بود که بعد از داستايفسکی برایمان فقط «صفت»ها ماندهاند.
مارکز: درست گفته، حتی میشود افزود که بعد از داستایفسکی، از تعریف طبیعت انسانی چه برایمان مانده؟ به همین دلیل است که از ترجمه واهمه دارم. کافی است که صفت غیر قابل ترجمهای به کار ببری تا ادبیات در ترجمه گم و گور شود .
پس، از کتاب چه خواهد ماند، آیا فقط داستان؟ همین است که میترساند. کاربرد صفت وجه تمایز یک نویسنده از نویسندهای دیگر است؛ روش نویسنده است در دیدن واقعیت، سبک نگارش اوست، صدای اوست. اما ضربآهنگ را میشود در ترجمه و به زبانی که نوشته ترجمه میشود به نوعی دیگر پیدا کرد و موفق هم شد… روزی با یک ژاپنی در مورد صد سال تنهایی بحث میکردم. او آن را به زبان ژاپنی خوانده بود که آن را از ترجمهی انگلیسی و فرانسوی، به ژاپنی ترجمه کرده بودند، اما راحت در مورد آن کتاب حرف میزدیم…
بیانچوتی: شاید به این دلیل که بیش از اینکه سبکپرداز باشید، راوی هستید.
مارکز: شاید. اما قصه را اگر همانطور که شنیدهام ـو چه بسیار شنیدهامـ یا همانطور که تصور کردهام بیان کنم، این دیگر از دید من، بیان یادداشت است و نه چیز دیگر… کلمات و رنگآمیزی آنها را دوست دارم. در نزد نویسندگان کلمه، کلمه است و فقط رنگآمیزی آنها است که تفاوت زیادی با هم دارد.
بیانچوتی: آیا هیچ از خود پرسیدهاید که چه شده کتابهای شما این قدر پرخواننده شدهاند؟ آیا به این دلیل که نشانی از موهومات یا بهتر بگویم نشانی از شاعرانگی دارند؟
مارکز: نمیدانم، هنوز موفق به فهم این مسئله نشدهام. اما اگر باید برایش تعبیری پیدا کنم، ترجیح میدهم بگویم شاعرانگی، چون رمانهای من از شعر سرچشمه گرفتهاند، و رمانهای شاعرانه را دوست میدارم، به همین دلیل است که از «ویرجینیا ولف» اینقدر خوشم میآید.
بیانچوتی: شما یکی از نادر نویسندگانی هستید که او را دوست دارید…
مارکز: درست است، اما نمیدانم چرا. چه ایرادی از او میگیرند؟
بیانچوتی: ایراد میگیرند که او نمیتواند شخصیتها را بپروراند، و شخصیتهای او دیده نمیشوند…
مارکز: به نظر من، حتی آنهایی هم که دیده نمیشوند، زندهاند. من کلامی را از او به یاد دارم، کلام شخصیتی در داستان «خانم دالووی». چون ویرجینیا ولف خوب میدانسته که چه دارد میکند و به چه موفقیتی میخواهد دست یابد. میگوید: «زندگی یک ردیف فانوس نیست که به تناسب کنار هم آویخته شده باشند، زندگی هالهای است نورانی، پاکتی است نیمهشفاف که ما از بدو تولد آگاهیمان تا مرگ در آن محبوسیم…» این را او نوشته. و این خود شعر است، زندگی هم هست، در نتیجه رمان است!
بيانچوتی: از وقتی که ادبیات آمریکای لاتین کشف شد همواره اصطلاحاتی برای توصیف آن به کار برده میشد: سیلآسا، زمینی، حارهای و امثالهم. اما امروزه فقط یک صفت به کار میبرند باروک. آیا شما، گارسیا مارکز، یک نویسندهی باروک هستید؟
مارکز: روزی در بوئنوس آیرس، خورخه لوئیس بورخس از خیابانی میگذشت، رهگذری راه بر او گرفت و با هیجان پرسید: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس در جواب گفت: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟…
منبع:
مقدمهی کتاب گزارش یک مرگ، گابریل گارسیا مارکز، ترجمهی لیلی گلستان