از مقالهی «محاسن غیرمنتظرهی سرکوب»؛ ایوان کلیما
نویسنده: انتخاب و توضیح: نغمه کرمنژاد
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد, ۱۴۰۰
«در بیست سال گذشته، یعنی در طول زمانی که حق انتشار هیچ اثری را نداشتم، افرادی از من میپرسیدند، چطور نویسندهای میتواند در این شرایط زندگی کند؟»
«ایوان کلیما» (۱۹۳۱) نویسنده، مقالهنویس، روزنامهنگار و نمایشنامهنویس اهل جمهوری چک است. او در کنار «میلان کوندرا» یکی از برجستهترین نویسندگان ادبیات چک به شمار میآید. کلیما مانند بسیاری از نویسندگان اهل چکسلاواکی از سال ۱۹۷۰ به مدت بیست سال ممنوعالقلم بود. حتا یک کلمه از او مجال منتشر شدن نیافت. اما در خلال همین سالها درخشانترین و برجستهترین آثار ادبیِ چک توسط همین نویسندگان خلق شدند. چطور میشود در این شرایط بود و نوشت؟
شاید باید برگردیم و ایوان کلیمای ده ساله را ببینیم در خلال جنگ جهانی دوم و در اردوگاه ترزین: برای اولینبار نام خود را از دست داد و به شکل یک شماره ــ ۱۵۴ــ همزیستی چندین سالهای را با مرگ و ترس و با از دستدادن آغاز کرد. پهلو به پهلوی نیستی و زوال. زیستِ زندانیهایی که در اردوگاه بودند در مرز باریک میان بودن و نبودن تعریف میشد. هر روز عدهای «اعزام» میشدند به اتاقهای گاز. حتا کودکانی که ایوان در مهلت اندکی که بود، دلبستهشان شده بود. سه سال و نیم بعد به هر شکل جنگ تمام شد و ایوان کلیمای نوجوان دمی شادی را نفس کشید که دیری نپایید. خودش میگوید:
«برای نویسنده هیچ تجربهای بیفایده نیست – بلکه برعکس. هر چه تجربهی آدمی هولناکتر باشد، هرچه موقعیتی که در آن قرار میگیرد افراطیتر باشد، برای کارهای آتیاش سودمندتر است.»
با همین شرح مختصر آیا نمیشود به این قول رسید که: «تجربهی عمیق شادی، زمانی که تجربهی عمیق محرومیت وجود ندارد، به دست نمیآید و محال است.» و به موازات این جملهی کلیما میشود انتظار داشت که او سالها بعد در شرایط خفقان و سرکوبِ دوران کمونیستی حقیقتِ نامش را با چنگ و دندان حفظ کند و دیگر هیچگاه این فرصت را ندهد که او را با عدد و رقم توصیف کنند. او یاد گرفته بود آزادی درونی و جهان درونیاش را حفظ کند. تواناییای که در آن سالهای سیاه، نجاتبخش ادبیات چک بود. مرگ بدتر است یا ننوشتن؟ در گیرودار اردوگاه، ایوانِ کوچک، مرگ را بارها و بارها آزموده بود و به همین جهت خوب میشناخت آن را. مرگ دشوارتر بود. پس مینوشت تا با مرگ و فراموشی مبارزه کند. به شکل یک ضرورت حیاتی.
آنطور که خود کلیما اذعان دارد؛ ممنوعیت انتشار برای بسیاری از نویسندههای آن زمان یک آزادی هم به همراه آورد: آزادی از خودسانسوری و از منافع بازار.
«برای نویسنده هیج وضعی آنقدر بد نیست که نتواند چیز مثبت از آن برای آثارش بیرون بکشد. صرفا لازم است که از آن وضع بد جان سالم به در ببرد، چه جسمی، چه روحی. من معتقدم که بیست سال گذشته برای شمار زیادی از نویسندگان چک مایهی الهام بوده است؛ اما میدانم که این سالها بسیاری از نویسندگان پُرقریحه را هم که ساختمان روحی یا جسمی شکنندهتری داشتند، شکنندهتر از آنکه بتوانند این رنج را بی عواقبش تحمل کنند، از میان برد. زمانی، در یک بحث دوستانه با فیلیپ راث، از این نظر دفاع کردم که آثار ادبی بزرگ را حتی در فقدان آزادی میتوان خلق کرد، یعنی تحت همان شرایطی که کشور من به سر میبرد. یقین دارم که شما متوجه هستید که من نمیخواهم از توتالیتاریسم دفاع کنم. من با هر آنچه نوشتهام کوشیدهام – درست مثل همهی آدمهایی که با هر کاری که میکند میکوشند ــ شرایط آزادی را فراهم آورم… یقین دارم که ادبیات و کلا فرهنگ، علیرغم پیگردها و تعقیبها، علىرغم دستورهای از بالا، علىرغم به سکوت کشاندنها، به ما کمک کرد که آن چیزی را به وجود آوریم که امروز به آن نام «انقلاب مخملی» دادهاند. این فرهنگ نهتنها آن هدفهایی را که آن انقلاب متحقق کرد پیش نهاد، بلکه فراتر از آن، همراه با آن جوانان دانشجوی پاکدل، خصلت صلحآمیز این انقلاب و محتوای انسانیاش را به آن بخشید.»
در کتاب «روح پراگ» که مجموعه مقالات و نوشتههای ایوان کلیماست او ذیل عنوان «محاسن غیرمنتظرهی سرکوب» راز ماندگاریِ ادبیات در آن بیست سال را به تمام و کمال آورده است. بیست سال ممنوعیت انتشار که همچنان که گزنده و تلفکننده بوده، ناخواسته بستری شده است برای آفرینش.
در بیست سال گذشته، یعنی در طول زمانی که حق انتشار هیچ اثری را نداشتم، افرادی از من میپرسیدند، چطور نویسندهای میتواند در این شرایط زندگی کند؟ این سؤال را هم در کشورم از من میپرسیدند و هم همکارانم در خارج و روزنامهنگارهایی که از بخش آزاد جهان به پراگ میآمدند. سعی میکنم به این سؤال جواب بدهم، اما اجازه بدهید ابتدا تأكید کنم که من در وهلهی نخست از تجربهی شخصیام حرف میزنم، چون، همانطور که میدانید، هرچه وضعی که افراد خود را در آن مییابند افراطیتر باشد، واکنشهایشان متفاوتتر خواهد بود. بنابراین، آدم در اینگونه موارد نمیتواند خیلی دست به تعمیم بزند.
نویسندهای که از منتشر کردن آثارش منع شده است، خودش را در وضعی پارادوکسی میبیند. چنین نویسندهای غالباً به این دلیل مینویسد که امید دارد بتواند با مردم حرف بزند، بر افکار آنها تأثیر بگذارد، یا دستکم چیزی برایشان بازگو کند. آنهایی که میکوشند این امید و امکان را از نویسنده دریغ کنند، او را در موقعیت یک بچه دبیرستانی قرار میدهند که دفترچهی خاطراتی صرفاً برای خودش مینویسد یا حداکثر چند نسخه از آن برای همکلاسیهایش تهیه میکند.
اگر از ممنوعیت انتشار، علىالخصوص، و از تعقیب و پیگرد سخن آزادانه، در کل، سخن میگوییم، باید متوجه باشیم که سانسور میتواند اشکال مختلفی داشته باشد، و فراتر از همه، شدت و حدتش متفاوت باشد. خوب میدانیم که هیتلر، استالین، و کوتولهترهایی شبیه آنها با نویسندهی دردسرساز برخورد میکردند. همچنین میدانیم که در این سالهای اخیر یک دیکتاتور دیگر حکم محکومیت به مرگ نویسندهای را در دوردست، که به او متعرض شده است، بیدرنگ صادر کرد. هر وقت زندگی نویسندهای، به دلیل بیان آزادانه، به مخاطره میافتد، خود خلاقیت است که در ذات و جوهرش به خطر میافتد. آن حکم رسمی که من و بسیاری از همکاران مرا در چکسلواکی در بیست سال گذشته ممنوعالقلم کرده بود از جنسی دیگر بود. در طول این دوره، ما کم و بیش آزاد بودیم که بنویسیم و حتی نوشتههایمان را در خارج منتشر کنیم. مقامات سعی میکردند زندگی را برای من تنگ کنند: پلیس به شکل غیرقانونی هر از گاهی خانهی مرا تفتیش میکرد؛ از من به شکل توهینآمیز و تحقیرآمیزی بازجویی میشد؛ گذرنامهام را باطل کرده بودند؛ و گهگاه حتی گواهینامهی رانندگیام را از من میگرفتند؛ تلفن من، هر وقت که کنترل نبود، قطعش میکردند. اما هیچوقت احساس نمیکردم زندگیام در خطر است. فکر میکنم از این جهت زندگی من مثل بقیهی نویسندههای ممنوعالقلم بود. اما از یک جنبهی خاص سرنوشت من فرق داشت. چون من مرتباً در خارج کتابهایم را چاپ میکردم، میتوانستم معاشم را از راه نویسندگی تأمین کنم: من، برخلاف بسیاری از همکارانم، مجبور نبودم دنبال یک کار تماموقت باشم تا نان شبم را به دست بیاورم. دلم میخواهد تأکید کنم که نویسندگان ممنوعالقلم فقط میتوانستند پستترین مشاغل را به دست آورند – مجبور بودند حمالی کنند، شبگرد شوند، شیشهشوری کنند، عملگی کنند، و اگر خوششانس بودند انباردار بشوند. آشکارا، برای بسیاری از نویسندگان، خصوصاً نویسندههای پیرتر، این کارها با کار نویسندگی تداخل پیدا میکرد و کار خلاقهشان را برایشان دشوار میکرد. به هر روی، در این بیست ساله، دقیقاً همین نویسندگان ممنوعالقلم بودند که بیش از هزار عنوان کتاب منتشر کردند، که بعضی از آنها بهترین آثار ادبی کشور ما هستند. این گواهی است بر قدرت اخلاقی نویسندگان چک، یا دستکم گواهی است بردلسپردگیشان به کارشان – دلم میخواهد در اینجا از واژهی دلسپردگیشان به جای «مأموریت»شان استفاده کنم.
در ابتدای سخن گفتم که میخواهم فقط از خودم حرف بزنم. از آن روزهای بد ولی از جهاتی آرام، چندین کتاب و نمایشنامه نوشتم، و چندین و چند مقاله و یادداشتهای روزنامهای. منتقدان معمولاً این بخش از آثار مرا که در طول این بیست ساله نوشته شده است بهتر از بقیهی آثارم، که پیش از ممنوعالقلم شدنم نوشته بودم، ارزیابی میکنند. اگرچه معمولاً نویسندگان با منتقدانشان همدل نیستند، اما در این مورد به نظر من حق با آنهاست. فکر میکنم من خودم را برای موقعیتی که پس از ۱۹۷۰ پیدا کرده بودم مجهز و آماده کرده بودم. من این خوشاقبالی را داشتم که دوران جوانیام را در ایام جنگ عمدتاً در اردوگاهها سپری کرده بودم. واژهی «خوشاقبالی» یک لغزش زبانی نیست؛ من از دوران نوجوانی تجربههای گرانبهایی به دست آورده بودم. نخست اینکه اگر شخصی میخواهد در حالی زندگی کند و جان به در ببرد که خطر دائماً بیخ گوش اوست، بایستی قدرت تطبیق پیدا کند، یعنی حتی بدترین شرایط را موقعیتی مسلم و ناگزیر بداند، و بعد بکوشد حتی در این شرایط یک زندگی انسانی را به سر برد. در اردوگاه این بدان معنا بود که میبایستی شأن انسانی و تعادل روحیام را حفظ کنم: جهان درونیام را، امیدم را، و آزادی درونیام را حفظ کنم و هرگز تسلیم هراس یا نومیدی نشوم.
کسانی که از عهدهی این کار برنمیآمدند از دست میرفتند! ثانیا، که این البته اهمیت کمتری دارد، یاد گرفتم که آدم باید این شرایط را مسلم بگیرد، اما فقط در لحظاتی خاص؛ آدم همچنان امیدوار است که شرایط تغییر خواهد یافت، که جنون نمیتواند یک وضع دائمی انسانی یا یک حیات اجتماعی همیشگی باشد. ما در ضمن به این دلیل به حیاتمان ادامه دادیم که (با یک خوشبینی افراطی) معتقد بودیم جنگ در عرض یک یا دو هفته یا یکی دوماه تمام خواهد شد. و سرانجام، در طول جنگ بصیرتی مهم نسبت به حرفهام پیدا کردم. برای نویسنده هیچ تجربهای بیفایده نیست – بلکه برعکس. هرچه تجربهی آدمی هولناکتر باشد، هرچه موقعیتی که در آن قرار میگیرد افراطیترباشد، برای کارهای آتیاش سودمندتر است.
میتوانم بگویم که همهی این شناختها و تجربهها در طول این بیست سال از من دستگیری کردند، و بیشتر همکاران من هم وارد چنین موقعیتی شدند. اگرچه ما فکر میکردیم که این تصمیم غیرعقلانی که کل ادبیات معاصر ممنوع شود فقط میتواند یک اقدام موقتی باشد که چند سال بیشتر طول نخواهد کشید، اما در عین حال این تصمیم از نظرمان، با توجه به شرایط، مسلم بود و بنابراین در تطابق با این شرایط رفتار میکردیم. فقط عدهی معدودی تسلیم نومیدی شدند، آن عدهی قليلی از ما، دلشان میخواست در میانهی این راه به ملاقات مقاماتی بروند که از همان آغاز علناً موضعی ضد فرهنگ و ضد منافع ملت اتخاذ کرده بودند. اکثریت نویسندگان چک آزادی درونیشان را حفظ کردند. در یک وضع پارادوکسی آشکار، ممنوعیت انتشار برای عدهی زیادی یک آزادی به همراه آورد: آزادی از تأثیرات و منافع ثانوی و فرعی، آزادی از خودسانسوری که پیشتر به امید فریب دادن ممیزان گوشبهزنگ انجام میگرفت، و آزادی از منافع بازار. نویسندگان کارشان را چنان پی گرفتند که گویی این یک ضرورت حیاتی است، و تنها در این حالت (ممنوعالقلم شدن) میشد چنین نگاهی به خلق اثر داشت. اما آیا میشود الىالابد نوشت، الىالابد خلق کرد، بیآنکه حتی کوچکترین امیدی داشته باشی که حاصل همهی تلاشهایت به رؤیت کسی جز چند تن از دوستانت برسد؟
بسی پیشتر از آنکه سازمانهای غیررسمی، نظير منشور ۷۷، که حالا مشهور خاص و عام است، و در تدوین آن بسیاری از نویسندگان و روزنامهنگاران ممنوعالقلم مشارکت داشتند، به وجود بیایند، سامیزدات چک عملاً تثبیت شده بود. من بنا به تصادف شاهد تولد آن بودم. و بنابراین آن مکانیسم دفاعی درونیاش را که آن را پیش میراند، میشناسم، یعنی انگیزهی معمولی رفتار کردن در شرایط غیرمعمولی. پیشتر، در اوايل دههی ۱۹۷۰، زمانی که کمکم کتابهای ما از قفسههای کتابخانهها غیب شدند و زمانی که معلوم شد که هیچیک از افراد ممنوعالقلم حق منتشر کردن حتی یک سطر را هم نخواهند داشت، تصمیم گرفتیم ماهی یک بار دور هم جمع شویم و آثار تازهمان را برای همدیگر بخوانیم. این دور هم جمع شدنها از آپارتمان من شروع شد، و آپارتمان من جایی برای بیش از چهل نفر نداشت. چیزی نگذشت که توجه پلیس به این گرد هم آمدنها جلب شد و تصویر خانهی من بر پردهی تلویزیون ظاهر شد، با این تعبیر سیاهبینانه که اینجا محل گردهمایی عدهای از نیروهای ضداجتماعی است. مجبور شدیم گردهماییهایمان را با چیزی کمتر در معرض دید و در عین حال مؤثرتر جایگزین کنیم، که عدهای بیشتر از صرفاً محفل دوستانهمان را در بر میگرفت. بدین ترتیب، به این فکر رسیدیم که آثار فردیمان را روی یک ماشین تحریر باز بنویسیم، و حداکثر نسخههای ممکن را از آنها تولید کنیم، و آنها را به بهایی بفروشیم. نخستین سلسله از این آثار، که ویراستار آن یکی از بهترین و اصلیترین نویسندگان ما بود، یعنی لودویک واسولیک، به نام نشر «مقفّل» شهرت پیدا کرد: این نام به این ترتیب به این سلسله آثار داده شد که لودویک واسولیک در کارت تبریک عیدی که آن سال برای همه فرستاد پشت جلد چند کتابی را که پیشتر منتشر شده بودند گذاشته بود با یک نقش قفل. يقيناً در آن زمان او حتی در عالم خیال گمان نمیبرد که تا ۱۹۸۹ فقط دراین سلسله کتابها ۵۰۰ عنوان کتاب منتشر خواهد شد. اندکی پس از آن، سلسله کتابهای مشابهی منتشر شدند، که یکی از مشهورترین آنها سلسله کتابهایی بودند که همسر واسلاو هاول و برادرش، اولگا و ایوان، منتشر کردند. تعداد افرادی که کپی تهیه میکردند، حتی داوطلبانه، و کتابهایی که زمانی شرکتهای تجارتي دولتی صحافیشان میکردند، حالا به دست داوطلبان جلد میشد. همچنین قطع و اندازهی دستنوشتهها کوچکتر شد، و برخی از کتابها طرحهای فوقالعادهای هم داشتند، در عرض چند سال، به همین ترتیب گنجینهای از ادبیات چک فراهم آمد، آثار بزرگترین شاعران زندهی کشور، آن برندهی آتی جایزهی نوبل، یاروسلاف زايفرت، یان اسکاسل، اولدریش میکولاسک، و نوشتههای بهومیل هرابال و واسلاو هاول به این ترتیب منتشر شدند. اما کتابهای ترجمهای هم کم نبودند. از کتابهای مارتین هایدگر و بوبر گرفته تا کتابهای اورول، اریش فروم، میرچا الیاده، سالژنیتسین، کونراد لورنتس، چسلاف میلوش و جورج کونراد. از دستنوشتههایی که دست به دست میچرخیدند کپیهای تازهای تهیه میشد، خصوصاً آنهایی که از نویسندگان مشهورتر و محبوبتر بودند. تخمين ما این بود که این عناوین سامیزدات چند صد بار چاپ شدند.
شاید به نظرتان بیاید که من خیلی وارد جزئیات فنی شدهام. اما این واقعیت برای نویسندهای که اثرش به این ترتیب چاپ میشد مسئلهی فوقالعاده مهمی بود. نهتنها خوانندهها به آثار واکنش نشان میدادند، بلکه غالباً این شیوهی نشر به نویسنده یک احساس رضایت میبخشید. میدانستیم که تعداد نسخههای کتابهای ما اندک است و تیراژ زیادی ندارد، و خصوصاً به دست جوانترها نمیرسد. من خودم در کتابخانهام چندتایی از این کتابها را داشتم که روی جلدشان دستخط چند صد خواننده بود. و میدانستیم که برای آنان این ادبیات تنها صدای اصیل فرهنگ چک است، صدای غرور، مقاومت، و صدای امید. به نحوی پارادوکسی، نویسندگان ممنوعالقلم، از واسلاو هاول گرفته تا لودویک واسولیک، کارل پکا، میلان کوندرا، یوزف اسكووورتسکی، یاژیری گروسا، یاروسلاف زايفرت، یان اسکاسل یا پاول کوهوت از همه محبوبتر بودند، احترامشان بسیار بیشتر از نویسندگان دولتی بود که کلی جایزه به آنها میدادند یا گرامیشان میداشتند. همانطور که یکبار به یکی از همکاران غربیام، نیمهشوخی و نیمهجدی، گفتم، نویسندهی ممنوعالقلم در چکسلواکی به جایگاهی میرسد که نویسندگان دنیای آزاد حتی خوابش را هم نمیبینند: سخن نویسندهی ممنوعالقلم سخنی است که مردم منتظرش هستند، و معنای این سخن و واکنش نسبت به آن بسی فراتر از آنی میرود که خود نویسنده میخواسته منتقل کند. و در عین پرداختن به این مسائل فنی، باید فراموش نکنم که یادآور شوم، از نیمهی دههی ۱۹۷۰ به بعد، انتشاراتیهایی که مهاجران درست کرده بودند کمکم شروع کردند در کنار ادبیات در تبعید ادبیات تولید شده در داخل کشور را هم منتشر کنند. مردان و زنانی نظیر خانوادهی اسکورورتسکی، الکساندر تومسکی و آدولف مولر صدها کتاب منتشر کردند، و هزاران هزار نسخه از آنها به چکسلواکی قاچاق میشد و در اینجا محبوبیتی دستکم به همان اندازهی نسخههای دستنویس تکثیرشده پیدا میکردند.
غالباً از من میپرسند چه نوع کتابهایی در نشر سامیزدات ما منتشر میشد که کاملاً متفاوت از تلاشهای نویسندگان سامیزدات در کشورهایی بود که در آنها هم آزادی بیان وجود نداشت و سرکوب میشد. در جاهای دیگر، عمده کتابهای سامیزدات کتابهایی بودند که ناشران رسمی به دلیل محتوای سیاسی یا محتوای انتقادیشان از انتشار آنها سرباز میزدند. در چکسلواکی وضع متفاوت بود. برای گروهی که پس از تهاجم ۱۹۶۸ بر سر کار آمدند، هرگونه فعالیت جمعی و عمومی، از جمله منتشر کردن کتاب، میبایستی ضامن پذیرش این تهاجم باشد. چون برای اکثر نویسندگان این وضع پذیرفتنی نبود، یک ممنوعیت کامل بر یک یا دو نسل از نویسندگان تحمیل شد، و این فارغ از اصلاً محتوای کتابها و نوشتههای آنها بود، و به همین دلیل، شانه به شانهی ادبیات سامیزدات، رمانی تاریخی که مثلاً وقایعش درقرن چهاردهم میگذشت و داستانهای عاشقانه، اشعار تغزلی در وصف طبیعت، رسالههای فلسفی، آثاری که به سرنوشت غمبار جامعهی معاصر میپرداختند ممنوعه بودند. سامیزدات چک، برخلاف جنبشهای مشابهش، فقط شاخهای از رود بزرگ ادبیات ملی نبود، بلکه خود آن رود بزرگ بود.
علاوه بر این، غالباً از من میپرسند چگونه میتوانستم از لحاظ روحی این انزوای مطلقم را تحمل کنم، این واقعیت را که از هر فعالیت اجتماعی برکنار شدهام، از سفر منعم کردهاند، حتی از پا گذاشتن به ساختمانهایی که متعلق به انتشاراتیها یا کلوپهای نویسندگان بود. جواب صادقانهام این است که نویسنده تقریباً همیشه تا حدودی تنها و منزوی است و این از ایجابهای طبیعی این حرفه است. آری، گاهی تحمل بار تنهایی سنگین بود؛ اما در زمانهایی دیگر این تنهایی که فرصتی برای تمرکز کامل به من میداد تحملش را آسان میکرد. زمانی که، به جز چند تن از دوستان من و روزنامهنگارهای خارجی، کسی سیر کارم را قطع نمیکرد، امروزه به نظرم زمانهایی بهشتی از نظر تمرکز بر کارم میآید (خصوصاً پس از این چند ماه گذشتهی شلوغ پلوغی). سوای این، تنهایی و انزوای من هرگز مطلق نبود. تعقیب و پیگرد و ممنوعیت اکثر ما را در موقعیت و محیطی قرار میداد که جز در این حالت، شناختی از آن نمیتوانستیم به دست بیاوریم. مقداری از مضامین آثار من، و شناختم از واقعیت، فقط از این طریق به دست آمده است که مجبور بودهام شغلهایی چون بهیار، پستچی، و دستیار ارزیاب را اختیار کنم، و حتی چند روزی رفتگر شدهام. واسلاو هاول یقیناً نمیتوانست آن نمایشنامهی فوقالعادهاش، تماشاچیان، را بنویسد اگر که چند روزی را ناچار نمیشد در یک آبجوسازی کار کند، و احتمالاً نمیتوانست بسیاری از نمایشنامههایش را بنویسد اگر که دائماً به آن ته، به سلول زندان، رانده نمیشد. در کل باید بگویم آدمی که به ته رانده میشود تنها نمیماند، چون دیگرانی هستند که در همان وضعند، و همین نوعی احساس قوی همبستگی به آدم میدهد. این همبستگی ــ و میدانم که شاید دیگر دارم خیلی از سرکوب ستایش میکنم ــ برای ما کمکی بزرگ بود، نفعی و کشفی حاصل این بیست سال گذشته. نهتنها آنهایی که رنجهایی مثل رنج مرا متحمل شده بودند به من پیوستند، بلکه دیگرانی، خصوصاً جوانترهایی که مشاغل دیگری داشتند با من همدل شدند چون آنها هم از چیزی که در نظرشان اساسی بود متأثر شده بودند: از دست رفتن آزادی مدنی، احساس خفّت جمعی که حکومت بر همهی ما تحمیل میکرد. این آدمها به کتابهای من هم به همان اندازهی سرنوشتم علاقهمند شدند. حتی جرئت میکنم و میگویم که در آن سالها من با خوانندگانم تماس شخصی بیشتری از هر زمان دیگر داشتم.
علاوه بر این، در این سالها، من همبستگی خارجی بسیار مهمی را هم تجربه کردم.
مقامات با ما چنان رفتار میکردند که انگار ما نیستیم، هیچیم، ناشهروندیم. آنها نهتنها ادبیات ما را پاک و محو میکردند، بلکه میکوشیدند ما را بشکنند. اگر شکایت میکردیم، پاسخی نمیگرفتیم، اگر نیازی به یک سند رسمی داشتیم، آن را به ما نمیدادند. اگر چنین وضعی زیاده از حد میپایید، حتما کمر آدم را میشکست: کام آدم را تلخ میکرد، عزت نفس آدم را از آدم میگرفت، یا بهعکس، آدم را پر از نفرت و غرور آدمی منحصربهفرد میکرد. دلم میخواهد، خصوصاً در همین زمینه، تأکید کنم که نمایندگان کشورهای بسیاری، علیرغم توافقنامههای رسمی و پروتکلهای دیپلماتیک، با ما همدلی نشان دادند، حمایت و علاقهشان را نثار ما کردند، و هر جا که لازم بود به کمکمان آمدند و دست کمک به سویمان دراز کردند. اینان نمایندگان ایالات متحده، جمهوری فدرال آلمان، و بریتانیا بودند. خصوصاً دلم میخواهد دوران سفارت آقای ویلیام لوئر را در پراگ یادآوری کنم؛ این به ابتکار او بود که نویسندگان بزرگ آمریکایی به دیدار کشور ما آمدند. ملاقات با ویلیام استایرون و همسرش، رز، با جان آپدایک، کورت وونه گات، ئی.ال. داکتروف، گلوی کنیل، و دیگران، و نیز با خانم و آقای لوئر برای ما بیش از هر چیز نشانهی ورود به جهانی آزاد بود، لحظهای از یک نشئه که وجود ما را پر از نیرو برای حفظ خودمان و حفظ امیدمان کرد.
در آغاز سخنم گفتم که برای نویسنده هیج وضعی آنقدر بد نیست که نتواند چیزی مثبت از آن برای آثارش بیرون بکشد. صرفاً لازم است که از آن وضع بد جان سالم به در ببرد، چه جسمی، چه روحی. من معتقدم که بیست سال گذشته برای شمار زیادی از نویسندگان چک مایهی الهام بوده است؛ اما میدانم که این سالها بسیاری از نویسندگان پُرقریحه را هم که ساختمان روحی یا جسمیِ شکنندهتری داشتند، شکنندهتر از آنکه بتوانند این رنج را بی عواقبش تحمل کنند، از میان برد. زمانی، در یک بحث دوستانه با فیلیپ راث، از این نظر دفاع کردم که آثار ادبی بزرگ را حتی در فقدان آزادی میتوان خلق کرد، یعنی تحت همان شرایطی که کشور من به سر میبرد. یقین دارم که شما متوجه هستید که من نمیخواهم از توتالیتاریسم دفاع کنم. من با هر آنچه نوشتهام کوشیدهام ــ درست مثل همهی آدمهایی که با هر کاری که میکنند میکوشند ــ شرایط آزادی را فراهم آورم. لحظهای که به آزادی رسیدیم ــ امیدوارم که چنین باشد ــ یعنی پاییز گذشته، یکی از شادترین پاییزهای زندگی من بود. یقین دارم که ادبیات و کلاً فرهنگ، علیرغم پیگردها و تعقیبها، علىرغم دستورهای از بالا، علىرغم به سکوت کشاندنها، به ما کمک کرد که آن چیزی را به وجود آوریم که امروز به آن نام «انقلاب مخملی» دادهاند. این فرهنگ نهتنها آن هدفهایی را که آن انقلاب متحقق کرد پیش نهاد، بلکه فراتر از آن، همراه با آن جوانان دانشجوی پاکدل، خصلت صلحآمیز این انقلاب و محتوای انسانیاش را به آن بخشید.
روح پراگ ایوان کلیما ترجمه خشایار دیهیمی نشر نی
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی