داستان کوتاه
نویسنده: نعمت اماموردی
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد, ۱۴۰۱
.
شب هفتم عینو افتاده بود. از تشک جاکن شد و حس کرد انگشتان پاهایش به هم چسبیدهاند. مثل وقتی که با کفشهای خیس خوابیده باشد. دید در آجار مانده و همهچیز ریخته بود کف خانه و پردهها سوخته بودند. تشک سر جایش نبود. همانجا نشست و بر دیوار زل ماند اما چیزی یادش نیامد. شبی توفانی بود. مثل هفت شب گذشته عینو نمیتوانست بخوابد. عمداً جای همهچیز را مرور کرد. باد میکوبید به پنجره و اوقات گردسوز تلخ میشد. زانوهاش را توی دلش جمع کرد و به پنجره نگاه کرد. ساعت روی دیوار از شمارش زمان منصرف شده بود. گنجهی تابوتی شکل، مقادیری شئ نزار که در شکاف دیوار چپانده شده، بالاپوش خاکستری سنگینی آویزان از چوب لباسی بالای سرش و کاغذی که لای بیاض کهنهای روی رف خاک میخورد. کاغذ رسیده بود که این ملک وقف سازمان اوقاف است. آستان قدس تمام ملکهای اطراف را خریداری کرده بود و بهمرور دیگر کسی آن اطراف نماند. بیاض را همان شب اول توی پستو دیده بود. خطش را نمیتوانست بفهمد. برایش اهمیتی نداشت. اما آن شب که بیاض را باز کرد و کاغذ روی جوال افتاد، روی حاشیهی عمودی صفحهی وسط به فارسی نوشته بودند: «دیوار». با خودش گفت «احتمالاً معدو سر در بیاورد.» و کتاب را بست. معدو سرکتاب باز میکرد. میگفتند دختر هفت سالهاش ماه پیش، حین بازی با بچهها از دیوار سوله عبور کرده است. دیدهاند برهنه است و مهبلش سوخته و بوی نفت میدهد. شبیه گاوی که پیت نفت سر کشیده و نادانسته گوشتش را پخته باشند. با احتساب امروز معدو سی روز میشود که مرده و از آن روز به بعد دیگر کسی همسر و فرزندش را ندیده است. عینو بیخبر بود. شب از نیمه گذشت. عینو میدانست خانهپرش همین یکی دو ساعت اگر خودش را با همین خیالات مشغول کند آفتاب زده و دیگر مجبور نیست عین روحی آواره که قبرش را رها کرده روی پشت بام خانهها توی باد بچرخد و راه بازگشت را گم کند. جلوی خانهی عینو باریکراهی خاکی بود که به پایین کوچهی اصلی میگذشت. به حدی از جاده دور که گمان میبردی متعلق به شهری دیگر باشد و درست پشت خانهاش، گورستانی قدیمی نشست کرده بود. گورستان، همسایهی مجاور عینو، کوتاهترین میانبر شهر بود. خودش به دروغ میگفت از سر کاهلی است. اما از دیگران بیزار بود. غالباً از دیوار بالا میکشید و روی رد مالرو، از میان قبرها میرفت تا چشمش به احدی نیفتد. مسیر سرازیری یکطرفه بود و برای بازگشت صعب. پستوی همتیغه با گورستان حتی در طول روز مطلقاً تاریک بود چه رسد به شب. شبیه سردخانه. فکرش را کرده بود، هرچند قصدی نداشت اقلاً برای سهولت، در تردد روزنهای به گورستان گشوده باشد. «کدام خری طرف گورستان پنجره باز میکند؟» شب تمام نمیشد. از سوراخ پتو به تاریکی نگاه میکرد. به خم لولاها و لت پنجره در حصار شاخهها. تُک شاخهها چمول بسته بود. سر را پس کشید توی لحاف. تنش هشیار بود. توی همین خیالات پنداشت یک نفر بالای سرش ایستاده است. غفلتاً پدیدار شده بود. از حفرهی بیشکل پتو کسی را دید که بالاپوش او را به تن کرده است. تیرهی پشتش یخ کرد. سرما روی پوست خیسش چسبید و چشمانش را بست. اما او همچنان فراز سرش ایستاده، دستش را به طرف عینو دراز کرده بود. عینو مجال فکر کردن نداشت و از ترس دستش را نزدیک کرد و چنگ زد به آستین بالاپوشش و لحظهای بعد چوب لباسی روی صورتش سقوط کرد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و آستین بالاپوش توی چنگش، نفسنفس میزد. توی تاریکی انگشتانش را به دیوارمیکشید. در ناپدید شده بود و اتاق بزرگتر به نظر میرسید. پشتش را به دیوار چسباند و عبور کرد و لخشی خورد و پرت شد قعر سرازیری. سرما روی صورتش نشست. دقایقی گیج بود و خون روی پیشانیاش دلمه بست. دیوار سالم بود. پرت شده بود به گورستان. احتمالاً میگویید خواب دیده بود. شاید از توهم طلوع آفتاب فریب خورده بود. شاید به عادت روزمره از دیوار بالا کشیده بود. عینو ناچار بود از میان قبرها برگردد. مسیری که بارها رفته بود. خودش را جمع کرد و راه افتاد هرچند راه مالرو پیدا نبود. قدمهایش را آهستهتر کرد. دیگر یقین کرد گم شده است. گورستان در عزلت بود. باد لابهلای سپیدارها و خارها میخزید. گورستان بزرگتر از همیشه بهنظر میرسید. از دور خشتهای دیواری را دید. شبیه دیوار خانهاش نبود اما فکر کرد دیوار یک اختراع انسانی است و لابد انسانهایی پشت آن دیوارها ساکناند. خود را رساند بیخ آن دیوار و راهش را کشید تا بالاخره دیوار یکجا تمام شود. چالهها را میپایید. بعد از هفت شبانه روز چشمانش میرفت. دلش میخواست فقط برسد و یکهفتهی کامل بخوابد. هر چه میرفت دیوار وامانده تمام نمیشد. هلاک لحظهای نشست و سر را تکیه داد و تا گردن فرو شد توی دیوار. مناظری غریب جلوی چشمش دید. صدای سپیدارها را در نزدیکیاش دوباره شنید. فهمید قبرستان را دور زده است. ها کرد توی دستش و کشید به چشمانش. وزن سرش را روی بدنش حس کرد. خون پیشانی با عرقش قاطی شده بود. عینو که یقین داشت خواب نیست امیدش قطع شد. دیگر تقلا نکرد و تنش از روی سرازیری غلتید. انگار کرده بود که چشمانش را اگر ببند همه جا یک دیوار تاریک و بیپایان میشود و درد نخواهد کشید. لحظهای بعد برخورد سرش به خارهای یخزده چشم راستش را ناخواسته گشود.خاک زیر کمرش خالی کرده بود. میدانست میتی به آنجا آورده نمیشود. حتی تکه استخوانها و بقایای برخی اجساد را به گورستان پررونق شهر برده بودند. شاید صاحب این قبر هم به گورستان جدید نقل مکان کرده و خانهی خود را گذاشته بود برای عینو. از وجد خیال به قعر گودال فرو شد و چشمانش را برای سقوطی بیانتها بست. لحظهای بعد بیجراحت به ته گودال رسید. خاک بوی گوشت سوخته میداد.
Painting: Bedroom in Arles, Vincent van Gogh, 1888
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی