داستان کوتاه
نویسنده: محسن شایان
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن, ۱۴۰۰
تابستانِ هشتادوهفت، من و سعید هجدهساله شدیم و طبق قراری که گذاشته بودیم، شب تولد به قبرستان رفتیم. توی قبرهای خالی دراز کشیدیم، سورهی تکویر را با صدای عبدالباسط پخش کردیم و چشمهایمان را بستیم. اینقدر ماندیم تا «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ…» مو به تنمان سیخ کند. ولی زورِ بویِ نم و خنکای خاک چربید. سوره که تمام شد بیرون آمدیم، لبهی قبرها نشستیم، پاهایمان را توی قبر دراز کردیم و دربارهی مورسو حرف زدیم. ما با هجمهای از هیجان و احساس مواجه شده بودیم و از پسِ تشخیص و بیانش برنمیآمدیم. درست نمیدانستیم چهکار میکنیم یا اصلاً چرا میکنیم. فقط انگار واداشته میشدیم کاری بکنیم. اسمش را «ندانمکاری» گذاشته بودیم. انگار همین لفظ توجیه خوبی بود تا ما کاملاً حسّی در مقابل حالاتمان واکنش نشان بدهیم. فردای شب تولد، بعد از غروب هوندای برادر سعید را قرض گرفتیم و به طرف جادهخاکیهای بیرون شهر راندیم. تا رسیدیم هوا تاریک شده بود. نوبتی پشت موتور نشستیم. پیش خودمان گفته بودیم که با مُردن مشکلی نداریم ولی زمینگیر نشویم. موتور را توی جادهخاکیهایِ تاریک، چراغخاموش، نوبتی گاز میدادیم. اول سعید نشست و من ترکش نشستم. جوری گاز میداد که نالهی موتور درآمده بود. سیر که شد من نشستم، سعید ترکم نشست و سرش را راحت پشت شانههای من گذاشت. دوبار از جاده خارج شدیم، زمین خوردیم و توی خاک و خُل پخش شدیم. سهم آن شبمان شد چند خراش روی آرنج و زانو و کف دستها، ولی دلمان رضایت نداد. چیزی که میخواستیم نشد؛ هرچند نمیدانستیم که دقیقاً میخواهیم چه بشود. از روی کرختی نبود، حسهایمان مرز مشخصی نداشت. روز سوم ایدهی دوستمان رحیم بود. قرار شد آن روز برنامهریزی با او باشد و ما از چندوچون کار بیخبر باشیم. عصرش با ماشین دنبالمان آمد و ما را به سمت کوچه پسکوچههای هفتتنان برد. جلوی یکی از خانه قدیمیها ترمز کرد. اول خودش پیاده شد و در زد. دستی از طبقهی بالا پرده را کنار زد. انگار برانداز شدیم و بعد در باز شد. رحیم رفت و برگشت و اشاره کرد که ما هم پشت سرش برویم. زنی با نیمتنه و دامن کوتاه پشت یک میز نشسته بود و جهت وزش پنکهای را صاف داده بود وسط سینهاش. از بوی نم و نای عرقِ راهرو فهمیدم کجا آمدهایم. تا آن شب هنوز پسر بودیم، نمیدانم چرا ولی دلایل اعتقادیای نداشتیم. به هرکداممان اشاره کرد که به سمت کدام در برویم. گمانم اولین نابلدی را آنجا کردم که در زدم و منتظر ماندم تا کسی جواب بدهد و بعد وارد شوم. در دوم هم جوابی نداشت. خیلی آرام – از روی احترام – در را باز کردم و برحسب عادت همیشگی «یاالله» از دهانم پرید. با زن تقریباً چهلسالهی شکمداری روبهرو شدم که روی یک تخت آهنی یکنفره، با لباس زیر لم داده بود و سیگار باریک میکشید. سلام کردم و در عوض جوابم، پک آخر را به سیگارش زد و آن را توی زیرسیگاری چلاند. با دست لبهی تخت زد که یعنی کنارش بنشینم. پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرد و دستها را ستون هیکلش کرد. – دفعه اولته ؟ مشهود بود. گفتم: «نه.» – دست بجنبون خب. دست به کمربند بردم ولی این پا آن پا کردم. – ترسیدی؟ حسم چیزی بین ترس و تردید بود، لب باز نکردم. – ببین پولتو پس نمیدنا. – نمیخوام. بیرون که رفتم، سعید کنار ماشین منتظر ایستاده بود. با هم منتظر رحیم ماندیم تا برگشت. اینکه شبش قرار بود چهکاری کنیم عصر همان روز به شُور گرفته میشد، ایده میدادیم و دربارهی ممکن یا ناممکن بودنش صحبت میکردیم و توافق میکردیم. عصر روز چهارم ایده با من بود و بدون چانهزنی پذیرفته شد. شب شد و باز همان موتور را قرض گرفتیم. دوتا اسپری رنگ خریدیم و راه افتادیم. جملهی اول را من نوشتم. توی کوچهی دختری که خاطرخواهش بودم نوشتم: «تو محله سر چشمای تو دعواست»، ولی نه روی دیوار خودشان، روی دیوار یکی از خانههای کوچه که آجرنمای زردی داشت و پسزمینهی خوبی درست کرده بود. ترک موتور که نشستم و سعید هندل زد، مرد مسنّی با پیژامه از در همان خانه بیرون آمد و نگاهی به ما و به دیوار کرد. حتماً پیش خودش خیال کرد که برای دخترش نوشته بودیم. صدای گاز و اگزوز موتور نگذاشت فحشی اگر داد بشنوم. جملهی بعدی با سعید بود و من پشت موتور نشستم، ولی ایندفعه روشن. روی دیوار پارکی که پاتوقمان بود نوشت: «بیاختیار خودم را پرت میکنم توی سطل آشغال، شهر ما خانهی ما.» بعدی را من جلوی کتابخانهی عمومی نوشتم، جایی که برای کنکور صبح تا عصر درس میخواندم. نوشتم: «دهانت را میبویند.» چندتای دیگر هم نوشتیم و به پیسی افتادیم. سِلو میرفتیم و دنبال جمله و جای نوشتن بودیم. سعید شستش خبردار شد، گفت: «فکر کنم گشت پشت سرمونه.» و بود. کمکم سرعت را زیاد کردم، گشت هم زیاد کرد. پیچیدیم، گشت هم پیچید. گاز دادم، گشت هم گاز داد تا به بنبست خوردیم. موتور را ول کردیم و تسلیم شدیم. قلبمان مثل گنجشک میزد. روزهایی بود که روی دیوارها مینوشتند «ما هستیم» و این اولین سوءظنی بود که یقهی ما را میگرفت. نوربالا توی چشممان انداختند، و ایست دادند. زیرچشمی پی اسپری رنگ گشتم که دیدم موقع زمین خوردن ما و موتور قِل خورده و گوشهی جوی فاضلاب افتاده. به سمتمان آمدند. بعد از وارسی بدنی و بازپرسی، به دلیل نداشتن مدرک جرم با اکراه آزادمان کردند. نفسِ خلاصیای کشیدیم و راه خانه را پیش گرفتیم. عصر شب پنجم سوار خطیِ بینشهری شدیم و اولین شهر بعدی پیاده شدیم. پیاده گز کردیم تا شلوغترین جا را پیدا کنیم. سعید دکمههای پیراهنش را باز کرد و بالا پایین بست و موهایش را بههمریخته کرد، پاچهی شلوارش را توی جوراب زد. میخواست حالت ندار و خلوضعی گرفته باشد. عمداً خودمان را خفیف کرده بودیم. با اینکه سرخ شده بودیم ولی باز عمداً با عابرها چشم تو چشم میشدیم. من هم کنار سعید راه میرفتم و از بقیه برای مداوای سعید درخواست کمک میکردم. هر یک ساعت یکبار جای ما عوض میشد. خیلیها باور کردند و پولی دادند، خیلیها هم شماتت کردند. دو سه ساعتی به قول خودمان کار کردیم و پول جمع کردیم و بعد دنبال کسانی گشتیم که از صنفشان پول درآورده بودیم. پولها را بین چند نفر تقسیم کردیم. یکی که پای ترازو نشسته بود. یکی که جلوی یک داروخانه با یک نسخه ایستاده بود و داشت پول عمل بچهاش را جمع میکرد و یک مردِ موجّه که کیفش را زده بودند و به پول بلیط برگشت نیاز داشت. تخس کردن پول کاری نداشت. هرچند این کار هم «ندانمکاری» بود ولی به نظر من بیمزه و لوس بود. رو نکردم و قبل از جدا شدن، برنامهی فرداش را ریختیم. صبح روز بعد، قبل از طلوع خوراک مختصری برداشتیم و به کوه زدیم. چند لقمهای نان و پنیر و خرما خوردیم که حکم سحری داشت. قرار بود تا غروب چیزی نخوریم. بعد خوردن چشمهایمان را بستیم و فقط نشستیم. تا غروب کار همین بود. یعنی حرف زدن، قدم زدن، دیدن. حتی بازی کردن با ریگی دم دستمان یا کندن چالهای منباب سرگرمی قدغن بود. تا قبل از ظهر گرما قابلتحمل بود، نرمهبادی میزد و لذتی شبیه به مدیتیشن داشت. ولی خودم را منع کردم از حتی گوش کردن به صدای تنفس و ضربان قلب و دورترین صدا. حساب اینها را نکرده بودیم ولی میدانستیم قرار است چهکاری کنیم. قرار شده بود هیچ کاری نکنیم، مطلقاً هیچکاری. ظهر شد و آفتاب بالای سرمان رسید. پسِ گردنم بدجور میسوخت. آفتاب که مایلتر شد، تحمل هم راحتتر شد ولی بیحوصلگی طاقتم را بریده بود. منتظر ماندیم تا آفتاب غروب کرد و سر و صدای موجودات آن دور و بر در آمد. آخرهاش دلم نمیآمد چیزی شبیه به روزهای که گرفته بودم را بشکنم. تازه حسی شبیه به محو شدن یا یکی شدن با دیگر عناصر در وجودم پخش شده بود. چشم که باز کردم گرگومیش غروب بود. تا خانه حرفی نزدیم. نتیجهی آن روز، حسی شبیه به عضو بودن در دنیا را داشت ولی فرداش یعنی روز آخر، حسی شبیه غریب بودن در دنیا، حسی که برای ما پررنگتر بود. صبح روز هفتم، انگار داشتیم به مراسم ختم خودمان میرفتیم. چیزی گلویمان را گرفته بود. از یک سال پیش که گذری پیش ایلات عشایری رفته بودیم و چند ساعتی مهمان سیاهچادرشان بودیم، رفتن به خِرِفخانهها توی سرمان میچرخید. راجع به خرفخانهها پرسیده بودیم. پیرزن لباس قِری که بافههای مویش را از دوطرف زیر چانه سنجاق کرده بود، مهمانمان کرده بود به کره و نان محلی. حین پذیرایی همانطور که سرش به کارش بود گفته بود: «قبلاً که ییلاق قشلاق میکردیم، وقتی پیرمرد پیرزنی از پا افتاده میشد، اگر میدیدن تو راه میمونه با یه وعده غذا تو همین خونهها میذاشتنش و میرفتن.» مکث کرده بود و پشتش خیلی رک گفته بود: «ولی الان دیگه اینطور نیستها، اینها میراثمونن. ما هم دیگه با مال ییلاق قشلاق نمیکنیم، بار خاور میزنیم، پیرهامونم جلو میشینن.» از آن روز، خودم را از پنجرهی خرفخانه میدیدم. این تصویر مدام پیش چشمم میآمد. به نظرم از مُردن هولناکتر، وا ماندن و ول شدن بود. همین شد که روز آخری همانجا رفتیم. از خیمه و سیاهچادرهایشان خبری نبود، ییلاق بودند. توی یکی از همان خرفخانهها رفتیم و از پنجره به بیرون خیره شدیم. اینقدر خیره شدیم تا ببینیم که همه دارند میروند و ما را جا گذاشتهاند.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
به به خیلی عالی تشکر ویژه از شما
سپاس از همراهی شما
یک داستان فوقالعاده جالب و عالی. بهخصوص آخر داستان “از مُردن هولناکتر، واماندن و ول شدن بود.” واقعاً همینطوره. از مرگ بدتر توی زندگی اینه که کاملاً رها بشی. به بنبست بخوری. زندگی برات یکنواخت، پوچ، بیهوده و بیهدف ادامه پیدا کنه. نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش. الآن سرنوشت تقریباً همه مردم ایران و نسل جوان اینطوری شده. جبر سیاسی و اجتماعی و فرهنگی کاری کرده که به بنبست بخوریم و وامانده و ول و بیهدف بشویم. آینده دیگه توی این کشور بیمعنا شده. زندگی ادامه داره ولی مثل یک مرگ تدریجی هست برای همه مردم ایران و بهخصوص نسل جوان.
سپاس از توجه شما.
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی