نویسنده: شقایق بشیرزاده
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد, ۱۴۰۰
طولانی بودن جملات، استفاده از واژگان مرکب و دستورزی نثری * یکی از خصیصههای بارز داستاننویسی ویلیام فاکنر است. همین خصوصیات از داستانهای او ترکیبی ساخته است از پیچیدگیهای زبانی و ساختاری. شیوهی داستاننویسی او اکثرا سیال ذهن است و این او را دقیقا در نقطهی مقابل سبک و سیاق داستاننویسی ارنست همینگوی قرار میدهد. همینگوی به ایجازنویسی اعتقاد داشت و با هر بازنویسی داستانهایش از آنچه که بود کوتاهتر و از لحاظ زبانی سادهتر میشد. او که از ابتدای نویسندگیاش در مجلات و روزنامهها به عنوان خبرنگار جنایی (و بعدها خبرنگار جنگی) مشغول به کار شده بود به شیوهی مختصرنویسی روزنامهنگاران در نویسندگی نیز پایبند بود. به گفتهی او در روز اول استخدامش لیستی پیش روی او گذاشتند که روی آن نوشته بود:
«۱-جملات کوتاه بنویسید ۲-بند اول مطلب کوتاه باشد ۳-از آوردن صفات، مخصوصا صفات مبالغهآمیز بپرهیزید ۴-نگرش مثبت داشته باشید» و او تمام عمر در نوشتن به این نکات پایبند بود و معتقد بود اگر کسی این قواعد را رعایت کند در نویسندگی شکست نخواهد خورد.
همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱) و فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲) که با اختلاف دو سال از یکدیگر در آمریکا به دنیا آمدهاند هر دو از بزرگترین نویسندگان زمانهی خویش و پس از آن هستند و هر دو نقش بسیار موثری در جریان ادبی دوران خود داشتند که به نام «رنسانس شیکاگو» مشهور است. و هر دو جایزهی پولیتزر و نوبل ادبیات (فاکنر در سال ۱۹۴۹ و همینگوی در سال ۱۹۵۴) را از آن خود کردهاند. تاثیرگذاری آنها در داستاننویسی تا به آنجایی پیش رفته است که «سبک همینگوی» و «سبک فاکنر» در بین جوانان علاقهمند به داستاننویسی و ادبیات تبدیل به یک انتخاب شده است. فاکنر یا همینگوی؟ کدام سبک را برای نوشتن انتخاب کنند؟ موجزنویسی و مینیمالیستی همینگوی** و یا سیال ذهن و پیچیدگیهای ساختاری و زبانی فاکنر؟ اما این دو نویسندهی همعصر و همدوره چه نظری راجع به نویسندگی یکدیگر داشتهاند؟
همینگوی و فاکنر هر دو روابط بسیار خوبی با یکدیگر داشتند. به طوری که قسمتهایی از رمان خود را برای یکدیگر میفرستادند و از نظرات هم در بازنویسی استفاده میکردند و همین نامهنگاریها و دوستان مشترک (از جمله شروود اندرسون) باعث شده بود رابطهای دوستانه و محترمانه بین این دو نویسنده شکل بگیرد. همینگوی همیشه تلاش بر آن داشت تا روابط بینشان را صمیمانهتر از آنچه که بود بکند، شبیه آن چیزی که بین خودش و فیتز جرالد بود. اگرچه زبان تند و تیز همینگوی و رفتار خشنش گهگاهی دوستانش را میرنجاند، اما او طبیعتا انسانی اجتماعی بود که دایرهی وسیعی از دوستانی داشت که هر کدام در زمینهی هنری و ادبی خود افرادی شناخته شده و یا تاثیرگذار بودهاند. اما ماجرا دو سال قبل از جایزهی نوبل فاکنر پیچیده شد و بعد از آن به اوج خودش رسید. فاکنر در جلسهی پرسش و پاسخی در دانشگاه میسیسیپی (سال ۱۹۴۷) در جواب این سوال که «بهترین نویسندههای معاصر از نظر شما چه کسانی هستند؟» میگوید:
«به ترتیب ۱-توماس ولف، او شجاعت داشت و بسیار نوشت به نسبت آنکه وقت زیادی برای زندگی نداشت.
۲-خودم
۳-دوس پاسوس
۴-همینگوی، او شجاع نیست و حرکت رو به جلویی ندارد. او هرگز از کلمهای استفاده نکرده است که برای فهمیدنش نیاز به باز کردن دیکشنری باشد.
۵-جان اشتاینبک، یک زمانی من امید بسیاری به او داشتم، حالا نمیدانم.»
این مصاحبه در وسترن ریوو چاپ میشود و همینگوی را عصبانی میکند. او از دوست خود کنلل سی تی لانهام میخواهد که عکسهایی از دورانی که در جنگ شرکت داشته است برای فاکنر بفرستد. فاکنر در جواب میگوید که منظور او به نویسندگیاش بوده و همین اتفاق باعث دلرنجی همینگوی از فاکنر میشود. فاکنر در نامهای از او معذرت میخواهد و همینگوی به ظاهر او را میبخشد. اما بعدا در مصاحبهای با نیویورکر به طعنه میگوید: «من از کلمات قدیمی زبان انگلیسی استفاده میکنم. مردم فکر میکنند من حرامزادهای نادان هستم که لغات قلنبه سلنبه*** را نمیشناسم. من این لغات را میشناسم. آنهایی (که من استفاده میکنم) کلمات قدیمیتر و بهتری هستند که اگر شما آنها را درست و در جای خود بچینید به هدف خود رسیدهاید. من به لغات قلنبه سلنبه نیازی ندارم.» همینگوی تا سالها بعد بارها با طعنه در این خصوص صحبت کرده است و فاکنر نیز به صورت غیر مستقیم پاسخش را داده است. همین روابط آن دو را به جهت متفاوتی سوق داد، هر چند که در ظاهر هنوز برای هم یادداشت مینوشتند و یا در مورد آثار یکدیگر نظر میدادند، اما این فقط ظاهر داستان بود. در ادامه برخی از این نامهها که مستقیم و یا غیرمستقیم به این ماجرا مربوط است را میخوانید.
۲۸ به ارنست همینگوی ژوئن ۱۹۴۷
همینگوی عزیز به خاطر این مسألهی لعنتی متاسفم. ۲۵۰ دلار گیرم میآمد و تصور هم نمیكردم كه ماجرا این قدرها رسمی باشد و جایی چاپ بشود وگرنه بیشتر دقت میكردم. خیلی از مشكلات را همین حرفهایمان به وجود میآورد و من هم با این حرف زدنهایم خودم را حسابی ضایع كردهام. شاید این درس آموزندهای برای من بوده باشد.. امیدوارم كه ماجرا را به خودت نگرفته باشی. اما اگر یك وقتی هم این طور است، آن را به حساب حماقتهای من بگذار. (ویلیام فاكنر)
به ویلیام فاكنر
فینكا ویجیا ۲۳ جولاي ۱۹۴۷ بیل عزیز خیلی خوشحالم كه از تو خبردار شدم و با هم در تماسیم. نامهات همین امشب به دستم رسید، ازت خواهش میكنم كه تمام سوءتفاهمها را بگذاری كنار وگرنه باید بیایم سراغت تا هر چه زودتر موضوع را فیصله بدهیم. راستش اصلا هیچ سوءتفاهمی وجود ندارد. من و بوك لانهام رنجیدیم اما به محض این كه از اصل ماجرا خبردار شدیم ناراحتیمان برطرف شد. منظورت را دربارهی تی ولف و دوس پاسوس میفهمم اما باز هم موافق نیستم. تنها ربطی كه موضوع با ولف دارد را در این میبینم كه اهل كارولینای شمالی است و نه بیشتر. دوس را همیشه دوست داشتهام و به او احترام گذاشتهام و چون مشكل شنوایی دارد، نویسندهای درجه دو میدانمش. همان كاری كه نداشتن دست چپ با مشتزن میكند، نداشتن گوش با نویسنده میكند و نتیجه این میشود كه آن نفر كارش ساخته است و این همان بلایی است كه سر تمامی كارهای دوس آمده… تو از فیلدینگ و امثال فیلدینگ، نویسنده بهتری هستی و این را هم باید خوب بدانی و همین طور به نوشتن ادامه بدهی. نوشتههایی داری كه به نظر من بهتر از نوشتههای آنها است و باور كن كه میدانم چه دارم میگویم و كودن هم نیستم. این چرت و پرتها را نباید درباره نویسندههای زنده بگویی. بهترین بد و بیراههایت را باید نثار آن دسته از نویسندگان مردهای بكنی كه خوب میدانیم چه قدر و منزلتی دارند و یكی یكی حساب همهشان را برسی. چرا اول از همه با داستایفسكی در میفتی، برو به جنگ تورگنیف. همان كاری را كه كردیم و تا مدتهای مدیدی در سرم صدای تیك تیك میشنیدم و فشارم بالا بود. البته آن طوری كه اوضاع پیش رفت، زیاد هم بد نبود. دوموپاسان را به خودت میخكوب كن. تا وقتی كه آبله نگرفته بود پسر كله شقی بود و البته هنوز هم با سه ضربه خلاص نمیشود. بعدش برو سراغ استاندال و تلاشت را بكن. اگر او را بِبَری ما همگی خوشحال میشویم. اما سراغ منحرفهای بیچاره روزگارمان نرو. من هم اسمی ازشان نمیبرم. هر دویمان میتوانیم فلوبر را كه استاد محترم و مفتخرمان است، شكست دهیم… راستش من از این بالاتر نمیتوانم بروم چون تجربه بالاتری نداشتهام و تو را هم نمیخواهم به اشتباه بیندازم. در هر حال اگر به داشتن برادری كه نویسنده هم باشد علاقهمندی مرا برادر خودت بدان و دوست دارم كه در ارتباط باشیم. پسر دومم پت چهارماهی میشود كه بیمار است. حالا هم خوب میخورد و هم خوب میخوابد اما هنوز سر حال نیامده. پسر مریضم نقاش خوبی است، سوار موتوری بود كه برادر كوچكش میراند، تصادف كردند و سرش آسیب دید. ببخش كه این قدر پرحرفی میکنم. ارادتمندت. دوست دارم كه ارتباطمان ادامه داشته باشد. (ارنست همینگوی)
به هاروی بریت ۲۰ ژوئن ۱۹۵۲ «[…] سالها پیش، همینگوی گفته كه نویسندهها باید هوای همدیگر را داشته باشند، همان طور كه طبيبها و وكلا و گرگها هوای هم را دارند. به نظرم در این عبارت نكته مهمتری از حقیقت یا یك نیاز وجود دارد و حداقل در مورد همینگوی، نویسندگانی كه مجبورند هوای هم را داشته باشند تا هلاك نشوند، مثل گرگ هایی میمانند كه فقط در جمع گرگاند و در تنهایی سگ. […]» (ویلیام فاکنر)
به هاروی بریت
فینكا ویجیا ۲۷ ژوئن ۱۹۵۲ هاروی عزیز ممنون كه اظهارنظر فاكنر را برایم فرستادی. مناسبتی را كه باعث شد آن نوشته را برایش بنویسم فراموش نكرده. خوب هم یادش مانده. یك باری كه حسابی مست كرده بود كه امیدوارم این طور هم بوده باشد مستقیما گفته كه من بزدلم. تریبیون نیویورك هم آن را برداشته و از نو چاپ كرده و من هم آن را برای سرتیپ سی تی لانهام فرمانده سابق واحد بیست و دوم پیاده نظام فرستادم. ما اوقات زیادی را بین سالهای ۱۹۴۴-۱۹۴۵ با هم گذراندهایم و از او خواستم كه برای فاكنر نامهای بنویسد. فاكنر عذرخواهیاش را برای هردویمان فرستاد و نوشت كه منِ همینگوی در نویسندگی جرأت تجربه یا خطر كردن را ندارم. «ركويیم برای راهبه» را نگاه كن تا ببینی وقتی خیلی عجیب و غریب لال میشود، چقدر خیر سرش ریسك كرده. شجاعت فردیاش را كه دیگر نگو. برای فاكنر نامهای دوستانه نوشتم و او هم این گونه اظهارنظر كرده و گفته «مثل گرگهایی می مانند كه فقط در جمع گرگاند و در تنهایی سگ». حالا ببین قضیه چه بوده؟ این ماجرا برمیگردد به قبل از دریافت جایزه نوبل. وقتی جایی خواندم كه نوبل برده، برایش تلگراف زدم و همان طوری كه كارم را بلدم، بهش تبریك گفتم. هیچ وقت هم قدردانی نكرد. سالهای زیادی در اروپا بردمش بالا. هر وقت كه كسی ازم میپرسید بهترین نویسنده آمريكا كیست، میگفتم فاكنر. هر وقت كه كسی از خودم میپرسید، از او میگفتم. فكر كردم حتما سر و كارش با آدمهای كپكزده افتاده و هر كاری از دستم برمیآمد كردم تا ارتباطش بهتر شود. هیچ وقت هم صدایم درنیامد كه نمیتواند. فكر كرده كه من به تو نامه نوشتم و ازش خواستم كه یك لطفی بكند در حقم و هوایم را داشته باشد. آن هم من، من به گور پدرم میخندم اگر این طور باشد. سخنرانی كرده، خب آفرین. مطمئنم كه نه حالا و نه هیچ روز دیگری نمیتواند دوباره چنین سخنرانیای بكند و مطمئنم كه من خیلی بهتر و رك و راستتر از سخنرانی او میتوانم بنویسم و هیچ مکر و فریب و لفاظی هم در کارم نباشد. هاروی، در این لحظه كمكم دارم عصبانی میشوم، پس مجبورم خیلی از بد و بیراهها را حذف كنم. نكته این جا است كه فاكنر در آن عبارات عجیب و غریبش طوری رفتار كرده كه انگار من ازش كمك خواستم. آره جان خودش و او هم آن قدر لطف داشته كه بگوید من واقعا نیازی به كمك ندارم. واقعا كه از خیر سرش چه لطفی دارد. فاكنر تا موقعی كه من زنده باشم میتواند از داشتن جایزه نوبلش لذت ببرد و مطمئن باش كه همینطور هم میشود. اما فكر این جایش را نكرده كه من هیچ ارزشی برای چنین سازمانی قائل نیستم و وقتی هم كه جایزه را برد حسابی خوشحال شدم. برایش تلگراف زدم و گفتم كه چقدر خوشحالم اما جوابی نداد. حالا هم كه قضیه گرگها و سگ را پیش كشیده و چیزی كه باقی میماند، یعنی آن چه من به خودم میگیرم، حتما به مرگ در عصرگاه هم مربوط می شود. كتابی كه تو خواسته بودی كه اگر دلش میخواهد نقد كند برداشته و این مطلب را در موردش نوشته و حتا به خودش زحمت نداده كه بخواندش. در ضمن یك مطلب خیلی عجیبی هم دارد. شاید هم من خیلی زودرنجم و بازی درمیآورم. قبول دارم كه هر از چند گاهی این طوری هم میشوم و دلم هم میسوزد برای خودم. اما واقعا چرا او نمیتواند صاف و پوست كنده بیاید بگوید كه نقد نمینویسد یا كه صلاحیتش را ندارد، همانطوری كه خود من دربارهی كتاب اورول این كار را كردم. چرا باید به خاطر چنین مطلب مسخرهای از خودم دفاع كنم و انتظار برود كه بازی هم در نیاورم. […] نظرم را پرسیدی، این هم نظرم: من دیگر هیچ یك از مطالب فاكنر را نمی خوانم. او وقتی نویسنده خوبی است كه خوب هم بنویسد اگر بداند چگونه كتابی را تمام كند و مثل آن «HONEST SUGAR RAY» در پایان به بیچارگی نیفتد، بهتر از هر كس دیگری هم می شود. هر وقت كه خوب مینویسد از خواندن داستانهایش لذت میبرم اما همیشه لجم از این درمیآید كه چرا بهتر نمینویسد. برایش آرزوی موفقیت میكنم و میدانم كه به آرزویم نیاز هم دارد اما حیف كه نقص بزرگی دارد. هیچ وقت نمیتوانی از نو داستانهایش را بخوانی. اگر قرار باشد از نو بخوانی تازه میفهمی كه بار اول چگونه فریبت داده. مهم نیست كه چند بار یك نوشته واقعی را میخوانی، مهم این است كه نمیفهمی چگونه نوشته شده. به خاطر این كه در همهی نوشتههای بزرگ رازی پنهان است كه هیچ وقت فاش نمیشود. همیشه هم هست. هر وقت كه از نو نوشتهی واقعی را بخوانی چیز جدیدی یاد میگیری و فقط این طور نیست كه بفهمی دفعهی اول چگونه فریب خوردهای. بیل زمانی این مشكل را داشت. اما خیلی وقت است كه دیگر اینطور نیست. نویسنده واقعی باید آنچه را كه ما از بیانش ناتوانیم با سادهترین جمله اخباری بیان كند. بهترینها، همیشه ارنست پانوشت: میدانم كه خیلی به فاكنر سختگیرم. اما مطمئنم كه آنقدر كه به خودم سختگیرم به او نیستم. ۲۱ جولاي ۵۳ سالم میشود و از زمانی كه یادم میآید تلاشم این بوده كه خوب بنویسم. خیلی دوست داشتم كه این كتاب آخرم را بی آن كه ملاحظه كسی یا چیزی را بكنم و فقط به خاطر آدمهای زیادی كه میخواهند آن را بخوانند، بنویسم تا هر چیز دیگری. لازم هم نیست كه تا حلق بنوشم تا این حس به من دست بدهد. آنچه میخواهم حالا انجام دهم این است كه همه چیز را فراموش كنم و تلاش كنم تا یكی بهتر بنویسم. لطفا حرفی از این نوشتهها با فاكنر نزن. حوصله بحث و جدل ندارم. اگر بعد از خواندن كتاب خواست كه نقدش كند كه فبها. اما اگر قرار باشد نخوانده قضاوت كند، خیلی مسخره میشود. اما حوصلهی جر و بحث ندارم و برایش آرزوی موفقیت میكنم. ببخشید كه این همه از فاكنر حرف زدم اما مطمئن باش كه خودت تقصیر داشتی. میتوانیم فراموشش كنیم مگر این كه وقتی كتاب را بخواند، بخواهد چیزی بنویسد.
*احمد اخوت از این اصطلاح استفاده کرده است. **همینگوی جزو اولین کسانی بوده است که در تکوین داستانهای مینیمالیستی تاثیرگذار بوده است. ***در نسخهی اصلی همینگوی از اصلاح کلمات ده دلاری استفاده کرده است، که در دههی چهل قرن نوزدهم توسط روزنامهنگاران باب شد. دلیل به وجود آمدن این اصطلاح آن بوده است که خبرنگاران بابت کلماتی که به مجله و یا روزنامه ارسال میکردهاند مبلغی (بسته به تازهکار بودن و یا مشهور بودن روزنامهنگار) دریافت میکردهاند. منظور از این اصطلاح کلماتیست که بیدلیل پیچیده میشدند تا مخاطب را تحت تاثیر قرار دهند.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
یادی از عباس معروفی؛ اما شما در متن هستید.[۲]
. ژانویهی سال ۲۰۱۷ است. شما برای رونمایی کتاب «فریدون سه پسر داشت» به کلن آمدهاید. کتاب به تازگی به آلمانی ترجمه و توسط انتشارات بوشرگیلده منتشر شده است. پاییز همان ...
او آتشی زنده است
یک زنجیره از تصادفات، اتفاقات و البته خوششانسی منجر به کشف چهارده نامه از میلنا یسنسکا ۱ شد که از سال ۴۳-۱۹۴۰ در زندانهای درسدن، پراگ و اردوگاه کار اجباری ...
این نوشته، ترجمهای است از مطالب موجود در وبسایت گالری تِیت لندن دربارهی حلقهی بلومزبری، تا آشنایی مختصری از فلسفهی وجودی، چگونگی شکلگیری، سبک زندگی و اعضای این حلقه، برای ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی