شما هم آنها را دیدهاید؟
نویسنده: فریبا گرانمایه
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر, ۱۴۰۰
«سگهای سیاه» نوشتهی ایان مکیوئن، نویسندهی انگلیسی، به زندگی عاشقانه و خانوادگی یک زوج کمونیست در سالهای پس از پایان جنگ جهانی دوم میپردازد. راویِ رمان جِرِمی در همان خط اول با این اعتراف که: «از وقتی در هشت سالگی پدر و مادرم را در تصادف رانندگی از دست دادم چشمم به پدر و مادر دیگران بود.» دلیل علاقهی نامتعارف خود به ثبت خاطرات والدین همسرش را شرح میدهد و میکوشد تاریخی شخصی را در زمینهی تاریخ رسمی ِ بزرگتر، یعنی اروپای پس از جنگ به تصویر بکشد. احساس تعلق و ریشه داشتن؛ حسرتی که از کودکی و نوجوانی با جِرمی است او را وامیدارد بهرغم نارضایتی همسرش جنی، برای نوشتن زندگینامهی پدر و مادرزناش جداگانه با آنها ملاقات و گفتوگو کند. برنارد و جون تریمین زوجی هستند که دیدگاهی کاملاً متفاوت به زندگی دارند. جِرمی که در دوران نوجوانی همیشه در جستوجوی جایی است که احساسِ اهمیت کند؛ به امیدِ یافتن توجه و علاقه، خود را به والدین مرفه و تحصیلکردهی همکلاسیهایش نزدیک میکند. ساعتهایی که مطمئن است دوستانِ بیزار و گریزان از زندگی خانوادگی، در خانه نیستند به بهانهای به دیدن پدر و مادرشان میرود، غذاهای خوب میخورد و از این در و آن در حرف میزند. از هر کدام چیزی میآموزد؛ از یکی تندنویسی، از دیگری تنیس یاد میگیرد و لاتین و فرانسهاش را با کسی دیگر تقویت میکند. دربارهی نویسندگان بزرگ و موسیقی صحبت میکند و خودی نشان میدهد. افرادی که با او مانند یک بزرگسال رفتار میکنند و نظرش را در مورد موضوعات مورد علاقهاش تاریخ و زبان انگلیسی جویا میشوند. جِرمی بارها از خود میپرسد آیا جذاب و دوستداشتنی بودن آنها به این دلیل نیست که متعلق به دیگریاند و اگر پدر و مادر خودش زنده بودند مثل دوستاناش به در و دیوار نمیزد تا آزاد باشد، اما پاسخی نمییابد. او از نسلی است که خودش هم نمیداند چه میخواهد. آدمهایی که در آرزوی چیزهاییاند که ندارند. تنها نقطه اتکای عاطفی او در زندگی، خواهرزادهاش سالی حاصل ازدواجی ویرانگر است. نویسنده مضامینی چون رنج و انزوای کودکی، ماهیت خشن و غیرقابلتوضیح شیطان؛ تأثیر نیروهای سیاسی، اجتماعی و روانی بر افراد را با دین، باورهای سیاسی و تاریخ قرن بیستم اروپا درهم میآمیزد. رمان داستان زندگی سه شخصیت است اما از زبان جِرمی تعریف میشود که در سیوهفت سالگی با ازدواج با جنی تریمین، پدر و مادری را که همیشه به دنبالشان بوده در وجود برنارد و جون مییابد و با ثبت خاطراتشان در جستوجوی فهم رخدادی کلیدی است که در عشق و سیاست آنها را از هم جدا میکند. این دو وقتی در سال ۱۹۴۶ به ماهعسل فرانسه میروند، کمونیستهای معتقدی هستند اما از همان روزهای اول ازدواج راهشان از هم جدا میشود. جون در طول سفر کشمکشی درونی حس میکند و از مفهوم جاری زندگیاش فاصله میگیرد. او در رویارویی و نبرد با دو سگ غولپیکر سیاه که آنها را تجسم زندهی شیطان میداند خدا را کشف میکند، با تجربهی تازهی بیداریِ معنوی از سیاست دوری میجوید و زندگیاش را به مراقبه و سیر و سلوکی درونی اختصاص میدهد. زن و شوهر هر کدام از سگها به نشانههای متفاوتی استفاده میکنند؛ برای جون آنها واقعیاند «اصلی بدخواهانه که در تاریخ بشر به طور مخرب تکرار شده است» اما برای برنارد سگها نشانهی خیالبافیها و تصورات همسرش هستند. نتیجه این میشود که آنها در چهل سال باقیمانده از ازدواج هرچند همچنان عاشق یکدیگرند، عقاید و باورهای هم را به سخره میگیرند. جون بعد از مدت کوتاهی از حزب بیرون میرود، بیشتر وقتاش را در فرانسه به گرفتن عصارهی گلهای وحشی، مراقبه و نوشتن کتاب میگذراند اما برنارد در انگلستان میماند و تا سال ۱۹۵۶ یعنی تا زمان اشغال مجارستان توسط شوروی، حزب را ترک نمیکند.
نفوذ حوادث جهان به حوزهی زندگیِ فردی، موضوعی است که مکرر در رمان به آن پرداخته میشود. با پایان جنگ آدمها رؤیای جامعهای جهانی را در سر میپرورانند و فکر میکنند از آن به بعد همهچیز در جای خود قرار خواهد گرفت. با بهبود اوضاع دنیا و در سایهی آزادیهای فردی، ارزشها و اهداف مشترک، جهانی بدون جنگ و رها از سیستم طبقاتی اجتماعی؛ داشتن دنیایی نو، عاقلانه و عادلانه امکانپذیر به نظر میرسد. برنارد و جون اوایل آشنایی مشتاق و متعهد به ساختن زندگی جدید و اروپای جدید هستند و در تمام امور با هم توافق دارند. یگانگی میان جسم و روح و عقیده. هر دو تحصیلکرده و از طبقهی بالای جامعهاند و عمیقاً باور دارند کمونیسم میتواند به بهتر کردن اوضاع جهان کمک کند. برای خود آرمانشهر میسازند و قرار است تمام مردم دنیا دنبالهرو آنها باشند. ما با جون و برنارد وقتی آشنا میشویم که هر دو بر اثر گذشت زمان ویران شدهاند. هنگامی که بیماریِ سخت جون را ناچار میکند در آسایشگاهی در انگلیس بستری شود، جرمی برای نوشتن خاطراتاش چندین بار با او ملاقات میکند. عکس قابشدهی این زوج روی پاتختی، نقطهی عزیمتِ جرمی است که بارها توسط او بازبینی میشود. عکسی مربوط به ۱۹۴۶، یکی دو روز پس از ازدواج و یک هفته قبل از آن که برای ماهعسل به ایتالیا و فرانسه سفر کنند. آنها دست در دست هم روبهروی موزهی بریتانیا ایستادهاند؛ نشانهای از بیگناهی و خوشبینیشان و نمادی که جهان و تاریخ شخصی را به هم وصل میکند. جرمی به دنبال شخصیت زنِ توی عکس میگردد. زنی که قرار است جون تبدیل به آن شود. جرمی متعجب است که جون چطور توانسته در طول زمان چنان دگرگونی عمیقی را تجربه کند که روی ظاهرش هم تأثیر بگذارد. «بینی همراه صورت دراز شده بود و چانه نیز، که انگار بعد تصمیماش را عوض کرده و خواسته بود با رشد منحنیشکلی رو به جلو به جای خود برگردد.» این صورت چیندار شباهت دارد به آنچه دبلیو. اچ. اودن شاعر انگلیسی در شعری توصیف میکند. «صورت آراماش انگار حالتی تراشیده در گور داشت. مجسمهای بود. نقابی که شمنی برای دور کردن ارواح شیطانی ساخته بود.» جرمی مجذوب جونِ جوان، در خودِ پیرتر او چیزی خارقالعاده مییابد. جرمی زندگی جون را جستوجویی معنوی توصیف میکند اما برنارد که از فردی کمونیست به سیاستمداری آزادیخواه تبدیل میشود خلاف اوست. رفتار برنارد متناقض است. سوسیالیست است ولی طبقهی کارگر را تحقیر میکند و هنگامی که یک رانندهی تاکسی سعی میکند خود را وارد بحث او و جرمی در مورد آیندهی اروپا کند به طرز بیادبانهای مرد را نادیده میگیرد. راوی روایتهای برنارد و جون را جداگانه میشنود و محرمانه باقی میگذارد. هر کدام میکوشند با سؤالهایی که میپرسند از زندگی دیگری سر در بیاورند. برای جون شکست سیاسی بازتاب شکستهای شخصی آنها و بیگانگی او با برنارد است. تنها چند ماه باقی میماند که به قول او پشت تمام شکستها و ناکامی سالیان، آرزوی بازگشت به آن روزهای خوش پنهان بوده است. «از وقتی دنیا را به شیوههای متفاوتی دیدیم احساس کردیم زمان دارد از دستمان در میرود. دیگر حوصلهی همدیگر را نداشتیم.»
در «سگهای سیاه» هویت افراد بر اساس ایدئولوژیهای اجتماعی ساخته میشود. رویدادهای تاریخیِ جهان به زندگیهای شخصی هجوم میآورند و آنها را شکل میدهند. رمان به نقش تاریخ در زندگی افراد میپردازد؛ قدرت پایدار گذشته، لزوم احترام و مسئولیت ما در مواجهه با گذشته و ناکامی گریزناپذیرمان در کنار آمدن با آن. ارتباط میان خود، تاریخ و گذشته به خودشناسی میانجامد. گذشته بر زمانِ حال جِرِمی تأثیر میگذارد و تلاشهای پنهاناش برای تسلط بر تاریخ را بیاثر میکند. او درگیرِ فکر کردن به این موضوع و روبهرو شدن با زمان حال، به درکِ ارتباط میان زندگی ِشخصی و سیاسی، حال و گذشته، مسئولیت و خشونت میرسد. مسئولیتهای اخلاقیای که او را وادار به موضعگیری میکند. جرمی که زمان کودکی در سکوت شاهد رابطهی خشونتآمیز خواهر و شوهر خواهرش است، و در سفری که به خواست برنارد برای دیدن فروپاشی دیوار برلین همراهیاش میکند به حملهی اوباش به او واکنش خاصی نشان نمیدهد، در رستورانِ هتلی در فرانسه مقابل پدری که به بهانهای واهی پسر کوچکش را وحشیانه کتک میزند ساکت نمیماند.
رمان به تقابل ایمان و بیایمانی هم اشاره میکند. جرمی میگوید: «من هیچ تعلقی نداشتم. به هیچچیز باور نداشتم. هیچ علت معتبری، هیچ قاعدهی ثابتی، هیچ انگارهی بنیادینی نبود که با آن همراه شوم، هیچ موجود برتری که بتوانم شورمندانه، مؤمنانه یا در سکوت مدعی وجودش شوم.» از نظر او جون و برنارد اگرچه هر کدام به راه خود میروند از ظرفیت و اشتهایشان برای اعتقاد داشتن هرگز کاسته نمیشود. تنها در این مسیر یکی راه عقل را برمیگزیند دیگری راه عشق را. برنارد و جون فلسفه و نگاههای متفاوتی به زندگی دارند. برنارد منطقی و عقلانی فکر میکند و عمیقاً به علم معتقد است. ابتدا به کمونیسم باور راسخ دارد و از حزب که بیرون میآید به برتری و قطعیت علم اعتقاد پیدا میکند، دفاع از هدف، اصلاح اجتماعی و سیاسی. حشرهشناسی آماتور که میتواند ساعتها مجذوب حرکت دستهجمعیِ حشراتی نادر شود. برنارد تغییرات جون را مهمل میخواند. کسی که که خیال و واقعیت را از هم جدا نمیکند. جایگزین کردن آرمانشهری با یک آرمانشهر دیگر. جون عقیده دارد برنارد از زندگی در لحظه و آزمودن زندگیاش ناتوان است. او وقتی در آسایشگاه دارد میمیرد همسرش را به نامرئی بودن برای خودش متهم میکند، آدمی ناآگاه از زیباییِ خلق. جون به دنبال مفهوم زندگی به مکاشفهای درونی دست میزند و طی مسیری شخصی به نظمی جادویی و معنوی در جهان ایمان میآورد. سفری به سوی معنا. این که پشت همهچیز الگوی معناداری وجود دارد. فهمی متافیزیکی از جهان که نقطهی چرخش آن رویارویی با دو سگ سیاه است. در سفر ماهعسل تردید و هراس ناشناختهای نمیگذارد جون مانند همیشه از پیادهروی و مناظر زیبا لذت ببرد. ماجراجویی و فعالیتهای سیاسی دیگر چیزهایی نیستند که او بخواهد، دوست دارد زودتر برای خرید خانه به کشورش برگردد و آمادهی ورود نوزادش شود. در گشتوگذاری به مناطق دورافتادهی روستاییِ فرانسه و در قبرستانی مقدس و باستانی احساس ناراحتی میکند. یک جفت سگ عظیمالجثه، هیولاهایی عجیب، در سکوت به سمت او میآیند. برنارد که با فاصلهی کوتاهی میآید و مشغول کشیدن طرحی از یک کرم قهوهای پرزدار است که در میانهی راه به آن برخورده، فریاد کمکخواهی همسرش را نمیشنود. جون به تنهایی با سگها میجنگد و با چاقوی جیبیاش فراریشان میدهد. برای جون این سگها عادی نیستند، نمایندهی شیطاناند. او این اتفاق را به روشی خاص برای خود تحلیل میکند و نتیجهگیری شخصی خود را دارد. والتر بنیامین معتقد است میزان معنا با حضور مرگ و نیروی زوال نسبت مستقیم دارد؛ چیزی که یافتن معنا را در زندگی شخصی ممکن میسازد، رویدادهایی که از سر میگذرانیم و به آنها تجربه میگوییم. جون در رویارویی با سگهای سیاه به آن معنا میرسد، اصطلاحی که چرچیل نخستوزیر انگلیس برای توصیف افسردگی مزمناش استفاده میکرد.
رمان با این پایان میپذیرد که جرمی به همان جایی میرود که سالها پیش جون با سگهای سیاه روبهرو شده است. او ذهناش را برای بازآفرینی لحظاتشان آزاد میگذارد؛ خوشبینی نسل آنها بعد از جنگ، اولین تردیدهای جون، لحظههای عاشقانهی برنارد و جون قبل از اینکه جنگی مادامالعمر بینشان در بگیرد. جرمی به عشق باور دارد، به سگهای سیاه فکر میکند و اهمیت استعاریشان را برای جون درک میکند. اعتقاد به این که هنوز همان اطراف منتظر لحظهی مناسباند تا شیطان را به دنیا برگردانند.
منظور نویسنده از «سگهای سیاه» هرچه که باشد، به نظرم همهی ما در لحظاتی از زندگی آنها را دیدهایم. وقتهایی که در میانهی راهی برای ادامه دادن تردید کردهایم. ما عقب رفتهایم و سگها بوی ترس را حس کردهاند، دندان نشان دادهاند، آهسته پیش آمده و غریدهاند. ما نقشهی جدال کشیدهایم و با تمام توان حمله کردهایم. سگهای سیاه میتوانند استعاره از تمام ترسهایی باشند که برای غلبه بر آنها تلاش میکنیم به معنایی شخصی از زندگی دست یابیم.
* این یادداشت بر اساس ترجمهی امیرحسین مهدیزاده از رمان «سگهای سیاه»، نشر نی، چاپ سال ۱۳۹۰ نوشته شده است.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی