داستان کوتاه
نویسنده: نجمه سجادی
تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند, ۱۴۰۱
– شنیدی چی گفتم؟ منتظر جواب نمیماند. کلید را توی قفل میچرخاند. وارد که میشود، دسته کلید را میاندازد روی کنسول بزرگ کنار دیوار راهرو و عصازنان تا ته آن میرود. به پذیرایی که میرسد نوک عصایش را میکوبد روی پارکت. – از اینجا شروع کن. بهت که گفتم چطوری باید کار کنی؟ دختر با کمی فاصله از زن، چند قدم جلو میآید. – بله. بیسر و صدا. – آره. من حال و حوصله ندارم. در و پنجرهها رو هم نباید باز کنی، استخوونهام درد میگیره. – چشم سعی خودمو میکنم. دختر تی، جارو و ساکش را میگذارد روی زمین و همزمان دکمههای مانتویش را باز میکند. قبل از اینکه از تن درش آورد، میپرسد:
– ببخشید خانم، نامحرم ندارید؟ – به من بگو ثریا. فعلا که نه، ولی فردا میآد. چند سالته؟ – ۲۷. – جون داری تنهایی خونه رو تمیز کنی؟ – عجله دارین؟ حتماً باید امروز تموم بشه؟ – آره دیگه! پس واسه چی گفتم ۶ صبح اینجا باش. پسرم فردا برمیگرده. – ایشالا تموم میشه. – ایشالا نه! حتماً. – باشه حتماً. – اسمت چیه؟ – مریم. – منم ثریام. بهم بگو ثریا. مریم با تکان سر جواب مثبت میدهد. مانتویش را درمیآورد و پیراهن گلدار بلند مخصوص کارش را میپوشد. ساکش را میگذارد کنار کنسول و پشت سر ثریا تا انتهای راهرو میرود. به سالن که میرسد، سر جایش متوقف میشود. – خیلی بزرگه! – چیه؟ جـا زدی؟ – نه ولی… – خیلی کثیفه، ها؟ گفتم که کثیفه! – والا… چی بگم؟ هر چی میخوای بگی، بگو. ناراحت نمیشم. من توی این خونه تنهام. فقط اتاق خودم رو تمیز میکنم. از این سالن و راهرو و بقیه جاها فقط رد میشم. اما الان پسرم داره برمیگرده. باید بشه مثل قبل. اگه از پسش برمیآیی، زودتر شروع کن. اگر نه، بگو تا یه فکر دیگه بکنم مریم سر میچرخاند به اطراف. یکی از دیوارهای سالن تا سقف با قفسه کتاب پوشانده شده و کتابها زیر لایه ضخیمی از خاک دفن شدهاند. ساعت دیواری قدی کنج سالن خواب است. پارچههای سفیدِ روی مبلها، چرکمرده و سیاهاند. تابلوهای روی دیوار، مات و کدرند. از چهارگوشه سقف تارهای بلند عنکبوت آویزان است. رد کفشهای ثریا روی خاک پارکت مانده. – گفتید فقط سالن و آشپزخونه؟ – آره. – باشه. تمومش میکنم. آشپزخونه کجاست؟ ثریا عصایش را بالا میآورد و اشاره میکند به دری در انتهای سالن. بعد میرود سمت یکی از مبلهای تکی کنار پنجره. نور باریکی از لابهلای پردهای ضخیم، سالن را دو تکه کرده است. بالای سرش عکس قدی پیرمردی لاغر، با عبایی بر دوش وسط باغی بزرگ، آویزان است. مریم میرود سمت آشپزخانه. دوباره در چهارچوب در متوقف میشود. شبیه انباری است که سالهاست درش باز نشده. روی میز نهارخوری، روی کابینتها، توی سینک پر از ظرفهای نشسته است. لکههای روغن و چربی دیوارها و سرامیک کف را پوشاندهاند. بوی زباله میپیچد توی بینیاش. تمیزکردن همین یکجا، کل روزش را خواهد گرفت، اما به روی خودش نمیآورد. دستش را میگیرد جلوی دهان و بینیاش و میرود جلو. از لابهلای ظرفها یک تشت بزرگ پیدا میکند. از توی ساکش پودر و مواد شوینده در میآورد. دستکش میپوشد. کف درست میکند. تیهای خیس را تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد توی سالن. میرود سراغ تابلوها و یکییکی برشان میدارد. روی میزها را خالی میکند. همهی گلدانها و آباژورها را میگذارد کنج سالن. پارچههای روی مبلها را جمع میکند. موقع ورود، نردبان فلزی زنگزدهای را توی باغ دیده بود. میرود سراغش. چند دقیقه بعد پردهها میافتند. سالن یکباره لخت و روشن میشود. شاخه درختهای باغ چسبیدهاند به شیشه. ثریا چشمهاش را بسته و سرش را به پشتی مبل تکیه داده است. موهایی نه چندان بلند، اما پرپشت دارد. پوستش سفید و صورتش استخوانی و بینیاش باریک و قلمیست. چروکهای روی گونهاش کنار گوش محو میشوند و چروکهای چانهاش تا زیر گردن ادامه دارند. مریم بالای سرش میایستد. – ببخشید، میخوام پارچه رو بردارم. – ها؟ باشه… بکشش. همه رو بذار یه گوشه، میفرستم خشکشویی. ملحفهها را میاندازد کنار دیوار. مبلها به نظر نو میرسند. دستمالی را در سطل آب خیس میکند و آبش را میگیرد. قطرههای آب که روی زمین میچکند، بوی خاک بلند میشود. – پسرم وقتی داشت میرفت، بهش گفتم یه روزی خودت پشیمون میشی، برمیگردی. گفت شرط چقدر که نمیشم؟ گفتم: «هرچی تو بگی.» گفت: «اگه برگشتم به محض ورودم، وسط همین سالن یه ساعت یه لنگه پا وا میایستم.» آخه بچه که بود همینطوری تنبیهش میکردم. خلاصه اون وسط رو حسابی بساب! – واقعا میخواید این کارو بکنید؟ – آره پس چی؟ – دلتون میآد؟ – چرا نیاد؟ مرده و قولش. مریم میخندد. دوباره میرود روی چهارپایه. – چند ساله رفتن؟ – چند سال؟ نمیدونم. هشت، ده، سیزده… اختلاف اعداد لحظهای سر مریم را به سمت ثریا برمیگرداند. از آن بالا که نگاهش میکند، جثهاش ریزتر به نظر میآید و سنش بیشتر. لباس سیاه بلندی به تن دارد، پر از پولکهای ریز براق. – توی این همه سال اصلا همو ندیدین!؟ – فقط صداشو شنیدم. – اگه برنمیگشتن چی؟ ثریا سرش از پشتی مبل برمیدارد و میچرخاند سمت مریم. – تو بچه داری؟ – نه. دوباره سرش را تکیه میدهد و چشمهاش را میبندد. – اگه داشتی همچین سؤالی نمیپرسیدی. من مادرم. میدونم بچهام برمیگرده یا نه. مریم از همان بالا به ثریا دهنکجی میکند. – پسرتون واسه شما شرط نذاشت؟ – چرا. گفت اگه بعد نمیدونم چند سال برنگشتم، تو باید بیای پیش من. – پس چه خوب شد که شما بردین، وگرنه من الان اینجا نبودم. – تو؟ آها.. آره… مریم تی و چوب گردگیری را از گوشه دیوار برمیدارد و دوباره میرود روی چهارپایه. عنکبوتهای ریز و درشت بهسرعت فرار میکنند. تی خیس را که به دیوار میکشد، رنگ پوسیده و گچهای طبلهشده آن فرو میریزند. دست از کار میکشد. – خانم این خونه احتیاج به تعمیر دارهها. هر جا دست میزنم، گچها میریزه. – حرفهای در و همسایه رو میزنیها! خوشم نمیآد. ادامه بدی، میگم لابد اونا دوباره واسه من جاسوس فرستادن. – جاسوس؟ – آره جاسوس. از همینها که هر دفعه به یه بهانهای میخوان بیان توی خونه. یه بار به اسم مشتری، یه بار به اسم مأمور آب و برق و گاز. فکر کردن سر گردنهاس! فکر کردن من پیر شدم میتونن بیان سرم شیره بمالن، خونه رو از چنگم دربیارن. نه خانم، از این خبرا نیست. این خونه حالش خیلی هم خوبه! – ولی من اصلا چنین منظوری…. – حالا هر منظوری که داشتی. دهان مریم دوباره کج میشود. اینبار با حرص بیشتر. سکوت میکند و میرود سراغ کتابخانه. – همون کتابخونه رو ببین! مال جدمه. میدونی چقدر ارزش داره؟ گنجه واسه خودش. ولی این اراذل و اوباش محل، فقط منتظرن من سرم رو بذارم زمین، بیان اینجا رو غارت کنن. فکر میکنن بیکس و کارم. حالا پسرم که برگرده، ماتحتشون حسابی میسوزه! – حیفه این خونه نیست خراب بشه. قدیمی هست، ولی قشنگه. – آها. حرف حساب زدی. خوشم اومد. – البته من از بزرگیش میترسم. الان اگر شما اینجا نبودین، از ترس سکته میکردم. – ترس نداره. از چی میترسی؟ – نمیدونم. خیلی بزرگه. خونهی خود ما همهاش دو تا اتاقه. – دو تا اتاق؟ دق نمیکنی؟ – دوست دارم بزرگتر باشه. ولی نه اندازه اینجا. – زکی! خانوم رو نگاه! خیلی هم دلت بخواد! چشم کل محل به این خونهاس، اون وقت تو میگی دوسش ندارم؟ چقدر دلت کوچیکه. – خب اگر شلوغ باشه خوبه. ولی تنهایی سخته. – من ۳۰ ساله دارم تنهایی توش زندگی میکنم، خیلی هم خوبه! – ۳۰ سـال!؟ – حالا هر چند سال. یه آجر این خونه رو با این سوراخ موشهایی که الان میسازن، عوض نمیکنم. الکی که نیست. اینجا مال جدمه! جدم کم کسی نبود. این کتابها رو ببین. میدونی چقدر ارزش داره؟ گنجه واسه خودش. مریم خاک یکی از کتابهای توی دستش را فوت میکند. بیشترشان تاریخیاند. – شما خودتون همه این کتابها رو خوندین؟ ثریا سرش را میچرخاند سمت او. چشمهاش غیظ دارند. زیر لب کلمهای میگوید که مریم نمیشنود. – اصلا به کارِت برس! انقدر حرف بزنی که تا سه روز دیگه هم تموم نمیشه! مریم اینبار فقط لبخند میزند. اخم ثریا برایش جدی نیست. نه خودش و نه خانهاش. بارها اینجور خانهها را تمیز کرده است. حتی بیشتر از آپارتمانهای نوساز. شمارهاش بین صاحبخانههای قدیمی محل دست به دست میچرخد. دیگر حتی از محله خارج نمیشود. تا کار یک خانه تمام میشود، نفر بعدی زنگ میزند. دربارهی ثریا از صاحبخانههای دیگر، چیزهایی شنیده است. اینکه کسی سر از کارش در نمیآورد. اینکه رابطهاش با هیچکس خوب نیست و با همه سر جنگ دارد. اینکه به همه به چشم دشمنش نگاه میکند. – ما جد و آبادمون همگی درس خونده بودن. آدمحسابی بودن. فکر نکن اینا واسه دکوره. لبخند مریم همچنان ادامه دارد و جوابی نمیدهد. – تازه جدم میخواست اینجا رو بکنه یتیمخونه. کلی هم بچه یتیم آورد بزرگ کنه که دیگه فرستادنش تبعید. مریم میداند که حرفزدن با چنین صاحبخانههایی به کجا ختم میشود. گوشش پر میشود از خاطرات پیرزن و از کار خودش میماند. – پدرم منو فرستاد خارج درس بخونم. کِی؟ اون موقع که مردم دخترهاشون رو نه سالگی شوهر میدادن. بیشتر کتابها از قفسه درآمدهاند و خاکشان گرفته شده است، اما ردیفهای بالا در دسترس نیستند. حتی روی آخرین پلهی نردبان. مریم چوب گردگیری را برمیدارد و میرود بالا. خاک دو ردیف آخر پخش میشود توی هوا. ثریا به سرفه میافتد. – خانم هوای اینجا پر از خاکه. شما بهتره برید توی اتاق خودتون. – من هرجا دلم بخواد میشینم. مریم روسریاش را میپیچد جلوی دهانش و با لج، چوب را بیشتر از قبل روی کتابها میکشد. ثریا از جایش بلند میشود. – چای میخوری؟ – دستتون درد نکنه. – دستتون درد نکنه چی؟ میخوری یا نه؟ – شما زحمتتون میشه خانم، من خودم میرم دم میکنم. – به من بگو ثریا. ثریا که میرود، مریم با عجله پایین میآید و سرش را از یکی از پنجرهها میکند بیرون و نفس عمیق میکشد. باغ بوی خوبی میدهد. ترکیبی از عطر گل و علف. درختها ولی هرس نشدهاند. پایشان پر از میوههای گندیده و علفهای قد کشیده است. به بیشهای بکر شباهت دارد. گوشهای دیگر اما شبیه یک تکه زمین کشاورزی است. انگار یکی با حوصله، برای خودش سبزی کاشته است. – مگه نگفتم پنجره باز نکن! – ببخشید. خاک رفت توی حلقم. الان میبندم. – ببند… باغم رو دیدی؟ سبزیها رو دیدی؟ – بله. خودتون کاشتید؟ – نه! مگه من باغبونم. عباس کاشته. بهش اجاره دادم، سبزی بکاره، بفروشه، نصف، نصف. از اینجا معلوم نیست. دور تا دور باغ رو کاشته. کلی درآمد داره. تنها کسیِ که بهش اعتماد دارم. بماند که بعضی وقتها سهم منو هاپولی میکنه! – کاش میوهی درختها رو هم میچید، حیفه. ثریا باز اخم میکند. – تو مگه کار نداری؟ هوا خوردی دیگه! مریم از پنجره فاصله میگیرد. با خودش میگوید دیگر جواب ثریا را ندهد. اسفنج کفیاش را برمیدارد و میرود سراغ دیوارها. با هر دستی که به دیوار میکشد، رنگش روشنتر میشود. ثریا دوباره توی همان مبل قبلی فرو میرود. – شوهر داری؟ مریم نفس عمیقش را با صدا بیرون میدهد. قرار نیست ثریا دست از سرش بردارد. – بله. – چند سالته؟ – ۲۷. – حاملهای؟ – نه! – پس چرا شکم داری؟ سرش را خم میکند پایین و ناخودآگاه شکمش را جمع میکند داخل. – یه کم چاق شدم تازگی. – اگه حاملهای زیاد کار نکن. – حامله نیستم خانم. – به من بگو ثریا. – حامله نیستم ثریا خانم. – من که سر پسرام حامله بودم، ویار بدی داشتم. اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. بدترین دوران زندگیم بود. اون فرش وسط سالن رو نگاه. همون جا به دنیا اومدن! مریم سر میچرخاند به سمت فرش گرد وسط سالن، زیر لوستر کریستالی. – اونجا!؟ – برو وسط فرش رو نگاه کن! خون رو ببین. ابر را میاندازد توی تشت و میرود سمت فرش. یک دایرهی قرمز، کمی پررنگتر از گلهای قالی روی آن است. – مخصوصا نشستمش. تنها یادگاری اون بچهاس. – بچهتون مگه… – مُرد! دوتا بودن. یکشون درجا مرد. از پلهها پرت شدم پایین. بیهوش شدم. از درد زایمان بههوش اومدم. – آخی…. هیچ کس اینجا نبود؟ – نه. همه رفته بودن عروسی. اگر زنده میموند شاید الان پیشم بود. اون یکی که انگار نه انگار مادر داره. تقصیر خودم بود. کشتم بچه رو! – ناراحت نباشین. عمرش به دنیا نبوده. – من میگم خودم کشتمش، تو میگی عمرش به دنیا نبوده! – خب از قصد که این کار رو نکردین. – خیلی هم از قصد کردم! بچه نمیخواستم. وبال گردنم بود. از پله پریدم پایین که سقط بشه. فقط نمیدونستم دوتان! مریم با حیرت به ثریا خیره میماند. نور خورشید حالا همه پذیرایی را گرفته. ذرات خاک معلق در هوا را توی نور به وضوح میبیند. نیمی از بدن ثریا در سایه است و نیمه دیگر در نور. نیمه روشنش جوانتر به نظر میآید. پولکهای روی لباسش برق میزنند. انعکاسشان روی دیوارها پخش است. شبیه آسمان صافی است در شب. تصویر دو جنین تازه به دنیا آمدهی خونآلود که بیهیچ پوششی روی فرش افتادهاند، آزارش میدهد. به خودش قول میدهد دیگر حرف نزند. برمیگردد سراغ کارش. دلچرکین شده. ثریا با تمام پیرزنهایی که تا حالا برایشان کار کرده فرق دارد. دیگر دوست ندارد صدای او را بشنود. سالن را رها میکند و میرود توی آشپزخانه. کتری روی گاز سوت میکشد. زیرش را خاموش میکند. توی کابینتهای نامرتب آنجا دنبال چای میگردد. بیشتر قوطیها خالیاند. درِ هرکدام را باز میکند، از بوی تهماندهی یک ادویه یا گیاه خشک، میتواند حدس بزند که قبلا در آن چه بوده. نعنا، زردچوبه، فلفل سیاه، شوید… بالاخره چای را پیدا میکند. تفالههای قوری را خالی میکند و آن را سه بار با وسواس میشوید. میرود سراغ یخچال. بیشتر مواد غذایی داخلش یا کپک زدهاند یا تاریخ انقضایشان گذشته است. کپکزدهها را توی کیسه زبالهای بزرگ میریزد و بقیه را میچیند روی میز نهارخوری. یخچال را از برق میکشد. میرود سراغ کابینتها. وسایلشان را میریزد بیرون. داخل و بیرون آنها را با ابر و اسکاچ تمیز میکند. بعد همزمان که سوسکهای ریز روی کابینتها را میکشد، میرود سراغ ظرفهای نشسته. ثریا از توی سالن بلند میگوید: «پس این چایی چی شد؟» سینی را میگذارد روی عسلی کنار مبلی که ثریا نشسته و سریع برمیگردد سمت آشپزخانه. ثریا نوک عصایش را میکوبد روی زمین: پس خودت چی؟ – من الان دارم ظرف میشورم. وقتی تموم شد، میخورم. – ولش کن ظرفها رو. بیا خودت هم چای بخور. خسته شدی. سرش را میچرخاند سمت او. لحن ثریا نرمتر از قبل است، اما همچنان دوست ندارد با او حرف بزند. – چشم الان میام. از توی ظرفهای شسته شده یک لیوان برمیدارد و یک چای دیگر میریزد. همزمان که به شیر کتری خیره شده، حرکت جسم کوچکی را از گوشه چشم چپش میبیند. از جا میپرد. موشی کنار پایه میز نهارخوری وسط آشپزخانه، کیسه زباله پر از غذاهای کپکزده را میجود. لیوان از دستش میافتد. جیغ خفیفی از گلویش بیرون میآید و داغی آب پوستش را میسوزاند. فرار میکند سمت سالن. – چی شد؟ دست و صدایش میلرزند. – خانم خونتون موش داره!! – موش؟ – من دیگه نمیتونم برم توی آشپزخونه. – مگه بچهای دختر. موش چه کار به تو داره. تا ببینت فرار میکنه. – خانم من از موش خیلی میترسم. قلبم داره وامیسه! – به من بگو ثریا. بغض گلویش را میگیرد. دست سوختهاش را میآورد بالا و با حرص فوت میکند. – بیا بشین اینجا. دستت چی شده؟ بشین من خودم میرم سراغش. مینشیند روی یکی از مبلها. پاهایش را میبرد بالا و جمع میکند توی بغلش. ثریا میرود سمت آشپزخانه. چند لحظه بعد صدای برخورد عصا با پارکت قطع میشود. مریم چشمهاش را محکم میبندد و منتظر شنیدن هر صدایی میماند. چیزی که نشان دهد ثریا بلایی سر موش آورده و شرش را کنده است. تنش مدام مور مور میشود. حالا تصویر یک موش با دمی بلند، جای جنینها را گرفته. – من که موشی ندیدم. چشمهاش را باز میکند. ثریا آهسته به او نزدیک میشود. – خب حتما فرار کرده. – اگه اصلا موشی در کار باشه. – من با چشمهای خودم دیدم! – خیلی خب. اصلا خونه من موش داره. فعلا که در رفت. – ولی من دیگه نمیتونم برم توی آشپزخونه. – ببینم دستت رو. چه کار کردی با خودت؟ ثریا مینشیند روی مبل و دست او را میگیرد توی دست خودش. دستهاش گرم و زبرند. – سوزندی خودتو که! باید پماد بمالی زل زده است توی صورت ثریا که سوختگی دست او را برانداز میکند. دلش میخواهد، بزند زیر قولش. بگوید من دیگر نمیتوانم کار کنم با این دست. اما مطمئن نیست ثریا پولش را بدهد. – فکر کنم فشارم افتاده. – بیا این چای منو بخور. چند تا قند هم بنداز توش – تنم یخ کرده. انگشتهام بیحس شده – من که از اول گفتم جون نداری! حامله هم که شاید باشی. – حامله نیستم! – پس زن به این جوونی واسه چی باید انقدر زود فشارش بیفته؟ پاشو دوتا تخممرغ درست کن بخور – من از موش میترسم! – کدوم موش؟ الکی حرف در نیار. دستش را از دست ثریا میکشد بیرون. – من میخوام برم. بیزحمت نصف پولمو بدید. – بری!؟ کجا؟ پس خونه چی؟ – من که بیشتر کارها رو کردم. بقیهاش هم به یه نفر دیگه بگید. ثریا میرود عقبتر، تکیه میدهد به پشتی مبل و خیره میشود توی صورت او. مریم مطمئن است که او موش را دیده، اما پیرزنی که تنش مثل درخت مو بر داربست عصایش حائل است، چطور میتواند موش بگیرد؟ – پدرم اگر بود، عرض دو دقیقه جنازه موش رو میذاشت کف دستت! تمام کارهای خونه با خودش بود. – خانم من میخوام برم! – اگه اون نبود، الان اصلا خونهای در کار نبود. باغی در کار نبود. موش که… – خانم… – انقدر نگو خانم خانم! خونه رو تمیز کن، برو. – نه… نمی…. – همین که گفتم… ته گلویش از بغض درد میگیرد. سر میچرخاند سمت در آشپزخانه و بعد دوباره رو به ثریا و بعد به دست خودش که از سوزش افتاده است.
***
از نور خورشید، فقط خطی باریک مانده روی دیوار غربی سالن. مریم تی و چوب گردگیری و بقیه وسایل شست و شویش را کنار گذاشته و حالا تمام چیزهایی را که اول صبح جمع کرده، یکی یکی برمیگرداند سر جایشان. رومیزی نهارخوری بزرگ کنار سالن را که میاندازد و شمعدانیها را میگذارد وسطش، کارش تمام است. خانه مثل تازهعروسی شده در انتظار داماد. گردن و کمرش را به چپ و راست حرکت میدهد و خستگیاش را میگیرد. ثریا سرش را تکیه داده به مبل و چشمهاش را بسته. میرود به سمت او و بالای سرش میایستد. به نظر خواب نمیآید، اما حرکتی نمیکند. آهسته میگوید: خانم؟ چشمهاش را باز میکند. – کارِ من تموم شد. – واقعاً؟ چه زود؟ مگه من چقدر خوابیدم؟ – ساعت هفتونیمه. – ای بابا… چرا زودتر بیدارم نکردی! حالا شب بیخواب میشم… واقعا کارِت تموم شد؟ – بله. ببینید خودتون. ثریا عصایش را از کنار مبل برمیدارد و از جا بلند میشود. خانه شباهتی به قبل ندارد. چرخی توی سالن میزند و به در و دیوار و وسایل نگاه میکند. – خوبه…. خوبه… آفرین. کارت خوبه. خونه جون گرفت. مریم آهسته تشکر میکند. – اتاق بالا رو هم تمیز کردی؟ لبخند کمرنگ روی لبش محو میشود. – اتاق! کدوم اتاق؟ – اتاق پسرم دیگه! مگه نگفتم داره برمیگرده؟ – ولی قرارمون فقط اینجا… – من نگفتم پسرم داره میاد؟ – چرا، ولی نگفتید… – انتظار داری مهمونم کجا بخوابه؟ وسط سالن؟ – خانم من باید برم، دیگه وقت ندارم – برو بالا یکی از اتاقها رو هم تمیز کن، بعد برو. – نمیتونم. شوهرم منتظره. – پس بیخود قبول کردی! کار نصفه و نیمه به درد من نمیخورده. ضربان قلب مریم لحظه به لحظه بیشتر میشود. باور نمیکند ثریا زیر قرارش زده باشد. باور نمیکند پولی در کار نیست. اگر اتاق را هم تمیز کند و باز ثریا دبه درآورد چه؟ – اول باید پولم رو بدید، بعد. – پول توی گاوصندوقه، هر وقت کارت رو تموم کردی بهت میدم. – ما چنین قراری نداشتیم. – من از اول نگفتم پسرم داره میاد!؟ – حرفی از اتاق… – به جای اینکه انقدر با من جر و بحث کنی، برو به کارت برس، شب شد! – پول من رو بدید من برم! – نه پول میدم نه میتونی بری. در باغ قفله. بلدی از دیوار بالا بری، برو خسته است. شانهها و کف پاهایش ذق ذق میکنند. هوا رو به تاریکیست، اما عقربههای ساعتِ قدی گوشه سالن، هنوز همان عدد قبلی را نشان میدهند. دستش را میآورد بالا، دکمههای مانتویش را دوباره باز میکند و خیره میشود به پلههای مارپیچی که از وسط سالن، میروند تا طبقه دوم.
*** – نمیخوای به شوهرت زنگ بزنی؟ – شوهرم… موبایل نداره. – مگه میشه. الان دیگه همه موبایل دارن. – داره، گوشیش خرابه. – نگرانت نمیشه؟ سرش را با حرص بالا میآورد. همزمان که ملحفهها و روبالشیهای روی تخت وسط اتاق را بغل میکند و از اتاق میرود بیرون، میگوید: مگه برای شما مهمه! ثریا روی یک صندلی گوشه اتاق نشسته است. بیتفاوت به گرد و غبار و ذرات خاک توی هوا و بوی غلیظ رطوبت. انگار که فیلمی را به دقت نگاه کند، چشمش به رفتوآمد مریم است. – اینجا اتاق پدرم بود. اونم عکسشه. پسرم هم عین پدرمه. وقتی نگاش میکنی انگار آقا جوون شده. مریم سر میچرخاند رو به دیوار. گردنش از درد تیر میکشد. پیرمرد وسط باغ روی زیرانداز کوچکی نشسته و تکیه داده به درخت. همان مرد توی تابلوی بزرگ وسط سالن است. – آخرین عکسشه. توی باغِ همین خونه. بوفهی کوچک گوشه اتاق سنگین است. نمیتواند تکانش دهد. مجبور میشود تمام قهوهخوریها و لیوانها و ظروف کریستالی داخل آن را یکی یکی درآورد. بعد میرود سراغ کشوهای میز توالت. پر از لباسهای قدیمی و پوسیده است. – با این لباسها چه کار کنم؟ – آخ آخ آخ…. ببین چطور شدن…. – همه رو بید زده. – بید کجا بود دختر! من خودم همیشه نفتالین میذارم توی کشوها. بذارشون بیرون میفرستم خشکشویی. با بیتفاوتی شانههاش را بالا میاندازد. آخرین کشو را میکشد بیرون. فقط چند جعبه کوچک چوبی در آن است. اولین جعبه را برمیدارد و درش را باز میکند. پیپ و فندکی طلایی، روی پارچه مخملی قرمز آن خودنمایی میکنند. سر میچرخاند سمت ثریا. – خانم با اینها چه کار کنم؟ – اونا مال آقاست. بذار سر جاشون. جعبهها را یکی یکی گردگیری میکند و برمیگرداند توی کشو. یک بغل لباس پوسیده را از اتاق میبرد بیرون و میریزد روی ملحفههای چرک. اتاق خالی میشود. میماند یک تختخواب، چند قاب عکس روی دیوار و یک صندلی که ثریا روی آن نشسته است. – پسرم وقتی بیاد برای تو هم سوغاتی میآره. درد را در تک تک مهرههای گردنش حس میکند. گوشش به حرفهای ثریا نیست، اما با شنیدن این جمله لحظهای دست از کار میکشد. رو برنمیگرداند و فقط منتظر میماند. – حالا نه دقیقا برای تو. برای خدمتکارهای خونه. – من خدمتکار شما نیستم. – حالا مگه خدمتکار بده! پدر خود من واسه آقای این خونه کار میکرد. همهکارهی آقا بود! این بار سرش را میآورد بالا و زل میزند توی صورت ثریا. معنی دقیق حرفی را که شنیده، نمیفهمد. – تعجب کردی؟ هیچکس نمیدونه. آقا رو که فرستادن تبعید، پدر من اینجا رو سر و سامون داد. عنکبوتی از لوستر آویزان است. نه بالا میرود و نه پایین. – همه چشم داشتن به خونه. همهی اون بچه یتیمها دُم درآوردن یکهو. به دروغ میگفتن آقا توی تبعید مرده، ارثش مال ماست. پدر من مثل شیر جلوی همه وایساد. اگه اون نبود که الان من و تو اینجا نبودیم. مریم میرود سمت قاب عکسهای روی دیوار. هیچ کس جز همان پیرمرد، توی عکسها نیست. – خیلی به در و دیوار زدن واسه اینجا. هنوز هم میزنن. بعد از این همه سال دست برنداشتن. الان دیگه فقط لحظهشماری میکنن من بمیرم. حالا به جای دو تا جنین خونآلود، هیکل بادکردهی ثریا را میبیند که افتاده روی فرش گرد وسط سالن. صورتش رو به سقف است، موهایش دور سرش پخش شدهاند و دستهاش از هر دو طرف باز اند. پوستش آنقدر سفید شده که انگار گَردی سفید بر آن پاشیدهاند. انگار هزار سال است که مرده. – من که از مردن نمیترسم، ولی حسرت این خونه هم به دل اینا میمونه. گلویش خشک شده و لبهاش به هم چسبیدهاند. صدای خودش را به سختی میشنود. – چرا؟ – چرا!؟ چون اینجا مال ماست. – مال شما!؟ – پس مال کی؟ یه ساعت داشتم برات قصه میگفتم! سر و کله موش هم پیدا میشود. از جلوی در آشپزخانه اریب میآید تا وسط سالن. تا موهای پخششدهی ثریا روی زمین. لرز میکند. از ترس چشمهاش را میبندد. خوابش میآید. آنقدر خسته است که میتواند ایستاده بخوابد. هوا کاملا تاریک شده. از پنجرهی اتاق، باغ شبیه یک جنگل مخوف است. از باغچهی زیبای پر از سبزی خبری نیست. نور تیر چراغ برق توی کوچه، به فانوسی دوردست میماند. شاخهی یک درخت مماس شده با شیشه. انگار منتظر است یکی در را برایش باز کند. میرود سمت پنجره. دستگیره زنگزدهاش را به سختی پایین میآورد. – پنجره رو برای چی باز کردی! روی شاخهی چسبیده به شیشه، برگ تازهای در آمده که هنوز کاملا سبز نشده. دست میکشد روی برگ. – با تواَم دختر! پنجره را میبندد. برمیگردد سمت ثریا. – کار من تمومه. ثریا همانطور نشسته نگاهی به در و دیوار اتاق میکند. بعد وزنش را میاندازد روی عصا و از جایش بلند میشود. – خیلی خب. یه دقیقه بشین، خستگیت در بره، من برم پولت رو بیارم. آب گلویش را قورت میدهد و آهسته نفس عمیقی میکشد. مینشیند روی صندلی و چشمهاش را آرام میگذارد روی هم. با صدای چرخیدن کلید توی قفل از جا میپرد. بلند میشود و با شتاب میرود سمت در. دستگیره فقط بالا و پایین میشود. قبل از اینکه کلمهای به زبان آورد، صدای ثریا را میشنود: – دخترهی دروغگو! فکر کردی پیرم نمیفهمم اومدی اینجا جاسوسی. انگشتهاش در هم جمع میشوند و هر دو مشتش بالا میآیند و کوبیده میشوند روی در. – درو باز کن خانم! – بمون اون تو تا حساب کار دستت بیاد! – دیوونهی روانی! درو باز کن! – بیخود داد و بیداد نکن، کسی صداتو نمیشنوه. دستهاش از روی در لیز میخورند. اینبار با پا به در میکوبد. – چه کار میخوای بکنی!؟ من که اتاق رو هم تمیز کردم! درو باز کن، باید برم خونه. شوهرم ازم خبر نداره! – شوهرت؟ کدوم شوهر! مگه من خرفتم! نمیفهمم داری دروغ میگی! فکر کردی من کسی رو که نمیشناسم توی خونهام راه میدم! عباس آمارت رو داشت. از قبل بهم گفته بود شوهر نداری، ولی دیگه نمیدونست جاسوسی! – جاسوس کی!؟ واسه چی درو بستی! بذار بیام بیرون زنیکهی دیوونه! – واسه من نظر میده… خونه تعمیر میخواد! میوهی درختها رو بچینید، حیفه! به تو چه مربوط! این خونه خودش صاحب داره… بغض گلویش را میگیرد. دوباره میکوبد به در. – کجا میری!؟ درو باز کن لعنتی! صدای ثریا دور و ضعیف میشود. – جد و آباد من همگی آدم حسابی بودن… اون کتابها رو ببنین… گنجه واسه خودش… خیال کردی دکوره؟ ما از اول… با بهت خیره میماند به در. عمیق نفس میکشد، تا هوای بیشتری را ببلعد. قلبش به در و دیوار سینهاش میکوبد. مینشیند روی زمین. دهانش خشکتر از آن است که فریاد بکشد. حتی نمیتواند برود کنار پنجره. سرما آهسته از نوک انگشتان دست و پایش پیش میرود و میرسد به صورتش. چشمهای پر از آبش روی هم میافتند.
دستهاش را که انگار وزنههایی چند کیلویی به آنها آویزان اند، به سختی از دو طرف بدنش بالا میآورد و میگذارد روی پاهاش. خون با نوک انگشتهاش قهر کرده. نشسته و پشت به در خوابش برده. تنش شبیه درختی که سالها آب به خودش ندیده، خشک شده است. دیگر اثری از روشنایی روز نیست و تاریکی مماس شیشه است. تنها صدای یک جیرجیرک روی سکوت خانه خط میاندازد. یک دست بر زمین میگذارد و یک دست به دیوار و بلند میشود. جانِ داد زدن ندارد، اما دوباره و چندباره مشت میکوبد به در. هیچ صدایی در پاسخ نمیشنود. از در فاصله میگیرد و به سمت تخت میرود. لبهی آن مینشیند. نگاهش خیره میماند به قاب عکسهای روی دیوار. دوباره از جا بلند میشود. قابها را یکی یکی برمیدارد و با حرص عکسهایشان را درمیآورد. چند دقیقه بعد، روی تخت پر میشود از عکس و روی دیوار پر از قابهای خالی. توی یکی از عکسها پیرمرد با پیپی گوشه دهانش، وسط باغ ایستاده و به ناکجاآباد خیره شده. کشوی آخر را بیرون میکشد. عکسها را پـرت میکند توی آن و یکی از جعبهها را درمیآورد. سرش بیشتر از قبل گیج میرود. دراز میکشد روی تخت. پیپ را در دست راستش میگیرد و فندک را در دست چپش. بغض دوباره راه گلویش را میگیرد. از پشت شعلهی فندک زل میزند به سقف.
با دردی شدید در شکمش از جا میپرد. مایعی گرم آهسته زیر بدنش حرکت میکند. دست میگذارد روی شکمش و از برآمدگی آن حیرت میکند. پوستش مور مور میشود. جیغ میکشد، اما صدای خودش را نمیشنود. وسط سالن خانه است. زیر لوستر پر از کریستال و روی فرش دایرهای. پردهها بستهاند، اما هوا روشن است و نوری باریک از لایبهلای پرده روی لوستر افتاده. تلألواش بر در و دیوار سالن پخش است. دوباره جیغ میکشد. کمک میخواهد. هیچ صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآید. پایین پیراهنش لکههای قرمز میبیند. پیراهن را کنار میزند. خون در خطهایی نامنظم از رانش لیز میخورد. درد میآید و میرود. عضلههای پایش منقبض شدهاند. نمیتواند بلند شود. دوباره دراز میکشد روی فرش. سقف پر از عنکبوتهایی است که از تار خود آویزاناند. نه بالا میروند و نه پایین میآیند. قاب عکس بزرگ روی دیوار زل زده است به او. خودش را جمع میکند و پیراهن را دوباره میکشد روی پایش. اشک از گوشه چشمش میغلتد تا کنار گوش. دیگر داد نمیزند. نفس عمیق میکشد و تهماندهی توانش را به شکم برآمدهاش میدهد. انگار ماری در درونش پیچ و تاب میخورد و خودش را به در و دیوار تن او میکوبد. بعد به ناگاه روزنهای مییابد برای رهایی و بیرون میجهد. فرش قرمزتر میشود. سرش را بلند میکند. دست میاندازد زیر تنِ لزجِ بچه و میکشدش سمت خودش. گریهی بچه را نمیشنود، اما خودش از شوق میخندد. سایهی کسی را میبیند که از پلهها پایین میآید. جرأت برگشتن ندارد. پاهای زنی در مقابلش میایستند. سرش را بالا میآورد. ثریا با لبخند دستانش را به سوی او دراز میکند. عصایی در کار نیست. موهایش مشکی و صورتش جوان و شاداب است. خم میشود و دستهاش را دور بچه میاندازد و با زور میکشد. لبهایش به هم میخورند و کلمههایی از میانشان بیرون میریزد، ولی او نمیشنود. فقط بچه را به خودش میچسباند. جان مقاومت ندارد. سهمش از بچه مثل یک مشت آب کف دست، لحظه به لحظه کمتر میشود. ثریا پیروز است. با همان لبخند، به سمت پلهها برمیگردد. کمی که بالا میرود، میایستد. مرد جوانی چند پله بالاتر از او منتظر است. چهرهاش به جوانیِ پیرمرد توی قابها میماند. دستش را دراز میکند. ثریا بچه را به سمت مرد میگیرد. مرد دولا میشود و او را به آغوش میکشد. بعد در حالی که از آن بالا با لبخند به مریم خیره شده، یک دستش را روی شانه ثریا میگذارد و ناغافل هلش میدهد پایین…
لکهای نور مچ پای راستش را گرم کرده است. باد درختهای باغ را تکان میدهد. شاخهای مماس با شیشه، مثل گاو خشمگینی که شاخهایش را برای حریف نشانه رفته، مدام به پنجره میکوبد. باد ملایمی خودش را از درز شیشه رد میکند. پلکهای سنگینش، آهسته از هم باز میشوند. با دست راست شانه سمت چپش را فشار میدهد. انگار یک تکه سنگ را نوازش میکند. خواب در آن یک نقطه جا مانده. وزنش را روی دست راستش میاندازد و به سختی از روی تخت بلند میشود. دست میکشد روی شکمش و ناخودآگاه آن را به داخل میکشد. باغ پشت پنجره دوباره زیبا شده و صدای پرندهها سکوت شب را بلعیده است. خستگی از تنش رفته، اما دستها و پاهاش هنوز سردند. از گرسنگی و ضعف، سرش گیج میرود. خودش را میرساند به پنجره. نوازش باد، حالش را کمی بهتر میکند. چشمش به مردی میافتد که با بیلی در دست، گوشه زمین پر از سبزی را بیل میزند. کلید توی قفل میچرخد. از جا میپرد. در به سمت داخل باز میشود. باید خشمش را بیرون بریزد و با اندک توانی که برایش مانده به طرف ثریا حملهور شود، اما فقط منتظر میماند. ثریا در یک دست عصا دارد و در دست دیگرش چاقویی که ناشیانه به سوی مریم نشانه گرفته است. – امیدوارم برات درس عبرت شده باشه. این خونه صاحب داره! برو به اونایی که فرستادنت بگو صاحبش مثل شیر بالای سر خونهاس. میتواند با یک حرکت ثریا را هل بدهد و چاقو را از دستش بگیرد. حتی میتواند درِ اتاق را به رویش ببندد و همانجا رهایش کند، اما بیآنکه حرفی بزند به سمت در میرود. ثریا با نگاهش او را دنبال میکند. – فهمیدی چی گفتم!؟ جوابی نمیدهد و از در میرود بیرون. ثریا با چاقو دنبالش راه میافتد. صدای کوبیدهشدن عصایش در راهرو بلندتر میشود. انگار که دارکوبی مدام خانه را نوک بزند. – بگو هیچ غلطی نمیتونن بکنن! بگو ثریا حواسش خیلی هم جمعِ! بالای پلهها میایستد. سالن غرق نور است و تلألوی کریستالهای لوستر، چند برابر شده است. میرود پایین. ثریا همچنان دنبالش میآید. – گوشِت با منه؟ بگو از صد تا جوون سالمترم. فعلا هم خیال مردن ندارم در میانه پلهها میایستد و نگاه میکند به در و دیوار سالن. هیچ شباهتی به روز قبل ندارد. خبری از غبار و رخوت قبلی نیست. حضور خودش را همه جای خانه احساس میکند. روی دیوارها. روی تک تک وسایل. روی کتابهای توی قفسه. به راهش ادامه میدهد و تا پایین پلهها میرود. روی فرش گرد میایستد و خیره میشود به لکهی قرمز که حالا انگار پررنگتر از قبل است. ثریا بالای پلهها ایستاده و چاقویش همچنان رو به اوست. سرش را بالا میآورد و زل میزند توی صورت ثریا. ناخودآگاه لبخند میزند و بعد میرود به سمت در خروجی. از کنار استخر روبهروی ساختمان میگذرد و از مسیر مستقیمی که به در باغ ختم میشود، عبور میکند. شاخهی درختهای سمت چپش از سنگینی تا روی زمین پایین آمدهاند و میوههایشان پای درختها گندیدهاند. خم میشود و از روی زمین یک سیب برمیدارد. با آستینش خاک آن را میگیرد. گاز میزند. آب سیب از گوشه لبهاش لیز میخورد. سمت راستش، مرد در حال بیلزدن زمین است. مریم را که میبیند دست از کار میکشد. سرش را بالا میآورد و عرق پیشانیاش را میگیرد. قدی کوتاه و چشمهایی باریک و بادامی دارد. لبخند میزند. لبهای مریم هم از هر دو سو کشیده میشوند. به در باغ که میرسد، میایستد و برمیگردد به سمت خانه. خودش را میبیند که دارد برگهای روی آب استخر را میگیرد. میوه درختها را میچیند. علفهای هرز را هرس میکند. به گلدانهای لب بالکن آب میدهد. بعد، روی پلههای ورودی میایستد. کش و قوسی به تنش میدهد. همانجا مینشیند و با یک فنجان چای در دست، با لذت خیره میشود به باغ.
عکس از: مرتضا نیکنهاد
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
داستان قشنگی بود. آخرش مریم و عباس پیرزن رو میکشن و صاحب خونه میشن؟
میشل عزیز؛ سپاس از توجه شما. هر برداشتی از داستان، به عهدهی خواننده است.
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی