نویسنده: شقایق بشیرزاده
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰
به پشت سرم نگاه میکنم و تند تند آيتالکرسی میخوانم…. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلا…. میدوم. تند. قدمهايم را بلند برمیدارم. انگار هر چه بلندتر باشند تصويرت را از ذهنم دورتر میکنند. توی سرم صداها میپيچند و مغزم مدام پر و خالی میشود. «بذار بياد سراغت. نبايد بترسی. خودتو رها کن.» قلبم توی گلويم میکوبد. تند. حتی تندتر از آن وقتی که بار اول تو را ديدم و به من خنديدی. حتی تندتر از آن وقتی که رويم افتاده بودی و داغی نفست با خيسی تنم يکی شده بود. حتی تندتر از آن وقتی که نگاهت روی لوستر اتاقت خيره مانده بود. به پشت سرم نگاه میکنم. در سفيد، انتهای کوچه صدايم میزند که برگرد. چند سايه تعقيبم میکنند، يا من اینطور فکر میکنم. تندتر میدوم و صدايت توی گوشم میپيچد که: «وايسا يه دقه.».
از دانشگاه که پايم را بيرون میگذارم دنبالم میدوی: «خانوم خوشگله وايسا يه دقه.» به بهانهی جزوه شمارهات را میدهی و شمارهام را میخواهی. آن شلوار جين تنگ، کفشهای مارکدار لاکُسْت و موهای سياهی که تا سرشانهات آمده با شلوار پارچهای و مقنعهی پفی سياه و بلندم تناسبی ندارد، قلبم اما تندتر از هميشه میزند. رويت را که برمیگردانی به سمت دانشگاه، يواشکی آيتالکرسی میخوانم و سمتت فوت میکنم مبادا که چشم بخوری… هُوَ الْحَیُّ الْقَيوم… آيتالکرسی بوی جورجيو آرمانی میدهد. پريا آنطرفتر چپچپ نگاهم میکند و نگاهش بوی حسادت میدهد. دستم را توی جيب مانتويم میکنم و کاغذی که شمارهات را رويش نوشتی فشار میدهم. قلبم توی دستم میزند و دستم میلرزد.
لولهی بلند شيشهای توی دستم میلرزد. فندک اتمیات را زير حباب شيشهای کوچکاش میگيرم. به کريستالهای کوچکی که میسوزند پک عميقی میزنم و دودش را توی آينهی تمامقد روبرويم فوت میکنم. دختر، توی آينه با حيرت نگاهم میکند. موهای خرمائیاش دورش ريخته و چشمهايش درشتتر از هميشه به نظر میرسند. قلبش محکم میکوبد و يک قطرهی درشت عرق از کنار گوشوارهاش شره میکند روی گردنش. به دختر آيتالکرسی میخوانم و فوت میکنم… لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ… به قاچ درشت هندوانهام گاز میزنم و آبش ازکنار دهانم میچکد روی پيراهنم. خانم جان پايش را میمالد: «معصومه، اگه هر روز آيتالکرسی بخونی خدا گناهاتو میبخشه و يه فرشته فقط کارای خوبتو مینويسه.» لپ خانم جان را میکشم و میخندم: «يعنی اگه کار بد کنم خدا کاريم نداره؟» خانم جان عصبانی روی پايم میکوبد: «کفر نگو دختر. آيتالکرسی بلا رو از آدم دور میکنه.» ناخنهايم را میجوم و میگويم: «پس مامانم نمیخوند؟» خانم جان يک قاچ ديگر هندوانه توی بشقابم میگذارد و آه میکشد: «اگه هر روز بخونيش شيطون گولت نمیزنه. مامانت نمیخوند که اسير دست اون بابای پدرسوختهت شد.» غشغش میخندم. دلخور میشود: «نخند، مردا همه پدرسوختهان. تا بفهمن دوسشون داری پدرسوختگیشونو نشونت ميدن. مثل بابات.» و تندتند سمتم فوت میکند…وَلاَ نَوْم… آيتالکرسی بوی هندوانهی قرمز میدهد و خانم جان با ناخنهای کوتاه حنا بستهاش تسبيح میاندازد.
دختر، توی آينه ناخنهای کوتاه قرمزش را روی پوستش میکشد. رد ناخن روی پوستش جا انداخته است. قرمز. گريه میکند و جيغ میکشد: «چرا نميان بيرون. بيارشون بيرون ديوونهم کردن.» تو کنارش نشستهای و چاقوی دسته قرمزت را از جيب شلوار مخمل کبريتیات میکشی بيرون و نشانش میدهی: «فقط با اين در ميان.ببين!» و روی دست خودت خط میاندازی. صدای خانم جان توی مغزم میچرخد: «مردا همهشون پدر سوختهان.» بلند بلند فکر میکنم: «ديگه دوستم نداری، میخوای بری سراغ پريا. از نگاهاتون معلومه.» چاقو را که از دستت میقاپم، جا میخوری: «کی؟؟!» تيزی چاقو را روی پهلويت حس میکنی. «توی لعنتی. تا فهميدی دوستت دارم، داری میری رو مخ پريا. اونم که از خدا خواسته.» «چی؟؟ من؟؟ با اون سياه سوخته؟ مگه مغز خر خوردم.» و دختر توی آينه را میبوسی. دختر گريه میکند و چاقو را روی پوستش میکشد: «باشه، باشه. با چاقو در ميان اينا؟ الان همه جامو میخورن اين کرمای لعنتی. بيا درشون بيار.» دوباره میبوسیام و میگويی: «همهش تقصير اين پرياست.»
به ساندويچم گاز محکمی میزنم: «خوبه گفتم گوجه نداشته باشه!» پريا میخندد: «مگه رژيم نگرفتی خير سرت؟» عصبانی گوجههای قرمز لای ساندويچ را میکشم بيرون: «نه بابا، خسته شدم. عماد هم گفته واسش مهم نيست چاقی و لاغريم.» میگويد: «تو چی ديدی تو اين پسرهی يهلا قبا که چسبيدی درکونش؟» شانه بالا میاندازم و گاز ديگری میزنم. میگويد: «من بهش اعتماد ندارم.» گوجهی ديگری میکشم بيرون: «بچه مايهداره.» ولکن نيست: «همين؟! مايهداره؟!» میگويم: «پريا ولم کن تورو حضرت عباس. باز نرو بالای منبر.» پوزخند میزند: «حالا حرفای من واست شدن پا منبری؟» حرفهايش بوی حسادت میدهند. به ساعتم نگاه میکنم: «الانا پيداش ميشه. بعدا میبينمت.» و از رستوران میزنم بيرون. سيگارم را که روشن میکنم سر و کلهات ازدور پيدا میشود. ماشينت را دوبل پارک میکنی و برايم دست تکان میدهی. قلبم تندتر از هميشه میزند. به سيگارم پک میزنم و برايت دست تکان میدهم. نگاه زنی را که از کنارم رد میشود و برای سيگارم سر تکان میدهد نديده میگيرم و میدوم سمت ماشينت. شيشه را پائين میدهی: «بپر بالا.» به ماشينت آيتالکرسی میخوانم و فوت میکنم…. لَّهُ مَا فِیالسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِیالأَرْض…
به لولهی بلند و شيشهای توی دستم پک میزنم و دودش را فوت میکنم سمت آينهی قدی اتاق. دود سفيد توی حباب میچرخد و شکل عوض میکند. میگويی: «بذار بياد سراغت. نبايد بترسی. خودتو رها کن.» دختر، توی آينه پشت حلقههای دود میچرخد، شکل عوض میکند و محو میشود. چشمهايش را میبندد. پريا روی شانهام ايستاده و بالهای صورتی دارد. میخواند: «مَن ذَا الَّذِی يشْفَعُ…» و توی گوش راستم فوت میکند. تو هم روی شانهام ايستادهای و میخندی. گرمای نفست به گوش چپم میخورد: «چی واسه خودت بلغور میکنی؟» چشمهايم را باز میکنم و میگويم: «آيتالکرسی.» میخندی و گوشم را میبوسی. محکم. توی سرم سوت میکشد و گوشم را میگيرم. بلندتر میخندی: «خسته نشدی از اين آيتالکرسی؟ از فاز خدا پيغمبری بيا بيرون تا بريم رو تخت يه فاز ديگه نشونت بدم.»
قلبم میکوبد به تخت سينهام. محکم. ناخنهايم را میجوم و به تخت، آيتالکرسی میخوانم و فوت میکنم… عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ… سر شانهام را میبوسی. دختر، توی آينه زبانش را روی لبش میکشد: «دهنم خشکه، کاش آب آورده بوديم.» روی سينهاش را میبوسی: «الان گشنگی و تشنگی يادت ميره.» موهايت روی سينهاش میريزد و بوی جورجيو آرمانی دماغش را پر میکند. برآمدهگی پهلويش را میبوسی: «همچين مانکنی بشی دو ماهه که کيف کنی. ديگه کسی مسخرهت نمیکنه.» کلمات معنايشان را از دست میدهند. فقط تو را میبيند. حس میکند روی آتش ايستاده است و شعلهها بالا و بالاتر میآيند. تو پله پله پائين میروی. چشمانم را که میبندم پلههای دانشگاه را با پريا دو تا يکی میکنيم. جلويمان سبز میشوی: «مصی وايسا يه دقه.» پريا دستم را میکشد: «بيا بريم معصوم. ديرمون ميشه.» دست چپم را میکشی و توی گوشم زمزمه میکنی: «يه جنس توپ گير آوردم. بريم بزنيم؟» قدمهايم روی پلهها کش میآيند: «کجا آخه؟ الان که نميشه.» میگويی: «دنبالم بيا تا نشونت بدم.» دست پريا را ول میکنم. پريا دنبالم میدود: «معصوم، جون خانم جانت نرو باهاش.» از سمجیاش کلافه کيفم را روی دوشم مرتب میکنم: «پريا بیخيال شو. گيريم که اصلا آدم بدی باشه. خودم بايد امتحان کنم.» تو پائين پلهها ساعتت را نشان میدهی که يعنی بجنب. ابروهای بهم پيوستهی پريا توی هم میرود: «بعضی امتحانا…» حرفش را قطع میکنم. پلهها را دو تا يکی به سمتت طی میکنم. تو میخندی. پريا تند تند چيزی میخواند و سمتم فوت میکند… يعْلَمُ مَا بَينَ أَيدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ. آيتالکرسی بوی حسادت میدهد. دست میکنی توی جيب شلوار مخمل کبريتیات و کليد را نشانم میدهی.
شلوار مخمل کبريتیات کنارم روی تخت مچاله شده. به خطهايش دست میکشم. يک خط صاف، يک خط برجسته، يک خط صاف. يکی راه دوزخ، يکی راه بهشت، يکی راه برزخ. بلند بلند فکر میکنم: «پس دانته اينطوری کتاباشو نوشته.» سيگاری روشن میکنی و دستم میدهی «چی؟؟!» «دانته، دانته رو ميگم» «ها؟؟!» میخندم و دودش را توی هوا به سمت سقف میفرستم: «فکر نمیکردم اينقدر خوب باشه. هنوز يه عالمه انرژی دارم.» میخندی و لبم را میبوسی: «هر دفعه بهترم ميشه. حالا از اين فاز فلسفی دانته مانته بيا بيرون.» به دفعههای قبل و بعد فکر میکنم و میلرزم: «تو مطمئنی اعتياد نمياره؟» رويم سايه میاندازی و دوباره لبم را میبوسی. انگار میخواهی توی چشمهايم زل نزنی: «آره بابا، من يه ساله میکشم. هر وقت هم نخوام میتونم ديگه نکشم.» از آن زخم عميق روی گونهات نگاهم را میدزدم و کنجکاو میپرسم: «بجز اين ديگه چيو امتحان کردی؟» باز میبوسيم. شوری عرقت را روی لبهايم حس میکنم. دوباره اصرار میکنم. میگويی: «فرج.» خانم جان هر روز دعای فرج میخواند که مادر از زير کتک پدر زنده بيرون بيايد. دعای فرج جواب نمیدهد، آيتالکرسی میخواند و فوت میکند… وَلاَ يحِيطُونَ بِشَیْءٍ… میپرسم: «فرج جديده؟» میخندی: «نه. همون ترياکه. اسم رمزيمونه با بر و بچ، که کسی شک نکنه. مثلا به مشروب میگيم شاخار. به سيگاری میگيم موشکول. به اين میگيم در و پنجره.» و خودت را میخارانی. محکم. میپرسم: «واسه منم اسم رمزی داری؟» گونهام را گاز میگيری: «معلومه. مش قاسم.» میخندم: «چه زبون سخت و مسخرهای. تا قبر آ.. آ… آ… آ» و دودم را توی هوا به سمت سقف میفرستم. يکی با دود روی سقف آيتالکرسی نوشته. نستعليق. مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء… کلمات درهم میشوند و توی سقف فرو میروند. آيتالکرسی بوی سيگار میدهد. تو رويم میافتی و نفسهای داغت با تن خيسم يکی میشود. عرق از روی گردنم روی پستانهايم شره میکند. خانم جان با دستش عرق صورتم را میگيرد وتند تند آيتالکرسی میخواند: «وَسِعَ کُرْسِيهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْض… برو معصومه جان. خدا پشت و پناهت، میدونم بيست میگيری.» توی صورتم فوت میکند و مقنعهام را مرتب میکند. آيتالکرسی بوی کوکو سبزی میدهد.
جلوی آينهی تمامقد اتاقت میايستم. دختر، توی آينه مقنعهاش را مرتب میکند. تو هنوز روی تخت نشستهای. به لولهی بلند شيشهای پک میزنی و دودش را فوت میکنی بيرون. دود سفيد توی حباب میچرخد. با زبانت روی لبت میکشی و دوباره پک ميزنی. دود دوباره میچرخد و شکل عوض میکند. نگاهت روی حباب مات مانده. میگويی: «چرا وايسادی. بيا بزن ديگه!» دختر، توی آينه به ابروهای پرپشتش دست میکشد: «ديره. بايد برم.» سرت را بالا نمیآوری. میپرسی: «فردا هم ميايی؟ مامانم اينا تا هفتهی ديگه نيستن. میخواييم پارتی بگيريم.» کفشهايم را میپوشم: «آره ميام….راستی گفتی اسمش چی بود؟» دود توی حباب میچرخد و شکل عوض میکند. میخندی: «در و پنجره.» بند کفشهايم را میبندم: «نه. اسم مندرآورديتون رو نميگم. اسم واقعيش.» خودت را میخارانی. محکم: «شيشه، کريستال.» با مادر کريستالهای لوستر پنجشاخهی اتاق پذيرايی را پاک میکنيم و بوی وايتکس و عيد توی خانه میپيچد. پدر کانال تلويزيون را عوض میکند و میگويد: «لا اله الا الله. اينقدر جرينگ جرينگ اون بیصاحاب رو در نيار. پا ميشم دندوناتو میريزم تو دهنتا.» کريستالها جرينگ جرينگ میکنند. پدر دستش را به زمين میگيرد و بلند میشود. صدای جيغ مادر توی جرينگ جرينگ لوستر گم میشود. فرار میکنم توی اتاق گوشواره. هنوز خانم جان آيتالکرسی يادم نداده است. صلوات میفرستم و گريه میکنم. شوری اشک صورتم را میسوزاند. صدای باز و بسته شدن در خانه که میآيد میپرم توی پذيرايی. مادر روی زمين افتاده. تکانش میدهم. چشمهايش باز، خيره به سقف، روی لوستر مانده و دور گردنش قرمز شده. دهانش باز مانده، انگار که میخواهد آيتالکرسی بخواند… وَلاَ يؤُودُهُ حِفْظُهُمَا…
رژ لب صورتیام را روی لبم میکشم. دختر توی آينه لبهايش را غنچه میکند. چاقوی کوچک قرمزت را از کنار تخت برمیداری و میگيری سمتش. هنوز سرم گيج میرود. «مصی، قبل رفتنت بيا اينا رو از زير پوستم در بيار. ديوونهم کردن.» پک ديگری میزنی و دود سفيدش را به سمت سقف میفرستی. روی تخت دراز میکشی و روی شکمت را نشانم میدهی: «اينجان. میبينيشون؟» چيزی نمیبينم. میگويی بيايم جلو. «میبينی؟» میبينم. چيزهايی گرد و کوچک انگار زير پوستت بالا و پائين میشوند. رد ناخنت روی پوستت جا انداخته. قرمز. رويشان دست میکشم: «میترسم. اگه در نيان چی؟» میخندی و چاقو را توی دستم میگذاری: «ديوثا خيلی سمجن ولی ديگه رفتن رو مخم. قبلا اينجا بودن، حالا رفتن تو شکمم.» و گونهات را نشانم میدهی. «راستی. فردا دوست داشتی دوست سياه سوختهت رو هم بيار.» با چاقو روی رد ناخنهايت خط میاندازم. قرمز. «محکمتر. اينطوری که خودمم بلد بودم.» به آينهی تمامقد روبهرویم نگاه میکنم. فردا، تو با پريا روی اين تخت خوابيدهای. دختر، توی آينه چاقو را فشار میدهد. محکمتر خط میاندازد. «محکمتر، محکمتر.» قلبش توی چاقوی توی دستش میزند. میخندد و گريه میکند. شوری عرق با شوری گريهاش يکی شده. چشمهايت درشتتر شدهاند. موهايت روی بالشت ريخته و ته چشمهايت، پدر میخواباند بيخ گوشم. «توله سگ، مگه من نمیگم بس کن.» مادر خودش را جلو میاندازد. میدوم توی اتاق گوشواره. دختر چاقو را فشار میدهد. محکمتر.
پای راستم را از در بيرون میگذارم. تندتر از هميشه میدوم. تندتر و محکمتر از هميشه میدوم. چند سايه تعقيبم میکنند يا شايد من اينطور فکر میکنم. قدمهايم را بلندتر برمیدارم. انگار اگر سريعتر بدوم تصويرت از ذهنم دورتر میشود. طاقباز روی تخت خوابيدهای و لوستر را نگاه میکنی. جرينگ جرينگ. دهانت باز مانده، انگار که میخواهی آيتالکرسی بخوانی… و هوالعلی العظيم… آيت الکرسی بوی خون میدهد.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی