داستان کوتاه؛ فراخوان همهگیری کرونا
نویسنده: فاطمه معارفوند
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد, ۱۴۰۱
.
به تو التماس میکرد اول با زبانش بعد کمکم با چشمانش. وقتی التماس رسید به چشمانش نزدیک بود از دیدنش جان بدهی. چشمانت را میبستی. اما التماسهایش حتی به چشمهای بستهات هم نفوذ میکرد. به تو گفت: «بابا جان، هرچی بشود مهم نیست. من میخواهم تو خانهی خودم باشم. زنگ بزن بقیه خواهرهایت هم بیایند.» سوختی و همچنان داری میسوزی. طوری میسوزی که هیچکس و هیچچیزی توان این را ندارد که آرامت کند. باباعلی جانت، مگر میشود از یادت برود صدایش را وقتی برایتان شعر میخواند. صدایی که الان برای نشنیدنش فریاد میکشی. او میخواند تا تو بخندی، اما نه فقط خنده، تو با صدایش زندگی میکردی. این را وقتی فهمیدی که او را بیهوش کردند تا کمتر درد بکشد، آن وقت جای خالی صدایش در گوشت نه، در قلبت نه، در تمام وجودت یتیمانه فریاد میکشید. باباعلی خوبت، نه یک بار، بلکه صد بار از تو خواهش کرد که به خانه ببریاش. تو خوب میدانستی او خیلی وابستهی آن خانهی ویلایی کلنگی بود. هرجا میرفت شب برای خواب باید برمیگشت. حالا داری فریاد میکشی بالای خانهی جدیدش که از کوچکی یک هزارم خانهی ویلایی بزرگش نیست. حالا داری خاکهای خانهی جدیدش را تو هوا پخش میکنی. با خاکهای آن، سرت نه تمام تنت را رنگ یتیمی میزنی. توی همان بیمارستان همان روز که سه بار فریاد زد: «یا حسین، یا حسین، یا حسین!» بعد رو به تو گفت: «خوب شد، آبرویت را بردم، که من را خانه نمیبری.» همان روز که بیرحمانه گفت: «چی میخواهی از من؟ خانه میخواهی یا زمین؟ برو هرچی میخواهی بیاور تا امضا کنم. من اگر رفتنیام میخواهم تو خانهی خودم بروم.» آره همان روز زد به سرت گفتی میبرمش خانه، هرچی میخواهد بشود بگذار بشود. خودت امضا دادی که همهچیز پای خودت. لباسهایش را با داداش رضا عوض کردید. با اینکه درد داشت، اما خیلی خوشحال شد. که پرستار صدایت کرد. توی راهرو دم اتاق، بهت گفت: «دکتر گفت که به شما بگویم مریض شما شاید تا خانه هم نرسد. دستگاههای اکسیژن بیمارستان از خانه قویتر است.» برگشتی توی اتاق. از نگاه نگرانش چشم برمیگرداندی و انگار بو برده باشد، گفت: «کفشهایم را پایم نمیکنی؟» با خودت میگویی چرا کفشها را پایش نکردم. چرا خانه نبردمش… او هم گفت: «بگذار بیایم خانه ادبت میکنم.» پایت لرزید. سست شدی. وقتی شنیدی که شاید تا خانه هم نرسد. اگر نرسد پس کی برایت شعر بخواند. پس کی با آن زبان شیرینش خستگی شب را از تنت خارج کند. خواندنش ذهنت را رها نمیکند: «الهی زن بَمیره زن بَمیره، زن بالابلند هرگز نَمیره، زن بالابلند شاه زنانَ، گل نشکفتهی مازندرانَ.» میسوزی. چنان سوزشی که هیچ التیامی یارای آرام کردن آن را ندارد. همه دارند جیغ میزنند همه حتی آجی. او دارد به سر و صورتش میزند. اما تو فریاد میکشی نه هوار میکشی از آتشی که هر لحظه جانت را بیشتر میسوزاند. باباعلی نفست، دو سال بود که او را نبوسیده بودی، که نکند خدای نکرده ناقل باشی. دو سال بود از دور به او نگاه میکردی. تا اینکه رفت و واکسن چینی زد. خیال همه راحت شد، حتی خیال تو. گفت: «بابا جان، جلو بیا، نترس. واکسن زدم. دیگر کرونا نمیگیرم.» دو سال بود که شما هیچکدام کرونا نگرفته بودید. او را بوسیدی. دستان چروک و گرمش را. صورت سرخش را. بوی او را یادت رفته بود. عطر محمدی که همیشه میزد تمام مشامت را پر کرد. کی باور میکرد تو کرونا داشتی. کی باور میکرد تو ناقل بودی. کی باور میکرد پشت این بوسهی تو مرگ خوابیده باشد. با چشمهای طوسی مهربانش تو را نگاه میکرد و میخندید. چند روز بعد علائم کرونای تو شروع شد. سرفه، تب بالا، تنگی نفس و درگیری سی درصدی ریهات. ترسیدی. التماس آجی کردی و گفتی: «مراقب باباعلی باش. آخر من بوسش کردم.» آجی گفت: «روله عزیزکم نترس، من و آقات واکسن زدیم.» تو میگفتی: «باباعلی». همه میگفتند: «واکسن» افتادی توی جا. رمق نداشتی روی پا بایستی. تو تب بالا میسوختی و نمیدانستی سوختنی عظیمتر در راه است. باباعلی علائم کرونا را خیلی زود نشان داد. آجی دمنوش آویشن و پونه، سوپ و آبمیوه برایتان درست میکرد. اما باباعلی بد مریضی بود. کم میخورد. بیحال شده بود. ساعتها پتو میکشید روی سرش و میخوابید. تو میگفتی: «باباعلی». همه میگفتند: «نگران نباش، چون واکسن زده، سبک گرفته است و رد میکند.» داداش رضات باباعلی را دکتر برد. دکتر هم گفته بود باید بستری بشود چون ریهاش چهل درصد درگیر شده. بعضیها میگفتند: «اگر بیمارستان برود حتما به او رمدسیویر میزنند. آقا هم که سن وسالی ازش گذشته است دیگر از بیمارستان بیرون نمیآید.» بقیه هم میگفتند: «دست بجنبانید. تا بیشتر از این ریهاش درگیر نشده. ببریدش بیمارستان تا دیر نشده.» گیج و منگ شده بودی. تا اینکه داداش رضات گفت: «نمیشود که دست روی دست بگذاریم تا آقا از دست برود.» او دوست نداشت بیمارستان برود. راضی نمیشد. آخر سر هم با اورژانس تماس گرفتید تا با کمک آنها او را ببرید. دم رفتن رو به همهی شما گفت: «حداقل سر و صورتم را اصلاح میکردید تا اگر مردم، تمیز باشم.» دلت میخواست بمیری برای باباعلی خوشگلت. اصلاحش کردی. موهایش را هم شانه کردی، اما آن وقتی که بیهوش بود و کلی شلنگ و سیم به او وصل کرده بودند. آن دو هفتهای که با روغن زیتون همهی بدنش را ماساژ میدادید تا شاید ریههاش بدون دستگاه کار بکند. آن وقتی که از طریق لولهای که به بینیاش وصل بود غذا به او میدادید. آن وقتی که سرخی صورتش بیدفاع جایش را میداد به زردی که بیرحمانه به صورت ماهش هجوم میآورد. آن وقتی که حتی از پشت چشمهای بستهاش التماست میکرد که نرگس بابا جان، من را ببر خانه. آن وقتی که خودت را سرزنش میکردی چرا او را خانه نبردم. چرا نبردمش تا چای دارچینی با هل برایش دم کنم. که چرا پایت لرزید. چرا التماسهایش را جواب ندادی. سوختی. داری میسوزی. سوزشی که هیچ مرهمی توان خنک کردن آن را ندارد. حالا بالای خانهی جدیدش نشستهای و او را از پس کاور پلاستیکی کلفتی لمس میکنی. دستت را از روی چشمان طوسی قشنگش که دیگر التماست نمیکند میکشی به روی بینی و دهانش. دستانش را از پشت کاور پلاستیکی میگیری و میفشاری. میخواهند او را به خانهی جدیدش ببرند. همهی خواهرانت او را گرفتند و داد میزنند باباعلیمان را نبرید. امروز عاشوراست. ساعت دوازده است. داغی هوا در مقابل آتش جان تو ناچیز است. دیروز ظهر بود همان روزی که شنیدی قرار است طب سنتی در جریان درمان کرونا با بیمارستانها همکاری کند. همان روزی که زدن رمدسیویر در بیمارستانها ممنوع شده بود. همان روز باباعلی چشمان قشنگش را باز کرد. خوشحال شدی. داد زدی و پرستارها را صدا کردی. گفتی: «باباعلیم به هوش آمده.» شنیدی پرستارها میگفتند فشارش افت دارد. شنیدی گفتند حالت احتضار دارد. دکترها آمدند. تو را بیرون کردند. به او شوک میدادند. باباعلی رها شده و فارغبال، بالا و پایین میشد. شعرش تو گوشهایت میپیچید: «برو ای باد خزان، برنگردی، گل سرخ و سفیدم ضایع کردی… گل و سرخ و سفیدم چرا رنگت پریده، مگر باد خزان بر تو وزیده…» شنیدی یک آن کل بیمارستان پر از صدای جیغوداد و هوار شد. دیدی زنها و مردها از اتاقها ریختند تو راهروها. دیدی همه توی سر و صورتشان میزنند. میگفتند اکسیژن بیمارستان کم آمده و اکسیژن سراسری را کم کردند. میگفتند خدا لعنتتان کند. باباعلی را دیدی که آرام و بینفس روی تخت رها شده است. به تمام مقدسات التماس کردی. که فقط بتوانی او را یک بار و فقط یک بار دیگر به خانه ببری. اما او قرار بود برود. قرار بود با بوسهی تو برود. قرار بود تو تا ابد بسوزی. بیشتر از بقیه بسوزی. همه پیکر او را رها کردند و فقط تو او را گرفتهای. چند نفری دارند دستانت را به زور از او جدا میکنند. داد میزنی: «تو را خدا باباعلیم دوست داشت بیاید خانه.» حالا تو داری فریاد میزنی: «یا حسین، یا حسین، یا حسین» حالا تو داری التماسش میکنی: «باباعلی اینطوری نرو. با بوسهی من نرو. خانه نیامده نرو.» آتش گرفتی. داری آتش میگیری. طوری آتش میگیری که هیچکس و هیچچیز یارای آرام کردنت را ندارد.
Photo by Alex Boyd on Unsplash
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی