نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
زنگ در را زدند. گفتم: «حتما نذرى آوردن، آخجون.» تصویر یک سرباز با مامور نیروى انتظامى روى صفحهی نمایش بود. صداى خندهها قطع شد، مثل سکوت بین دو قطعهی موسیقى. تو تاسها را رها کردى. تاسها روى میز شیشهاى قل خوردند و روى زمین افتادند. صداها درهم پیچید. از جا پریدى. ترسیده بودى، گیجى شراب نمىگذاشت که ترسات را مهار کنى. شاید از مادرِ من ترسیده بودى که گفته بود: «سیاووش جان این دختر را دست تو سپردم.» از من که گفته بودم ما مسئول به دنیا آمدن سارا/سهیل هستیم. از پدرت که گفته بود در هیچ کلانترى و منکراتى پاش را نمىگذارد و تو باید حواسات باشد جایى نروى که مشکلى پیش بیاد. بازوى من را کشیدى و گفتى: «فرار کنیم.» گفتم: «مثل اینکه زیادى قاطى خوردى، کجا فرار کنیم؟ کارىمون ندارن. بذار اصلا ببینیم چى مىخوان.» صداى کوبیده شدن در آهنى آمد. به وحشت افتادى. گفتى: «اگه گیر بیفتیم پدرمون رو درمیارن.» دور اتاق چرخیدى، بازوت به آینه گرفت و آینه افتاد. تصویر هراسان تو تکهتکه شد و روى زمین، پخش. به سمت بالکن دویدى. پایین را نگاه کردى و گفتى ارتفاعى ندارد، میپری و بعد هم نوبت من است. کراواتات را کشیدم که نروى، گره، شل بود و کراوات از دور گردنات باز شد.
کراوات زمینه آبىات را زده بودى با نقش نیلوفرهاىِ بنفش. دلارام، مهمانىِ بنفش گرفته بود. خانهی دلارام شده بود مثل نقاشىهاى مردابِ مونه، ما هم نیلوفرهاى آن. پارچهی لباس سارى را، از ته چمدان درآورده بودم و پوشیده بودم. سارا را سهماهه، حامله بودم. تو دوست نداشتى بدانى بچه دختر است یا پسر، اسماش را گذاشته بودى سارا/ سهیل. مامان که پارچه را دورم میپیچید، گفت: «این پارچه رو اقدسخانوم بعد از فوت بابات آورد که من رو از سیاه دربیاره. ابریشمه. تمام روش نقرهدوزى شده. من هم گذاشتم از همون وقت تو چمدون برای تو. گفتم برای نامزدىات بپوشى.»
جواب داده بودم: «خوب شد ما عروسى و نامزدى نگرفتیم مامانا! اقدس خانوم برات جارى بازى درآورده، بنفش رنگ عزاداریه تو هند.»
یه چرخى تو آینه زدم و گفتم: «الان من یک بیوهی هندى هستم که دارن میبرن آتیشم بزنن.»
تو گرهی کراوات را سفت کردى و جلوى خندهات را گرفتى. مامان براق شد تو صورت من و گفت: «این زبونت همهاش به شر مىچرخه.»
«شر چیه! تو تاریخ هنر خوندیم.» رو به تو گفتم: « مگه نه سیا!؟»
مامان گفت: «اصلا شبِ اربعین مگه آدم مهمونى میگیره. حالا هم بگیرن، شماها چرا میخواین برین. اگه بریزن، بگیرن چى؟ تا همین هفتهی پیش از حالِ خراب، راه نمیتونستى برى. تا دو روز جون گرفتى و ویارت رفت، راه افتادى.»
گفتم: «خب نرم افسردگى بارداری میگیرما! دیدى دکتر هم گفت باید برم تو شلوغى. تازه بزن و برقص هم نداریم.»
حلقهی رقص که فشرده شد، خودم را کشیدم بیرون و روى کاناپه نشستم. تصویرمان در آینهی قدى روبهرو افتاده بود. طرف من چرخیدى و گونهام را بوسیدى. در آینه خندیدم. گیلاس را به سلامتى بالا بردى و سر کشیدى. گفتم: «سیا، رو همین شراب قرمز بمون امشب، قاطى نخور خواهشا.»
جواب دادی: «حواسم هست، خانومى.»
حواسات نبود. در حال تختهبازی بودى و بلندبلند رجز مىخواندى. هیجان بازى و گرماى الکل، سرخوشات کرده بود. گرهی کراوات را شل کردى. با هیجان مهرهها را وسط تخته مىکوبیدى و به سمت خودت جمع میکردى. آن شب بوى عطرها و خوراکیهای روى میز، حالام را بد کرد. دوباره حالت تهوع سراغام آمده بود. رفتم توى بالکن. باد خنک بهارى با بوى کاج مقابل بالکنِ خانه، ادغام شدند و آشوب معدهام آرام گرفت. از طبقهی سوم به راحتى حیاط همسایهها و خیابان دیده مىشد. دیگ نذرى وسط حیاط همسایه بود. کاسههاى یکبار مصرف هم کنارش. بوى کته مىآمد. احتمالا نذری، شلهزرد داشتند.
مامانبزرگ کاسهی شلهزرد را مقابلام گذاشت، یک قاشق شلهزرد در دهانام گذاشتم: «مامانبزرگه چه میکنى که اینقدر شلهزردت خوشمزهست؟»
جواب داده بود: «عطر شلهزرد به برنج و زعفرون اعلاشه. از وقتى هم که برنج رو خیس میکنم، صلوات مىفرستم تا وقتى میریزم تو کاسه که پخش کنم.» گفته بودم:
«این صلوات شما مثل آچار فرانسه است! از کنکور و مریض بدحال تا طعم غذا رو پوشش میده.»
بوى زعفران در هوا پخش شد. تو مثل یک شبح، پایین پریدى. کراوات در دستام ماند. بوى درخت کاج با جگر تازه، ادغام شد. بوى گوسفند قربانى. همان قربانی که جلو پای مامانبزرگ سر بریدند. مامانبزرگ با واکرش از روى خونها رد میشد و خون غلیظ بین واکر و آسفالت کش مىآمد. بوی اسفند آمد. همسایهها صلوات فرستادند.
پدرت گفته بود: «عروسى بین صداى کف زدن مردم و دود اسفند و شلوغى، عروسى میشه.» محضردار گفته بود: «مبارک باشه ان شاالله». مامانبزرگ گفت: «براى عاقبت بهخیرى عروس و دوماد صلوات.» مامان از خوشحالى گریه کرد. من خواستم تو را ببوسم، تو خجالت کشیدى و صورتات را برگرداندى. بوسهی من چسبید زیر گردنات.
پدرت گفت: «من که راضى نبودم!» و با عاقد دست داد و رفت. مادرم دندانقروچه کرد و با چشمغره به من فهماند که: «بفرما! حالا دیدى.» مامانبزرگ یک مُشت نقل و سکه روىِ سرمان ریخت. من بغض گلوم را با شیرینى نقل، قورت دادم.
ماشین اورژانس که آمد، بغضام ترکید. چشمانات را بستند و روی تو یک پارچهی سفید کشیدند. روی سیایِ من را. صداى صاد صلوات در گوشم سوت کشید. خون، خودش را روى پارچهی سفید پخش کرد. خون گرم تو. تاریک بود. ماه بالاى درخت رسیده بود، و سایهی برگهاى سوزنى کاج، روى پارچهی سفید درهم تنیده بودند. چندتا میوهیکاج افتاده بود روى زمین و از انتهاشان صمغ زردرنگ بیرون زده بود. دلم آشوب بود. بوى گردن تو از لاى کراوات با صمغ کاج درهم شد. چشمانام را بستم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد» چشمانام را باز کردم. تو تکان خوردى، مثل قربانیِ مامانبزرگ که بعد از جدا کردن سرش باز هم تکان خورده بود. من مىدانستم تو مردهاى. صلوات هم زندهات نمىکند.
تو، سیای من، مرده بودی. مرده هستی. مردهاى و هرچهقدر صاد صلوات را هم بکشم، زنده نمیشوى. دوباره تکان خوردى و جویى از خون از زیر پارچه بیرون آمد. خون تو، سر راه، کمى کاجهاى افتاده را تکان داد و پاى درخت ریخت. با لباسِ هندى بنفشِ نقرهدوزى شده، نشسته بودم کنار تو و تو بودى، ولی نبودی. سرباز آمد و یک سکه روى تو انداخت. مامورین اورژانس هم همینطور. بوى گلاب با بوى خون، ترکیب تهوعآورى بود. روى لباسِ سارى بنفش بالا آوردم.
چاپ شده در کتاب دوم آکادمی گردون
۲۰۱۵
نقاشی: بدون عنوان، مهدی احمدی، ۲۰۱۲