داستان کوتاه
نویسنده: امیر نعیمی
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر, ۱۴۰۰
به ژیلا.ر
شب از نیمه گذشته بود که تلفن زنگ خورد و صدای نازک و شکستهای از آن طرف گفت که ابولقاسم باز از خانه فرار کرده. گفت حتماً رفته قبرستان سیدامراللّه. صدای لرزان به گریه افتاد. گریه اوج گرفت و کلمات و جملات را جوید و تکهتکه کرد و بیرون ریخت: «… خبرش… میترسم… دیگه نا ندارم.» بعد در میان هقهقِ صدای لرزانْ تلفن قطع شد. هرمز موبایل را گذاشت روی میز ولبۀ تخت نشست. صدای زنگ تلفن که قاطی خوابش شده بود هنوز توی گوشش میپیچید. پیش از اینکه تلفن زنگ بزند خواب میدید که در جادهای طولانی میراند. دو طرفْ تا انتها دشت بود و جاده مثل مارِ بیسری میخزید در دل بیابان. حشرات کوچکی در هوا بال میزدند. گاهی میخوردند به شیشۀ ماشین و مثل حبابی کوچک میترکیدند. رد لزجی از مایع سفید تنشان میماند روی شیشه. کمکم حشرات زیادتر شدند و بزرگتر. دیگر میتوانست ببیندشان، ملخ بودند. ملخهایی بهاندازۀ گنجشک و بعد اندازۀ کلاغ. کمی که گذشت ملخها شدند سگهای تنومندی که پرواز میکردند. کف دست هرمز چسبیده بود به فرمان و تیر میکشید. خواست تندتر برود، گاز داد. دو ملخ از هوا آمدند و خوردند به کاپوت ماشین. یکیشان تکهتکه شد. آن یکی پایش ماند زیر ماشین، اما با دستهایش چنگ زد به کاپوت. دستهایش مثل ارههای درازی بودند که در تن ماشین فرو رفته بودند. ملخ دهانش را باز کرده بود و مثل سگ پارس میکرد. پاهایش لای چرخهای ماشین تلقتلق میکرد. لرز افتاده بود به ماشین و فرمان میخواست از توی دستهای هرمز در برود. بهمرور صدای پاهای ملخ زیر چرخ ماشین تبدیل شد به زنگ تلفن و هرمز از خواب پرید. هرمز در تاریکروشنای اتاق دستش را بالا آورد. کف دستش تیر کشید و انگشتانش جمع شد. پنجهاش را مشت کرد و رفت پشت پنجره. توی کوچه باران امان نمیداد. قطرات آب تقوتق میخوردند به شیشه. هرمز موبایل را برداشت و نوشت: «احمد بیداری؟ ابولقاسم رفته بیرون. میرم ردش سدامرللّه. بیدار بودی بیا. شبکی خوف داره اونجا.» کمی معطل کرد، جملۀ آخر را پاک کرد و فرستاد. بارانی را کشید به تنش، چتر سیاهش را باز کرد و رفت توی کوچه. سایۀ بیشکل هرمز زیر بارانْ خزیدن گرفت روی زمینِ خیس بهطرف قبرستان سیدامراللّه. سیدامراللّه گورستان اصلی شهر بود. آفتاب از آنجا سپیده میزد و بالا میآمد تا روی آسمان شهر و بعد در محلۀ الوارک بهخورد افق میرفت. شهر نرسیده به قبرستان تمام میشد. آنطرف قبرستان هم بیابان بود، پر از زباله و سگهای ولگرد و یک منبع آب قدیمی که مثل برج فلزی بلندی از دور پیدا بود. سیدامراللّه عصرهای پنجشنبه از همیشه شلوغتر بود. گُلهگُله آدم سر قبرها جمع میشد و غمی کهنه یا نو را زنده میکرد و باز همانجا به خاک میسپرد. قبرستان پایان شهر و تهِ قصۀ آدمهای آن بود، اما نه همیشه. قصههایی بودند که تخمشان در همانجا پا میگرفت، مثل قصۀ ابولقاسم. شبی که نطفۀ جنون او در یک قبر خالی در ته قبرستان بسته شد، ابولقاسم هنوز سالم بود و هنوز مانده بود تا به او بگویند دیوانه. اما هر چه بود همانجا اتفاق افتاد، بهار ۱۳۷۶. ابولقاسم با مادر و تنها خواهرش زندگی میکرد، بیپدر. پدرش سالها پیش ناگهان گم شده بود. ابولقاسم صورتی داشت دراز و استخوانی با چشمهایی درشت. عاشق ریاضی بود و بادامزمینی. حرف که میزد دستهاش را پرت میکرد در فضای اطرافش. وقتی هم میخندید لثههای بیرنگش میافتاد بیرون. توی جیبش همیشه بادامزمینی بود و دهانش مدام میجنبید. معلمهای جبر و هندسه و مثلثات را عاصی کرده بود. همهشان کنفت شده بودند. ابولقاسم چپوراست مسألههایی میآورد که هیچ معلمی نمیتوانست حل کند. بعد خودش راهحل را پای تخته مینوشت، جلسۀ بعد وقتی هنوز معلم نیامده بود سر کلاس. ابولقاسم با آن پاهای لاغر و دستهای درازش توی فوتبال فقط دروازه میایستاد. برای گرفتن توپ هم دستوپایش را پرت میکرد و توپ را میگرفت. بعد غشغش میخندید و بیمعطلی توپ را بلند شوت میکرد وسط زمین. توپ بالا میرفت، خال میشد و میآمد زمین. میگفت این توپها مثل اعداد میمانند. عددها هم از یک جایی که نمیدانیم کجاست میریزند روی سر ما، بستگی دارد کجا ایستاده باشیم و چقدر فرز باشیم. یک کسی توپ را میگیرد و گل میکند. یکی دیگر توپ را نفله میکند. گاهی هم بستگی دارد چه عددی باشد. بعضی عددها صحیحاند، بعضی گنگ، بعضی تواندار، بعضی هم ناتوان و عقیم. شانس هم هست چه عددی بیاید. عدد اگر خوب بیاید میتوانی بگیری و بشوی خودش، مثل همان عدد. میگفت من خودم عدد پیام، یک عدد گنگ متعالی، مثل هیچ عدد دیگری نیست، معلوم نیست از کجا آمده و آخرش هم معلوم نیست به کجا میرود. هیچوقت خودش را تکرار نمیکند، تا بینهایت میرود بدون آنکه یکجا بایستد و بگوید من اینم. دستهایش را باز میکرد، گردنش را میکشید و میگفت من خود عدد پیام. ابولقاسم روی بچههای دیگر هم اسم میگذاشت. به منصور که نزدیکترین دوستش بود میگفت تو رادیکالدویی، تو هم گنگی ولی معلوم است ریشهات چیست. به مدیر مدرسه میگفت نامتوازیالاضلاع. صورت آقای دستی مدیر مدرسه مثل یک لوزی توسریخورده بود. ابولقاسم میگفت اضلاعش از تقارن در آمدهاند، دیگر موازی نیستند. از افکار و احساسات هم با کلمات ریاضی حرف میزد. وقتی عصبانی بود میگفت درجه دوام، یعنی مثل یک تابع نمایی درجۀ دو آمپرم دارد بالا میرود. خیلی که عصبانی میشد میگفت درجه سهام. وقتی غمگین بود میگفت شیبم منفی است. وقتی مسألهای را حل میکرد و توی پوستش نمیگنجید میگفت دیگر حد ندارم، حدم رفت به بینهایت. وقتی هم ساکت میشد میگفت حدم صفر است. این زبان ابولقاسم بود، با خودش و دیگران اینطور حرف میزد. از سال سوم دبیرستان همه میگفتند رتبۀ کنکور ابولقاسم تکرقمی است. اما کنکور آمد و تمام شد و رتبۀ ابولقاسم تکرقمی نشد، اصلاً رقمی نشد چون ابولقاسم در کنکور شرکت نکرد. آن زمان ابولقاسم دیگر مجذوب معلم پرورشی مدرسه شده بود: محمدعلی کَپَنی، کسی که در ته قبرستان سیدامراللّه خیال ابولقاسم را سپرد به قصهای جنی. هرمز نرسیده به قبرستان پای پل عابر ایستاد. در امان پل سه نفر نشسته بودند روی زانوهاشان دور آتش. یکیشان روسری را کشیده بود تا روی صورتش. نور سرخ آتش میتابید روی هیکل چرکشان و سایههای لرزان و معوجی را پرت میکرد به هر طرف. هرمز ایستاد به تماشا. باران پنجه میکشید بر سرخی آتش و لرزش سایهها. یکی از آن سه نفر بلند شد و آمد بهطرف هرمز. قدش خمیده بود و پاهایش را میکشید روی زمین. هرمز خیال کرد بهچشم ابولقاسم این یک پرانتز باز است که دارد میآید. موبایل هرمز توی جیب بارانیاش لرزید. همان لحظه پرانتز رسید جلوی هرمز. پرانتزگفت: «دو روزه هیچی نخوردم.» موبایل دوباره لرزید. هرمز گفت: «پول خورد ندارم.» پرانتز دستش را دراز کرد و گفت: «یه بیسکوییتی از اون دکه برام بگیر.» هرمز گفت: «رفیقات چی؟» پرانتز گفت: «شرمندهام بهخدا. به روح این سدامراللّه آدرس بده پولشو برات میآرم.» هرمز به صورت پرانتز نگاه کرد. قیافۀ منگلی داشت و پلکهاش میافتاد. رفت بهطرف دکه. چشمهای پرانتز همانجا زیر باران دوخته شد به هم. چشمهایش را که باز کرد هرمز با یک پلاستیک خوراکی جلویش ایستاده بود. پرانتز گفت: «خدا بهت عوض بده، هرچی میخوای.» هرمز گفت: «امشب کسی نرفت طرف سدامراللّه؟» پرانتز گفت: «یه خلی از روی پل رفت اونور. نمیدونم دیگه کجا رفت.» هرمز گفت: «چه شکلی بود؟» پرانتز گفت: «خل بود، هوشوحواس نداشت. یه مشت بادومزمینی هم داد بهمون.» هرمز دیگر چیزی نپرسید. رفت بهطرف پل. بالای پلهها که رسید پرانتز پای آتش بود. روسریبهسر بلند شد و جلوی پرانتز ایستاد. حالا شده بودند دو پرانتز روبهروی هم؛ پرانتز باز، پرانتز بسته. موبایل لرزید. هرمز گوشی را بیرون آورد. سه پیام از احمد بود: «من رسیدم.» «جلوی سردرْ پارک کردم.» «کجایی پس؟» پای پل پرانتزها دوباره نشستند دور آتش. آنطرف چراغهای ریز در عمق تاریک و خیس شهر فرو رفته بودند. جایی از شهر آتش گرفته بود. طرف دیگر زیر سردر قبرستان ماشینی با چراغ روشن ایستاده بود. هرمز دستش را که تیر میکشید مشت کرد. سرش را بالا آورد و احساس کرد آن سوی قبرستان در تاریکیِ بارانخوردۀ بیابان چیزی میآشوبد. هرمز یاد کپنی و شبهای قبرستان افتاد.
محمدعلی کپنی همان وقتی آمد به مدرسۀ باهنر که ابولقاسم سال سوم دبیرستان بود. کپنی جوان بیستوشش هفت سالهای بود که آرام و شمرده حرف میزد. وقتی راه میرفت فقط جلوی پایش را نگاه میکرد. موهایش کوتاه بود و فرق سرش را از کنار باز میکرد. معمولاً یک پیراهن خاکستری میپوشید با یقۀ بسته. پیراهن را هم میانداخت روی شلوار پارچهای مشکی. کمی قوز میکرد و همیشه لبخند میزد. اوایل زمستان بود که رگ خواب ابولقاسم و چند تای دیگر افتاد دست کپنی. صبح اول وقت مدیر آمده بود پیش کپنی که برود سر کلاسهای سوم و چهارم. دستی مدیر مدرسه گفته بود: «اینا امسال رأی اولشونه، میخوان رییسجمهور انتخاب کنن. ببین چی کارهان اصن. خودت که میدونی.» آنوقت صورت کجش را کجتر کرده بود و خیره شده بود به کپنی. کپنی نگاهش را دزدیده بود و فقط سرش را تکان داده بود. دستی گفته بود: «کلاس سۀ دو بهترین کلاس منطقهس. باهوشترین دانشآموزا رو گذاشتیم تو این کلاس. اون از همه مهمتره، اول اونو برو. الان شیمی دارن. نیمساعت اول شما برو.» آنوقت کپنی رفته بود سر کلاس سۀ دو که ابولقاسم هم آنجا بود. آن روز آفتاب کمجانی میتابید بر حیاط مدرسه. توی حیاط آمده بودند برای هرس درختهای چنار. داشتند درختها را لختوعور میکردند. ابولقاسم کنار پنجره نشسته بود و از طبقۀ دوم حیاط را نگاه میکرد. از آن روزهای سکوتِ ابولقاسم بود، از آن روزهایی که حدش صفر بود. وقتی کپنی آمد سر کلاس، ابولقاسم از جایش بلند هم نشد، همانطور خیره ماند به بیرون پنجره. دستش را کاسه کرده بود زیر چانهاش و با تمام صورتش آفتاب بیرمق را مزهمزه میکرد. کپنی در سکوت اول کلاس بچهها را ورانداز کرد. بعد گذاشت سکوت خوب کش بیاید. تعلیق و ابهام کمکم خزید در سکوت کلاس. آنوقت ناگهان رو به کلاس ایستاد و دستهاش را محکم زد به هم و گفت: «بهم بگین به چی فکر میکنین تا بگم چجور آدمی هستین.» تازه در این لحظه بود که ابولقاسم رویش را از حیاط گرفت و کپنی را سر کلاس دید. کپنی گفت: «منو فرستادن که بهتون بگم کی به کیه و چجوری رأی بدین.» یکی از ته کلاس با پیراهن چهارخانۀ قرمز و یقۀ باز گفت: «من که میگم معلومه کی انتخاب میشه، ولی وظیفۀ شرعیه که رأی بدیم. مثل نماز.» حرف مثل دومینو راه افتاد توی کلاس. پسر دیگری با موهای فر و قد کوتاه کنار در نشسته بود، گفت: «آقا اگه شرکت نکنیم، گناه کردیم؟» بغلدستی ابولقاسم که پاهایش را مرتب تکان میداد، گفت: «آقا ما نمیدونیم به کی رأی بدیم.» پسری که ته کلاس نشسته بود دوباره گفت: «من که چند روز کم دارم، سنم نمیرسه. بهتر.» موفرفری از کنار در گفت: «پس چرا حرف میزنی میگی وظیفهس؟» تهکلاسی گفت: «چه ربطی داره، برای امثال تو میگم.» بغلدستی ابولقاسم که با تکان پا میز را به لرزه انداخته بود، گفت: «آقا اگه اشتباه رأی بدیم گناه کردیم؟» پسری از وسط کلاس با عینک تهاستکانی گفت: «گناه نداره که. وقتی خدا هست هیچکس گناه نمیکنه، چون همه چیزو خدا خواسته.» تهکلاسی با صدای بلند گفت: «یعنی الان من بزنم تو رو بکشم گناه نکردم؟» بغلدستی ابولقاسم گفت: «آقا راس میگیه، اینجوری که نمیشه. خرتوخر میشه.» عینکی برگشته بود و عقب کلاس را نگاه میکرد، گفت: «تو نمیتونی منو بکشی چون مرگ من هنوز نرسیده. اگرم بکشی یعنی رسیده. خیلی هم خوشت نیاد، بعد میزنن قصاصت میکنن.» تهکلاسی گفت: «اگه خدا بخواد.» کلاس خندید. عینکی دستش را برد روی صورتش و عینکش را هل داد تا کمر عینک بیفتد توی چالۀ بالای دماغش. موفرفری از جلوی کلاس گفت: «آقا اصن اگه خدا نباشه، دیگه گناه نداریم. اینطوری که بچهها میگن اگرم باشه بازم گناه نداریم. چه باحال!» عینکی که حالا برگشته بود جلو را نگاه میکرد، گفت: «خدا هست چون تو اینجا نشستی.» تهکلاسی با خنده گفت: «از کجا میدونی؟ شاید خیال میکنی اونجاست.» عینکی دوباره برگشت عقب و گفت: «الان میام میزنم زیر گوشت ببین خیاله یا نه.» کلاس دوباره به خنده افتاد. عینکی انگار شیر شده باشد، خواست بحث را ببرد جای دیگر. گفت: «مگه من مثل ابولقاسمم که هرچی خیال میکنه میگه هست. مثلاً عددا، آقا میگه اعداد وجود دارن.» کلاس برگشت بهطرف ابولقاسم. کپنی ابولقاسم را از روی رد نگاه پسرها پیدا کرد. ابولقاسم رو به عینکی گفت: «حالت خوشه ها. حرف حالیت نمیشه. کلاً تو تابع ثابتی، هرچی بهت بگن تو باز حرف خودتو میزنی.» کپنی که لب سکوی کلاس ایستاده بود و روی پنجۀ پایش تاب میخورد به حرف آمد و رو به ابولقاسم گفت: «خب تو باشی چی میگی؟» ابولقاسم گفت: «من میگم شاید عددا وجود داشته باشن. اصلاً ما مثل اوناییم. پس شاید اونام باشن.» تهکلاسی که حالا ایستاده بود گفت: «تو میگی جنّ هم وجود داره؟ مثلاً چه عددیه؟» ابولقاسم گفت: «جنّ عدد منفیه. اونور صفره، اون طرف محور اعداده. شایدم عدد موهومیه، هست ولی ما معنیشو نمیفهمیم.» کپنی از ابولقاسم پرسید: «اسم تو چیه؟» ابولقاسم گفت: «آقا صدرالدینی، ابولقاسم صدرالدینی.» بعد رو کرد به عینکی: «تو چی؟ اسمت چیه؟» عینکی گفت: «هرمز کازرونی.» آنوقت کپنی رو کرد به کلاس و گفت: «شما چی میگین؟» موفرفری گفت: «آقا ما نمیفهمیم.» تهکلاسی گفت: «چرت میگن.» کلاس رفت توی هم و همهمهای در فضا پخش شد.صدای کلاس که بالا رفت، کپنی دستهاش را کوبید به هم و صدای کلاس را برید. گفت: «همۀ این چیزا رو بذارید کنار. همهش بیخوده.» آنوقت شروع کرد به حرف زدن. حرف زد و حرف زد و حرف زد، آرام، جویده، مطمئن. در شیارهای میان میزهای کلاس رفت و آمد و کلماتش را یکییکی مثل بذر پاشید. چیزهایی گفت که انگار هیچ کس نفهمید؛ صُقْع وجود، اعیان متمرکزۀ ثابته، اشجار متحولۀ سماویه، صور کاملۀ نفسانیه، جوهر انسان، جوهر حیوان، نور سیاه، ظلمت درخشان، تمثّل لاهوتی و تجسم ناسوتی. پسرها خیره و مجذوب کپنی ماندند که آنقدر آرام و مطمئن راه میرفت و حرف میزد. کپنی بذرها را که کاشت، نوبت آبیاری شد. گفت: «حالا چشماتونو ببندین. یه چیزی رو بیارین توی ذهنتون، هر چی یا هر کی. گوشاتون رو هم بگیرین. صدای منو خفه میشنوین، اما میشنوین. اسم اون چیزو تکرار کنین برای خودتون. توی دلتون. به هیچ چیز دیگه فکر نکنین، فقط اون چیز. روی اون متمرکز بشین و اسمشو بیارین.» بعضیها چشمهاشان را بستند و دستها را گذاشتند روی گوش. کپنی بلند گفت: «همه، همه انجام بدن. فقط یک بار امتحان کنید. یواشیواش صداتونو پیش خودتون بیارین بالا، جوریکه زمزمۀ خودتونو توی دلتون بشنوین. چشما بسته، گوشا گرفته. حالا آرومآروم صداتونو بیارین بالاتر، اسم اون چیزو بیارین روی لبتون، یهجور که فقط خودتون بشنوین. آرومآروم. چشا بسته، چشمی باز نشه ها. کمکم صداتون رو بیشتر کنین اینقدری که صدا بپیچه توی مغزتون. به صدای خودتون گوش بدین و اون چیزو تصور کنین. حالا بلند اسم اون چیزو بیارین، فقط به صدای خودتون گوش بدین. بگید اسم اون چیزو، پشت سر هم.» صدای کلاس آرامآرام اوج گرفت و حرفهای کپنی در پشت آن محو شد. بچهها با چشمهای بسته و گوشهای گرفته کلماتی را بلندبلند میگفتند: «مارادونا، کنکور، پراید نقرهای، حوری، آدیداس، سارا، دانشگاه شریف، بهشت، ماکارونی، پی.» کلاس روی هوا بود که معلم شیمی در کلاس را باز کرد. هرچه با مشت کوبید به در، صدا به صدا نرسید، کلاس توی خودش بود. رفت و با دستی آمد. دستی و ناظمها و آبدارچی اول ایستادند به تماشای کلاس. کپنی خودش هم چشمهایش را بسته بود و دیگر تقریباً فریاد میزد. دستی رفت وسط کلاس، هوار کشید و با مشت کوبید روی میزها تا کلاس از آن طوفان برگشت تا ساحل سکوت. آنوقت بچهها را که مثل جنزدهها شده بودند از کلاس فرستادند بیرون و کپنی را هم بردند دفتر. آن روز بچهها دیگر سر کلاس نرفتند، نمیتوانستند که بروند. تا ظهر در حیاط مدرسه چرخیدند لابهلای شاخههای بریدۀ چنار که حیاط را پر کرده بود. دستی و بقیه هم در دفتر مدرسه کپنی را دوره کردند. از فردای آن روز کپنی را سر هیچ کلاسی نفرستادند، اما خبر نداشتند که بذرهای کپنی همان روز جوانه زده، جوانههایی که خیلی زود درختان تناوری از آن خواهد رست. ابولقاسم اولین کسی بود که شد مرید کپنی. وقتی هرمز و منصور و بچههای دیگر به حلقۀ کپنی پیوستند، ابولقاسم دیگر شده بود دست راست کپنی. مدرسه و کوچه و خیابان نداشت، همهجا ردبهرد کپنی میرفت. درس و کنکور را ول کرد و کلاس و مدرسه را هم تقریباً کنار گذاشت. کپنی بیرون از مدرسه هم بچهها را به هر بهانهای جمع میکرد. با هم میرفتند زیارت شاهعبدالعظیم. روزۀ سکوت میگرفتند و حرفهای عجیب میزدند دربارۀ علوم غریبه و علم حروف و اعداد. بچهها همهشان از خانه و مدرسه گریزان شده بودند، طوریکه خانوادهها و مدرسه احساس خطر کردند. میگفتند کپنی روح پسرها را تسخیر کرده. سعی کردند یکییکی با بچهها حرف بزنند، اما پسرها دیگر نه حرف مدرسه را میخواندند نه گوش به خانه میدادند. شده بودند یاران وفادار حلقۀ کپنی. دستی مدیر مدرسه با مکافات توانست کپنی را از مدرسه بیرون کند، اما نتوانست رابطۀ پسرها را با او ببرد. بیرون از مدرسه محفل برقرار بود و قرارها پابرجا، مخصوصاً قرارهای شبانه در قبرستان سیدامراللّه، همانجاییکه مشاعر ابولقاسم خوراک گورهای خالی آن شد. شبْ زیر نور سردر قبرستان باران میریخت بر تن ماشین و بخار سبزرنگی از رویش بلند میشد. هرمز چترش را باز گذاشت روی سقف و نشست صندلی جلو. عینک بخارکردهاش را درآورد و با لبۀ پیراهنش پاک کرد. توی ماشین قژقژِ برفپاککن سکوت خیس شب را شانه میزد. احمد سکوت را شکست و گفت: «کی به تو خبر داد؟» هرمز گفت: «سارا خواهرش.» احمد گفت: «بابا توام ولکن نیستی ها. طرف شوهر کرد تموم شد، تو بازم موسموس میکنی.» هرمز گفت: «من کاری ندارم، خودش زنگ زد گفت ابولقاسم فرار کرده.» احمد برفپاککن را نگه داشت، گفت: «از کجا معلوم اومده اینجا؟» هرمز عینک را گذاشت روی صورتش و گفت: «ابولقاسم جای دیگه نمیره. هر بارم فرار کرده اومده همینجا.» احمد گفت: «یعنی الان میخوای بری این تو؟ بابا عقلم خوب چیزیه.» هرمز گفت: «میگی چیکار کنم؟ تو میخوای نیا، تنها میرم.» احمد دوباره برفپاککن را راه انداخت و گفت: «خُلی بابا. به ساراخانوم بگو گشتم نبود، صبح دوباره میآم دنبالش.» هرمز گفت: «کاری به سارا ندارم. ابولقاسم رفیقم بوده، حالیت نیستا.» احمد گفت: «مخت اینجوریه، تقصیر نداری. کلّهت سفته.» هرمز گفت: «ابولقاسم الان داره یه جایی توی بارون و سرما سگلرز میزنه، تو نشستی چونه میزنی؟» احمد دستش را برد به طرف یقۀ بازش و گفت: «خیلی هم سرد نیست. حالا از کجا معلوم اینجاس؟» هرمز گفت: «حالیت نمیشه مثکه، ابولقاسم غیر اینجا جایی نمیره. از اون شب همهش دنبال قبر خالی میگرده.» احمد گفت: «بابا ننه نداره؟ کسوکار نداره تو افتادی دنبالش؟» هرمز جوابی نداد. در را باز کرد و چترش را از روی سقف ماشین برداشت. از زیر نور سبز سردر گذشت و هیکلش توی باران و سیاهی گم شد. احمد ماشین را خاموش کرد و دنبال هرمز راه افتاد. وقتی رسید به هرمز خودش را زیر چتر جا کرد. هرمز ایستاد و در تاریکی چشم دوخت به جایی که صورت احمد بود. گفت: «احمد برو پی کارت، نخواستم.» احمد دیگر حرفی نزد. توی تاریکی چشمهایش را از هرمز دزدید. هرمز دوباره راه افتاد و احمد هم پابهپای او. باران میریخت روی چتر سیاه و از لبههای چتر شرّه میکرد به پایین. دو مرد زیر باران رفتند تا آخر قبرستان، جاییکه دیوار کوتاهی آن را از بیابان جدا میکرد، جاییکه قصههای کپنی عقل ابولقاسم را خراشید. بعد از آن روزِ هرس چنارها، کپنی تبعید شد به یک مدرسۀ ابتدایی در روستا. اما هر روز غروب با بچهها قرار میگذاشت یک جایی از شهر. تمام هماهنگیها را ابولقاسم انجام میداد. بچهها را جمع میکرد، قرار و مدارها را میگذاشت و پیگیر همۀ امور بود. پاتوق اصلی هم قبرستان سیدامراللّه بود. بیشتر وقتها دم غروب جمع میشدند آنجا و در امامزادۀ قبرستان پشت سر کپنی نماز میخواندند و بعد کپنی نیم ساعتی برایشان حرف میزد. حرفهایی میزد که پسرها پیش از این هیچوقت نشنیده بودند. میگفت این حرفها که همهجا هست حرفهای همهجایی است، بهدرد مردم عامی میخورد. کسی که میخواهد انسان کامل باشد راهش سواست. باید بتواند چهل روز حرف نزند، چهل روز با آب و بادام سر کند. باید بتواند نگاهش را از هر زنی بگیرد. خواهر و مادر هم ندارد، چه برسد به دخترخاله و دختردایی. اگر خواهرتان با سرِ باز میگردد توی خانه، بهش بگویید. گوش نداد از اتاق بروید بیرون. چشمتان را نجات بدهید. چشم بدوزید به کائنات، به ذرهذرۀ موجودات، از خاک تا افلاک. این همه برای شماست، برای روحتان نه تنتان. تنتان را بیندازید دور، این لاشه را بیندازید جلوی سگهای نفْستان بگذارید روحتان نفس بکشد. کپنی از کرامتهای خودش هم میگفت. میگفت در یک واقعهای چشم برزخی به او عنایت شده. میتواند باطن آدمها را ببیند. شیر و سگ و خرس و خوک، مار و ماهی و مرغ و مورچه، گرگ و گربه و میمون و الاغ. میگفت آدمها همین جانورانند، فقط پوستین انسان پوشیدهاند. گاهی خودشان هم خبر ندارند، مثل بعضی از شما که هنوز بیخبرید. آنوقت بچهها به التماس میافتادند که ما چه حیوانی هستیم. کپنی هم در جواب میگفت وقتش نرسیده، زود است. میگفت خیلی چیزها را نمیتوانم به شما بگویم، هر چیزی ظرفیتی میخواهد. همین چیزها که میشنوید هم زیادی است. اگر بشنوید و جایی که نباید بگویید، اگر در دلتان انکار کنید، اگر شک کنید، اینها عواقب دارد. تا وقتی نمیدانی که نمیدانی، وقتی شنیدی اگر رد کنی این چیزها را درد و بلا سرت میآید. چشمت میرود، دستت میرود، پایت میماند زیر ماشین. اینها همه از آهی است که دوستان خدا در دل میکشند. حالا که اینجا آمدهاید دیگر هر نَفَستان مهم است. بعد از این حرفها بچهها را جمع میکرد و میبرد آخر قبرستان. آنجا پر از قبرهای خالی بود و یک دیوار کوتاه که قبرستان را از بیابان جدا میکرد. بعد کپنی میرفت پشت دیوار قبرستان و پسرها میرفتند در قبرهای خالی. درازبهدراز میخوابیدند توی قبر، پشت به خاک، رو به آسمان. دستهاشان را کنار تنشان جمع میکردند و چشمهاشان را میبستند. رسم این بود که همه سکوت کنند و بعد کپنی ذکری یا قصهای بگوید. از پشت همین دیوار کوتاه بود که کپنی قصۀ اجنّهای را گفت که در بیابان اردو زدهاند و منتظرند تا به شهر حمله کنند. و این قصهْ پایان کار کپنی با پسرها بود. توی قبرستان هرمز و احمد از لابهلای کاجهای بارانخورده و از روی پستی و بلندی قبرها رفتند تا پای دیوار کوتاه. هرمز اطراف را نگاه میکرد، از هر طرف تاریکیِ خیس شُرشُر میکرد. موبایلش را از جیب بارانی درآورد و چراغقوه را روشن کرد. نور را تاباند روی قبرهای زیر پایشان. تاریخ مرگِ روی قبرها برای همین سالها بود: نودوهشت، نودوهفت، نود. هرمز گفت: «قبرای خالی دیگه اینجا نیست. ممکنه ابولقاسم رفته باشه اون طرف قبرسون. من میرم یه چرخی میزنم، اون طرفو هم نگاه میکنم. تو برو پشت در اتاق میکائیل، همون اول قبرسونه، ببین بیل و کلنگش هست یا نه.» احمد با کلافگی گفت: «اون دیگه برا چی؟ بیل و کلنگ اونو چیکار داری؟» هرمز گفت: «غر نزن احمد، نمیخوای برو.» احمد صدایش را پایین آورد و گفت: «نه، میگم بابا جان بیل میخوای چیکار؟» هرمز گفت: «من نمیخوام، اگه ابولقاسم اومده باشه رفته سروقت بیل و کلنگ اون پیرمرد. همیشه کارش اینه، مثلاً برمیداره که باهاش قبر بکنه.» احمد گفت: «ای مصبتو شکر کپنی.» هرمز گفت: «تو برو، منم یه چرخی میزنم میام همینجا. شاید این گَلوگوشهها نشسته باشه ساکت.» احمد منومن کرد. هرمز گفت: «بیا چترو ببر، من نمیخوام.» چتر را داد دست احمد و هلش داد توی تاریکی. بعد نور چراغقوه را انداخت جلوی پایش. زمین گلی با قبرهای کوتاه و بلند زیر نور چراغقوه روشن شد. هرمز دنبال باریکهنور راه افتاد روی زمین قبرستان.
آن سال همۀ بچههایی که دور کپنی جمع شدند تا آخر دوام نیاوردند. پای بعضیها را خانوادهشان برید، بعضیها هم خودشان کم آوردند. اما ابولقاسم و هرمز و چند تای دیگر ماندند؛ همهشان از سروریخت افتاده، لاغر و تکیده با چشمهای گودرفته. انگار چیزی هوششان را برده بود جای دیگر. ابولقاسم بیشتر از همه غرق شده بود. دیگر مدرسه هم نمیرفت. میگفت اینها خزعبلات است که یاد ما میدهند، علم حقیقی چیز دیگر است. پدر که نداشت، مادرش هم نتوانست برش گرداند. این شد که ابولقاسم پا گذاشت به هر جایی که کپنی او را برد. از قبرهای خالی تا چلّهنشینیهای پشت هم و شببیداریهای طولانی. شد یکپاره پوست و استخوان با چشمهای وقزده و نگاهی که خیره میماند روی اشیاء. اما هرچه بود هنوز به او نمیگفتند دیوانه، چون هنوز مانده بود تا آن شبی که کپنی ماجرای اجنۀ بیابان را تمام کند. کپنی ماجرای شش جنّ سرتاپا سیاهپوش را تعریف میکرد که هر شب میآیند و در این بیابان آتش بهپا میکنند و گعده میگیرند و دربارۀ شهر و آدمهایش حرف میزنند. کپنی بچهها را توی قبرها میخواباند و خودش میرفت آن طرف دیوار و مینشست رو به بیابان. به پسرها میگفت جسم من اینجا پشت دیوار است و روحم کنار جنها وسط بیابان. مبادا از جایتان بلند شوید یا سرک بکشید. پیدایتان کنند بد میشود. آنوقت از همان پشت دیوار قصۀ جنّها را تعریف میکرد. میگفت اینها مال اینجا نیستند، از جای دوری آمدهاند و خیلی هم قدیمیاند، رد چیزی میگردند، ولی هنوز نمیدانم چه. کپنی با این شیوه قصه را چند شبی کش داد و بالاخره در یکی از این شبها گفت که این اجنّه دنبال چه میگردند. آن شب آسمان پر از ستاره بود. ابولقاسم و منصور و هرمز توی قبرها خوابیده بودند. پسر موفرفری هم بود. همه چشمهاشان را بسته بودند. شب به نیمه نرسیده بود. خردادماه بود، اما باد خنکی میآمد. شهر هنوز بیدار بود و صدای همهمهاش تا آن نقطه از قبرستان کشیده میشد. کپنی لم داده بود به دیوار قبرستان و رو به بیابان حرف میزد. سگی از دور پارس میکرد. کپنی آرام و شمرده گفت: «این صدای تن منه، روحم الان وسط بیابونه، کنار آتیش پای منبع آب. هنوز نیومدن. بلند میشم و دور منبع میچرخم. دوباره کنار آتیش میشینم. صداشون داره میاد، صدای سم اسباشون. شیش جنّ سرتاپا سیاهپوش سوار شیش تا اسب سفید از توی تاریکی اومدن بیرون. ستارههای آسمون گُر گرفتن. اسباشون شیهه میکشن اما سم ندارن. پای اسبا روی زمین نیست. از اسبا پیاده شدن، پای خودشونم رو زمین نیست. نشستن دور آتیش. قدشون خیلی بلنده، صورتای کشیده دارن و موهای بلند. به یه زبون دیگهای حرف میزنن، ولی من میفهمم چی میگن. یه زنم توشون هست. روبنده زده، از رو صداش معلومه زنه. میگن یکی از ما چند سال قبل عاشق یه زنی از این شهر شده و باهاش ازدواج کرده، یه بچه آوردن. اون جنّ حالا از شهر رفته ولی ما اون بچه رو میخوایم. میگن تا نگیریمش نمیریم.» پسرها از جایشان تکان نمیخوردند. در تاریکی قبرها سوسک و مور و ملخ از دست و سر و صورتشان بالا میرفت. دستهاشان را مشت کرده بودند کنار تنشان. یکی از پسرها گریهاش گرفت. کپنی ادامه داد: «به من میگن تو بذاری میبریمش، بچۀ خودمونه. میگم نمیشه. تا من اینجام نمیذارم. یه لشکر هم که بیارین من اینجام، میدونین که با یه ذکر همهتونو آتیش میزنم. شیشتایی زل زدن به من. خودشون میدونن که قدرتشو ندارن. انسان کامل دست خداست، پای خداست، قدرتش مثل قدرت خداست. این حرفایی که به شما میگمو اونا نمیشنون. شما هم نترسین، تا وقتی تنتونو بسپرین به خاک و روحتون آزاد باشه هیچکس کاری نمیتونه بکنه. خاک این قبرا معراج شماست. اصن تا من هستم هیچی نمیشه، اگرم یه روزی نبودم یه جایی توی این بیابون هست که امنه، چون مطهره مقدسه، از دست جن و انس در امانه. چون روح من از اونجا شبها میره به آسمون.» باد حالا کمی تندتر میوزید و گاهی زوزه میکشید. ستارهها در قلب آسمان میتپیدند و پسرها توی گورهای خالی به لرز افتاده بودند. کپنی روی پا ایستاد و گفت: «حالا دارن میگن کافیه تو راضی باشی. آخه پسر خودمونه. باباش از دست رفته، این بچه مال ماست. من بلند میشم و دستامو میزنم به هم. اسباشون از توی تاریکی شیهه میکشن. میگم وقت رفتنه، برید، یالا برید از اینجا. دستامو میبرم طرف آسمون. همون تیکه بارون میگیره و آتیش خاموش میشه. جنّا سوار اسباشون میشن و بهتاخت میرن. میدونم ولکن نیستن، ولی تا من اینجام هیچ کاری نمیکنن.» کپنی این قصه را فقط یک شب دیگر ادامه داد چون بعد از آن ابولقاسم حالش خراب شد. و این همان شبی بود که پدر هرمز جلویش را گرفت و نگذاشت برود قبرستان، اما پسرهای دیگر رفته بودند: ابولقاسم و منصور و موفرفری. آن شب شهر از همیشه شلوغتر بود، تا صبح بیدار بود و روشن. پسرها هم بیدار بودند، ولی در پس دیوار قبرستانِ سیدامراللّه گوش سپرده بودند به قصۀ جنّهای مزاحمی که از راه دوری آمدهاند دنبالِ تخموترکهشان. معلوم نشد کپنی آن شب آخر چه گفت و پسرها چه کردند، اما هرچه بود ابولقاسم از فردایش تب کرد و افتاد خانه. بعد هم که از جایش بلند شد باز شبها آمد قبرستان و خودش را انداخت توی قبرهای خالی. و اگر گور خالی پیدا نکرد با کلنگ افتاد به جان زمینِ قبرستان تا برای خودش قبر بکند. ابولقاسم خیلی زود از حرف افتاد. لباسهایش به تنش ماسید، دندانهایش ریخت و نگاهش از همه گریخت. وقتی کپنی از شهر رفت دیگر همه میگفتند ابولقاسم دیوانه شده.
توی قبرستان هرمز روی سکویی نشسته بود و باران از صورتش میچکید. احمد برگشت همانجا اما توی تاریکی هرمز را پیدا نکرد. رو به تاریکی بلند گفت: «کجایی؟» تاریکی جواب داد: «اینجام، سر قبر یحیی.» احمد رد صدا را گرفت و رفت بالا سر هرمز. «نیست، کلنگ میکائیلو برده. صدای خُرخُرِ میکائیل ولی از تو اتاقش میاد.» هرمز گفت: «ابولقاسم اینجا بوده. رد نیش کلنگ یه جاهایی رو زمین هست. ولی خود ابولقاسم تو قبرسون نیست، همهجا رو گشتم.» احمد همانطور که چتربهدست بالاسر هرمز ایستاده بود گفت: «خب برگشته پس.» هرمز فریاد زد: «کجا برگشته؟ هیچجا برنگشته. اون دنبال یه قبر خالیه.» احمد گفت: «بابا شما همهتون خل شدین.» هرمز گفت: «ابولقاسم همیشه یه قبر خالی توی قبرسون پیدا کرده، اما حالا بارون میآد. آب شُره کرده توی قبرا، نمیشه توش خوابید، گِله.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر ماشین آتشنشانی از دور میآمد. احمد سکوت را شکست: «حالا میگی چه کنیم؟» هرمز انگار با خودش حرف بزند، گفت: «رفتم پیش کپنی. با چه بدبختی پیداش کردم. فکر کن! رام نمیداد تو دفترش. اسمشو عوض کرده گذاشته محمدعلی سپهر، دورههای پولسازی میذاره و تقویت معنویت درونی.» احمد گفت: «ایول، کارش درسته خداییش. آدرسشو به منم بده.» هرمز انگار نشنیده باشد، پی حرفش را گرفت: «بهش میگم ابولقاسم بعد اون ماجراها دیوونه شده، خبر داری اصن؟ میگه اون از اولشم خل بود. میگه به من نگو کپنی، گذشته گذشته، من سپهرم، محمدعلی سپهر، مدرس بینالمللی موفقیت مادی و معنوی.» احمد با خنده گفت: «بابا این آدم نابغهست.» هرمز گفت: «با پول اجارۀ یه ماه دفترش صد تا مثل من و تو رو میخره و ول میکنه. میدونی؟ بهش میگم ابولقاسم دیوونه شده تقصیر توئه. بیا یه کاری برای این پسر بکن، شاید به حرف تو باشه.» احمد گفت: «خب کپنی چی گفت؟» هرمز مثل اینکه صدایش از ته چاه در بیاید گفت: «هیچی، میگه چرا منصور چیزیش نشد، چرا تو چیزیت نشد؟ میگه ابولقاسم ظرفیت نداشت.» هرمز بلند شد ایستاد و گفت: «ریش و سیبیل همه رو زده میگه دیگه کپنی نیستم، سپهرم. گذشته مرده. پکی.» احمد گفت: «حالا بیا برگردیم، فردا صبح ببینیم چی میشه.» هرمز زیر لب گفت: «کاش میدونستم کجای بیابون.» احمد گفت: «چی کجای بیابون؟ خل نشو بابا. فردا صبح میآییم ردش.» هرمز گفت: «یا یه قبر خالی یا یه جایی توی بیابون. این حرف کپنیه. ابولقاسم رفته توی بیابون. فقط نمیدونم کجاش. کاش شب آخر بابام جلومو نمیگرفت. نمیدونم شاید اون شب کپنی گفته کجای بیابون. اون وقتی که من داشتم با بابام تو خیابونای شهر رقص مردمو تماشا میکردم اینجا ابولقاسم داشته عقلشو دود میداده.» احمد گفت: «خب، حالا که نمیدونیم. اصلن اون شب کیا بودن؟» هرمز گفت: «ابولقاسم بوده و منصور و یحیی.» احمد گفت: «یحیی که خدا بیامرزش، چرا از منصور نمیپرسی شاید بدونه.» هرمز گفت: «چی میگی تو؟ منصور اون سر دنیاست.» احمد گفت: «خوب تو واتسآپی تلگرامی پیام بده بهش بابا.» هرمز گفت: «تو مثل اینکه تو این مملکت زندگی نمیکنی ها. نت کلاً قطعه.» سکوت باز دوید در فضا. هرمز از زیر چتر بیرون آمد و رفت کنار دیوار کوتاه قبرستان رو به بیابان ایستاد. باران میریخت بر بیابان و سگها از عمق تاریکی پارس میکردند. احمد رفت کنار هرمز ایستاد و چتر را گرفت روی سرش و گفت: «بذار هوا روشن بشه با هم میریم.» هرمز گفت: «یادته ابولقاسم میگفت عددا مثل بارون میریزن رو سرمون؟ یادته به خودش میگفت عدد پی؟ به من میگفت تابع ثابتی، همینطور هرچی باشه میگیری و میری جلو.» احمد گفت: «یادمه، مخ بود ابولقاسم.» هرمز گفت: «راست میگفت، من تابع ثابتم، همینطور میرم جلو. اونم عدد پیه، هیچجا واینمیسه بگه من اینم. معلوم نیست الان کجای این بیابونه. چه میدونم، هر کی همونی که هست.» هرمز از روی دیوار کوتاه قبرستان پرید آن طرف توی بیابان. احمد آهسته گفت: «سگا پارهت میکنن.» هرمز شنید و چیزی نگفت. احمد بلندتر گفت: «بیا چترو بگیر.» و چتر را دراز کرد به طرف هرمز. هرمز چتر را گرفت و همانجا انداخت روی زمین و راه افتاد. حرف احمد پیچید توی سرش: «سگا پارهت میکنن.» و درست در این لحظه خوابی که سر شب دیده بود را بهیاد آورد. ملخ سگپیکری که پاهایش زیر ماشین مانده بود و نعره میکشید. پاهایش زیر چرخهای ماشین صدای زنگ تلفن میداد. حتی قیافۀ ملخ هم پیش چشمش آمد که بیهوده بال میزد. هرمز احساس کرد چیزی زیر پوستش میخزد و تنش را میگزد. با هر قدم دستهایش را بیشتر مشت کرد، تیر میکشیدند. از پشت عینکْ خیسیِ تاریکی موج برمیداشت. زمینِ گلی پایش را میمکید و رها میکرد. باران میریخت بر چالههایی که از رد پایش جا میماند. پرهیبِ خیسِ هرمز قدمبهقدم بهخورد تاریکی میرفت و صدای پایش در باران محو میشد. سگها از دور پارس میکردند و انگار صدای نالهای لابهلای غوغای باران و فریاد سگها بهگوش میرسید.
سوم خرداد هزار و چهارصد
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی