داستان کوتاه

چیزهای به‌دردنخور

نویسنده: تاتیانا تولستایا - مترجم: اکرم موسوی

تاریخ انتشار: ۳ مرداد, ۱۴۰۲

چاپ
داستان-چیزهای به‌درد‌نخور

 

این خرس عروسکی زمانی چشم‌هایی کهربایی داشت – چشم‌هایی از جنس شیشه‌ا‌ی خاص – هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرک‌هایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در می‌رفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سن‌پترزبورگ خریده‌ بودم. داشتم کتاب‌ها‌ و رخت و لباسم را از گوشه‌و‌کنار خانه‌ی پدری جمع می‌کردم و مادرم را التماس می‌کردم تا آن زلم‌زینبوهای از ‌همه‌رقم‌ و پارچه‌های قدیمی -‌ که توی چمدان‌های قدیمی‌تر از خودشان بود – را به من بدهد. این خرت‌وپرت‌ها به کار هیچ‌کدام‌مان نمی‌آمد – نه مادرم و نه مطمئناً من – ولی من از این چیزهای به‌دردنخور خوشم می‌آید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبنده‌شان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمی‌آیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی این‌همه سال پنهان مانده‌ بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجه‌ی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوب‌های اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچ‌کدام‌مان دلش نمی‌آمد دور بی‌اندازد. داشتم در تاریکی، لابه‌لای دیوار و گنجه را کورمال‌کورمال می‌گشتم که خرس عروسکی یا دقیق‌تر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق ‌و‌ رقی که تنها یک پنجه‌‌ داشت، دکمه‌ای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دسته‌ای‌ رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی‌ و پوشیده از کرک‌های زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکم‌هایم بر سر و رویش فرو‌نریزد. در آن فضای تنگ، نیمه‌تاریک و خفه ایستادم و به تپش‌های بی‌امان قلبم یا خدا می‌‌داند قلب عروسک، گوش سپردم.
چه حسی داشت؟ شاید چنین حسی: انگار صاحب چند فرزند هستی، بچه‌هایت بزرگ ‌می‌شوند، چهل‌ساله می‌شوند و تو به بزرگ شدن‌شان عادت می‌کنی و کنار می‌آیی. بعد، یک روز گنجه را زیر و رو می‌کنی و می‌بینی او آنجاست، اولین فرزندت، همان‌طور که بود – هجده‌ماهه، هنوز زبان باز نکرده، خوشبو مثل عطر شیرین فرنی، با چشم‌های پف‌کرده از فرط گریه، گم‌گشته ولی بازیافته، عمری توی گنجه چشم انتظارت نشسته، با زبان بسته و عاجز از صدا کردنت – و حالا باز به هم می‌رسید.
خرس عروسکی را با خود به آپارتمانم بردم. همه‌چیز آپارتمان نو و تازه بود و توی ذوق می‌زد – یا این طور بگویم: غریب و نامأنوس بود. خانه پر از اسباب و لوازم خریداری‌شده از عتیقه‌فروشی و مغازه‌های دست‌دوم‌فروشی بود، وسایلی که پیش از این مال کس دیگری بودند و جای دیگری داشتند و حالا هنوز به سکونت‌گاه جدیدشان خو نگرفته‌ بودند. هرچه از دستم برآمد کردم تا غرابت این گنجه‌ها، کشوها و میز‌های کوچک و ناآشنا را با زلم‌‌زیمبو‌ها و پارچه‌های مادرم کم کنم. نمی‌دانستم با خرس عروسکی چه کنم، جز آنکه روی تخت بگذارمش.
آن شب با بازوان حلقه‌کرده به دورش خوابیدم. با همان تک پنجه‌اش بی‌رمق آغوشم را پس زد. شب تابستانیِ پریده‌رنگی بود، مهی خفیف آسمان را فراگرفته بود و سپیده‌دم تیره و تار بود. آن شب خواب به چشمم نیامد و حسرت به دلش ماندم. عروسک بوی غبار می‌داد، بوی غبار و دیرینگی، بوی رنجوری، بوی دهه‌های دور و هزاران‌‌هزار سال پیش را. زیر آسمان مرمرینِ نیمه‌شب، در تیرگی هوا که به تیرگی زیر آب می‌مانست، چشمانم را گشودم و وضع فلاکت‌بار و نخ‌‌های سیاه آویزان از کاسه‌ی کوچک چشمش را ‌‌دیدم. سر سفت و سختش را نوازش‌کردم که جای جای آن پر از رد زخم بود. به گوش‌هایش دست کشیدم.
با خود اندیشیدم، نه این وضع همین‌طور نمی‌ماند. ویلیام فاکنر داستان کوتاهی دارد به نام یک گل سرخ برای امیلی، سرگذشت زنی است که معشوق خود را مسموم می‌کند تا مبادا روزی ترکش کند، سپس خودش را نیز تا آخر عمر، تا چهل سال بعد، همانجا در خانه حبس می‌کند. پس از خاکسپاریِ زن، جسد پوسیده‌ای با لباس‌خوابی پوسیده به تن، روی تخت می‌یابند که به پهلو خوابیده است، گویی کسی را در آغوش گرفته و کنارش، بر روی فرورفتگی برجای مانده‌ی سری بر متکّا، تار مویی بلند و خاکستری می‌بینند.
صبح روز بعد راهی مسکو شدم. ماه بعد که به آپارتمانم بازگشتم خرس عروسکی رفته‌ بود. نه روی تخت بود، نه زیر آن، نه توی هیچ کدام از گنجه‌ها بود و نه توی انباری. اثری از خرس عروسکی نبود، هیچ اثری.

 

منبع: The New Yorker

 

Illustration by: Bianca Bagnarelli

 

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
داستان-جنون ارثی-علی نادری

حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهان‌به‌دهان و با نشانه‌ها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...

داستان-حفره زنبور-سعید اجاقلو

این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنه‌ی ...

سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز

  «صد سال تنهایی» روایت‌گر داستان چند نسل از خانواده‌ی بوئندیاست؛ خانواده‌ای که در میان جنون، عشق‌های ممنوعه، جنگ و سایه‌ی سنگین نفرینی صدساله زندگی می‌کنند. این سریال که در کلمبیا ...

سوتلانا آلکسیویچ جایی نمی‌رود

 پیش‌گفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامه‌نگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسنده‌ی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...

واحد پول خود را انتخاب کنید