داستان کوتاه
نویسنده: یوکیکو موتویا - مترجم: فریبا گرانمایه
تاریخ انتشار: ۱ اسفند, ۱۴۰۱
زن رفته بود تو و هیچجوری بیرون نمیآمد. آنجا فقط یک گلیم بود و آینه، اما مشتری حالا سه ساعتی میشد که در اتاقِ پرو بود.
آن تو چهکارمیکرد؟ البته که لباسهای ما را امتحان میکرد. بیوقفه از اواسط بعدازظهر. تا ازش میپرسیدم: «اونجا مشکلی ندارین خانم؟» فوری جواب میداد: «دارم لباس پرو میکنم.» وقتی مشتری این حرف را میزند باید قبل از دوباره پرسیدن مدتی منتظر بمانی، چون بعد اگر بگوید: «من فقط دارم لباس پرو میکنم»، واقعا دستپاچه میشوی، انگار خواسته باشی هولاش کنی. تازه شاید طرف به تو بفهماند دارد یواش یواش کار خودش را میکند و بهتر است تنهایش بگذاری.
وقتی مشتری از اتاق پرو بیرون نمیآید، یک احتمالش این است که لباسها را پوشیده، اما همه افتضاح بودهاند. این برای خودم هم پیش آمده؛ لباسهایی در دنیا هستند که همان لحظهی تن کردن چنان حس بیچارگی بهت میدهند که دلت میخواهد آینهی روبرو را که انعکاس قیافهی متعجبت است، خرد کنی. از آنجور لباسها که فکرِ «داری مسخرهبازی درمیاری» را به تو تلقین میکنند. به سرت میزند شاید همیشه شبیه دلقکی بودهای، و زانوهایت میلرزد که میفهمی کل عمرت تا آن موقع اشتباهی خجالتآور بوده است.
بار اول همین فکر را کردم. فروشگاهی که در آن کار میکنم بیشتر ِ فروشش از چیزهای ِنسبتا نامتعارف مارکداری است که صاحب مغازه از کشورهای خارجی میخرد، بنابراین عجیب نیست که مشتری لباسی را بپوشد و بعد که بیرون آمد و خودش را در آینهی بزرگ دید مردد شود. تازه اصلا لباسهای ما گراناند، برای همین اینجور مواقع مشتری را به حال خود میگذاریم و وقت کافی میدهیم تا آن داخل تصمیم بگیرد. من نگاهی به صندوق فروش میانداختم، چیزهای انبار را بررسی میکردم و معمولا قبل از سر زدن دوباره به مشتری سعی میکردم وقت بگذرانم، اما او واقعا معطل کرده بود.
صبرم که تمام شد از پشت پرده صدا زدم: «کمکی از دستم برمیاد؟»
مشتری گفت: «چیزی نیست. من خوبم.»
صدایش کمی دلخور بود. «فقط، لباس ِ یهکم سادهتر ندارید؟ این به درد مهمونی میخوره. همهجا نمیشه پوشیدش.»
گفتم، این یکی چی و یک لباس لطیف و سَبُک ابریشمی با نقشهای چاپی شفاف برایش بردم. دوختِ پاریس بود که کارهای چاپی زیادی با رنگهای زنده انجام میدهند. دست مشتری از پشت پرده بیرون آمد، چوبلباسی را قاپید و لباس را کشید توی اتاق پرو. لباس که عوض میکرد تا مدتها صدای خشخش میآمد. نمیدانستم باید بروم کار دیگری بکنم یا نه. تصمیم گرفتم صبر کنم. قانون فروشگاه این است که یک فروشنده تا پایان کار با مشتری میمانَد. خیلی از لباسهای ما بیشتر از یک نگاه را میطلبند. ما به خودمان میبالیم که در خدمت مشتری هستیم و مدلی را که بهتر بهش میآید برایش پیدا میکنیم.
برای این کار اول باید بفهمیم مشتریمان چطور آدمی است. چندساله است؟ قدش؟ تیپ شخصیتیاش؟ این مشتری درست زمانی آمد که داشتم یک فنجان چای بعدازظهرم را میخوردم و تنها دستش را دیدم که پرده را کشید و گفت: «این رو امتحان میکنم.»
«معمولا چه سایز لباسی میپوشید خانم؟»
«یادم نیست. پیگیری نمیکنم.»
شاید زیادی خجالتی بود و بعد از دیدن ِما در چند مجله، تمام شجاعتش را جمع کرده و آمده بود بوتیک. شاید هم دلش نمیخواست ما ببینیماش. به خاطر قد و وزنش اعتمادبهنفس نداشت، دست و پایش را گم کرده بود و نمیتوانست از اتاق پرو بیرون بیاید.
«مایلید شلوار هم امتحان کنید یا بیشتر دامن میپوشید خانم؟»
«بیشتر دامن میپوشم. گاهی هم شلوار.»
یک احتمال دیگر اینکه تازگیها عمل زیبایی کرده بود و با عوض کردن لباسْ صورتش به هم میریخت. شاید همان لحظه داشت با ناامیدی سیلیکون را سر جایش میگذاشت. جوانتر که بودم شنیدم زنی هنگام تعطیلات در یک کشور خارجی، توی اتاق پرو ناپدید شده. کف اتاق دری مخفی داشته و زن مستقیم به قاچاقچیهای انسان فروخته شده بود. شاید میتوانستم با گفتن این داستان مشتری را بترسانم و از اتاق بکشانماش بیرون. راستش این بیشتر مشتری مدارانه بود و کمتر توهینآمیز تا اینکه بگویم: «لطفا بیایید بیرون و تو آینهی بزرگ فروشگاه خودتون رو ببینید. امروز سر راه از اداره اومدید اینجا؟ میشه لباسهایی رو که خواستید بستهبندی کنم؟»
نکند زمانی در اتاق پرو به زن اهانت شده بود و حالا میخواست با نگران کردن من سریک کارمند جزء تلافی در بیاورد؟ شب که در خیابان راه میروم و از پشت سر صدای کفشهای پاشنه بلند را میشنوم از ترس یخ میزنم. حتما به دلیل احساس گناه است که فارغ از اینکه چه پوشیده باشند مدام به مشتریها میگویم: «چه قشنگ!» یا «وای چه بهتون میاد!»
هشت شب که ساعت کار فروشگاه تمام شد، زن هنوز آنجا بود. چند بار بهش سر زدم اما بینتیجه. خودم نمیتوانستم پرده را بکشم عقب پس چارهای نداشتم جز گفتن: «عجله نکنید خانم!»
مشتری در اتاق پرو صدا درمیآورد و هرازگاهی زیر لب چیزی میگفت: «وای!» یا «آهان!»
تکتک لباسها را با هر اندازه و رنگی میخواست. پشت هم در انبار فروشگاه از هرچه بود و نبود دنبال درخواستهای خانم میگشتم. در داستان این زن مانده بودم. برای چه مراسم خاصی با این دقت خرید میکرد. از رئیسام کلیدهای فروشگاه را گرفتم. تصمیم داشتم بعدِ رفتن همه بمانم و به مشتریام کمک کنم لباس دلخواهش را پیدا کند. مشتریهای ثابت روی کارمند محبوبشان که هر ساعتی فقط با یک تلفن درخدمت آنها باشد، حساب میکردند. فروشگاه معمولا تنها برای یک مشتری تا دیروقت باز بود.
تا نیمهشب مشتریِِ من دانه دانه لباسهای فروشگاه را امتحان کرده بود. کدام را پسندیده بود؟ فنجانی چای دم کردم و کنار کاناپه گذاشتم برای زمانی که زن سرانجام بیرون میآمد. ولی این اتفاق نیفتاد. او با لباسهایی که وارد شده بود از اتاق پرو بیرون نیامد، درعوض صدا زد که لباسی را که اول امتحان کرده میخواهد، بعد هم دوباره تمام لباسها را میپوشد. تقریبا ساعت سه نیمه شب صبرم به سر رسید.
صبح وقتی روی کاناپهی فروشگاه بیدار شدم مشتری هنوز در اتاق پرو بود. تمام شب سعی کرده بود چیزی برای پوشیدن پیدا کند! بیچاره دست و پاهایش! خواستم جای گرم و نرمی برایش آماده کنم. دویدم رفتم نانوایی محل که از ساعت شش صبح باز بود و نان و قهوه خریدم. گذاشتم زیر پرده: « لطفا تعارف نکنید». جواب نداد ولی بعد که دیدم از پاکت خبری نیست گفتم همانجا آنها را خورده.
قبل از آمدن بقیهی کارکنان آرایشم را تجدید کردم و لباسم را با لباسی که در کمد داشتم عوض کردم. همکارها تعجب کرده بودند: «این همون مشتری دیروزت نیست؟» اما خوشبختانه وقتی گفتم: «چرا. خواست اولین لباسی رو که پوشیده بهش بدم.» دنبالهی حرف را نگرفتند.
تا اواسط بعدازظهر کل لباسهایی را که برایش آورده بودم برای بار دوم پرو کرده بود، اما ظاهرا هنوز راضی نبود. تا نزدیکترین نمایندگیِ فروش رانندگی کردم و یک عالمه لباس برایش خریدم. مشتریهای دیگری به بوتیک آمدند اما سپردمشان به همکارانم وچون دو اتاق پرو دیگر هم داشتیم انگار کسی به مشتریِ عجیب من توجه نکرد. زن هیچ کدام از لباسهایی را که برایش خریده بودم نپسندید. دست آخر تصمیم گرفتم به فروشگاه و اتاق پرویی دیگر ببرمش. همان موقع یادم آمد که رئیسمان بدش نمیآید گاهی دکور بوتیک را عوض کند برای همین اتاقهای پرو چرخدارند.
به یکی از دخترها گفتم: «به همه بگو من میرم بیرون» و طناب را دور شانههایم حلقه کردم. سنگین بود اما کشیدنش محال نبود. به سمت شهر راه افتادم و اتاق پرو را دنبالم کشیدم. با کشیدن همچین چیزی در نور تند روز خودم را برای نگاههای خیره آماده کرده بودم، ولی احدی توجه نکرد. به گمانم فکر کردند برای مراسمی میرویم یا داریم عکس میگیریم. مشتری مشکلپسندم که در اتاقک انگار دودل شده بود گفت:«نمیخواد خودتون رو واسه من به زحمت بندازید…»
گفتم: «خواهش میکنم. تا اینجا اومدیم. داریم میریم بهترین لباس رو براتون پیدا کنیم. قول میدم.» و سعی کردم بهش روحیه بدهم. «دلم میخواد از اتاق پرو با لبخند بیرون بیایید.»
مصمم بودم برای مشتریام چیزی واقعا ویژه پیدا کنم. به سرم زد ببرمش بوتیک محبوب خودم، و این یعنی بالا رفتن از یک خیابان مسکونی با شیب تند. ازعابرها درخواست کمک کردم و آنها میخواستند بدانند:«پشت پرده چیه؟»
«یه مشتری باارزش.»
«چه راه مسخرهای برای تبلیغ.»
اما چند نفر کمک کردند که اتاقک را بالا ببریم.
همه با هم اتاقک را جابهجا کردیم. هرچه شیب زیادتر میشد، پرده بیشترتکان میخورد و کنار میرفت. یواش یواش هیکل مشتری را تشخیص دادم. هیچکس نگاه نمیکرد اما من میدیدم که زن ابدا چاق نبود.لاغر بود اما نه زیاد ریزهمیزه. مهمتر اینکه انگار اصلا انسان نبود. پوشیده در پرده، شکلی غیرعادی داشت که قبلا هرگز ندیده بودم. گاهی صدای جیغ نامفهومی مثل قلپ قلپ به گوشم میخورد، بعد پرده عقب و جلو میرفت و پایین میافتاد. راستش هیچ تصوری نداشتم که او اصلا چیست، اما با آن بدن خاص، عجیب نبود که لباس مناسبی برای خودش پیدا نکند!
اتاقک را رساندیم به سربالایی و داشتیم نفس راحتی میکشیدیم، فقط مانده بود از آن سمت پایین برویم که طناب از دستم در رفت، تلق و تلوق چرخها درآمد و اتاقک شروع کرد به غلتیدن از سرازیری. نیرویم تمام شده بود و دیگر حال نداشتم دنبالش بدوم. با سرعتی باورنکردنی پایین رفت و کوچک و کوچکتر شد. بلند داد زدم: «خانم، اون پرده قابلتون رو نداره اگه دوست داشته باشین.»
دستی آهسته برایم از میان پرده بیرون آمد و تا مدتها تکان خورد. انگار کسی از پنجرهی ماشین در حال ِ حرکتی خداحافظی کند. بعد چیزی در خیابان انداخت. نفسزنان خودم را رساندم. یک چک بود با واحد پولی که نفهمیدم مال کجاست. از آن روز تا حالا هزار جور فکر کردهام دربارهی چیزی که وقتی از خیابان پایین میرفتم دیدم. چیزهایی فراتر از سرکشترین رویاهایم. میدانید، هیکل مشتریام به نوعی سیّال و مضحک بود، اما بسته به طرز نگاهتان ظریف هم میشود به آن گفت. پتوی مسافرتیِ افتاده روی چمنزار را مجسم کنید. به نظرم این برازندهاش باشد، شبیه لباسی با طرح گلدار.
Yukiko Motoya
متولد ۱۹۷۹. رماننویس و داستانکوتاهنویس ژاپنی.
برندهی جوایز متعدد ادبی از جمله: جایزهی آکوتاگاوا، جایزهی میشیما یوکیو، جایزهی کنزابورو اوئه. از آثارش بارها برای ساخت فیلم اقتباس شده.
ترجمهی این داستان از روی نسخهی سایت Granta انجام شده.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی