داستان کوتاه

آمیزش از راه دور

نویسنده: شریف آزرم

تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد, ۱۴۰۲

چاپ
آمیزش از راه دور-شریف آزرم

آخرهای خزان بود. امتحانات تمام شده بود. نتایج مضمون‌های مختلف اعلام شده می‌رفت، اما نمره‌هایش چندان تعریفی نداشتند، چون در طول مدت امتحانات به‌جای درس‌خواندن دنبال کار گشته بود. مسافری تلخی‌های زیادی برایش داشت ولی زندگی با دست‌رنج دیگران بیش از همه عذابش میداد. تصمیم قاطع گرفته بود که دیگر از خانواده پول نخواهد و کار پیدا کند، اما نمی‌شد. دانشجوی بی‌تجربه را کسی استخدام نمی‌کرد. این چندمین مصاحبه‌ی کاری‌ای بود که با فضاحت تمام می‌شد.
از دفتر سازمانی که در آن درخواست کار و مصاحبه داده بود و نشده بود بیرون شد، دست در جیب در پیش ساختمان ایستاد و حیران ماند. هوا آفتابی ولی سرد بود. زیپ کُرتیِ سالخورده و رنگ و رو رفته‌ی چرمی‌اش را بالا کشید. از دور شبیه جوانک‌های دهه‌هشتادیِ غربی به نظر می‌رسید، اما قیافه‌اش آیینه‌ی تمام‌نمای رنج‌های شرقی بود.
دست‌هایش را در جیب‌های کرتی‌اش کرد و خسته و سرگردان به‌سوی ایستگاه تونس‌ها روان شد. همان‌طور که راه می‌رفت به وضعیت فکر کرد؛ بیکار شدن پدر و رکود اقتصاد خانواده، آشفتگی‌های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و رکود اقتصاد عمومی، درسی که نیمه‌تمام مانده بود، خرج و مخارج اتاق، غم غربت… دیگر داشت به آخر خط می‌رسید. داشت کم‌کم از پا درمی‌آمد. دلش می‌خواست ناامید شود، اما امید او را رها نمی‌کرد.
به تونس بالا شد و از پشت پنجره به غوغای بیرون چشم دوخت. از شهر همیشه بدش می‌آمد. آن بیرون صحنه‌هایی می‌دید که اگر کمی حالش خوب بود شاید خیلی اذیت می‌شد، اما امروز پریشان‌تر از آن بود که به چیزی توجه کند. همهمه‌ی سطح شهر، جر و بحث‌های داخل موتَر، قال و مقال‌های کلینرها، همه را می‌شنید اما هیچ‌چیزی در مغزش معنی پیدا نمی‌کرد. رشته‌های فکرش، مثل نوار کستی که جر می‌شود، درهم و برهم بود.
موتر حرکت کرد. مسافتِ سَرَکِ دِهبوری نصف شد. چشمش به در و دیوار دانشگاه افتاد و ناگهان تمام جان مضطرب‌اش از سیمین لبریز شد. یاد سیمین او را از دنیای پسارستاخیزیِ هولناکِ ذهنش بیرون آورد و از رنج‌هایش کاست، اما بلافاصله گرفتار رنج دیگری کرد؛ رنج دلتنگی. از شش – هفت ماه پیش که بساط تفکیک جنسیتی در دانشگاه‌ها راه انداختند، فقط سه – چهار بار توانسته بود او را ببیند. به آفتاب خسته‌ای که لاکپشت‌وار می‌رفت تا کابل اسیر را با رنج‌هایش تنها بگذارد، به برگهای زردِ درخت‌های صحن دانشگاه و بعد به رنجر حیرانِ جلو پوسته که صاحب واقعی‌اش را گم کرده بود، نگاه کرد و دلش گرفت. این، غم‌انگیزترین خزانی بود که در عمرش تجربه می‌کرد. رو به شمالک نرمی سایید که آرام صورتش را می‌نواخت، و با بغضی در گلو، نجوا کرد: «تمام شو دیگه لعنتی!» ولی بعد که با کمی دقت به آن اندیشید و فضایش و رنگش و پاکیش و آن همه زیبایی‌ای که به طبیعت می‌بخشید را در نظرش مجسم کرد، پشیمان شد و گفت: «ببخشید. تو فقط زیبایی. تقصیر خود ماست.»
به اتاق که رسید یک بسته‌ی کوچک اینترنت فعال کرد و وارد حساب کاربریِ فیسبوک‌اش شد. نیوزفید همچنان پر از خبرهای حاکی از محرومیت دختران از رفتن به دانشگاه بود؛ پر از خبرهایی که در آنها جهان با طمطراق آن را تقبیح کرده بود. اما او دیگر خبر نمی‌خواند. دیگر به هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی باور نداشت.
مسینجر را باز کرد و پس از مدت‌ها سیمین را آنلاین دید. روحش شاد شد و ماندگی از یادش رفت. از وقتی آموزش برای دختران به اسارت رفته بود سیمین خیلی کم آنلاین می‌شد. میگفت پدر و مادرش میگویند حالا که درس و دانشگاه و پروژه ندارد لازم نیست صبح تا شب در اینترنت مشغول باشد. فوراً دست به کیبورد شد و نوشت: «سلام سیمین جانم، خوبی؟»
سیمین پیام را دید و شروع به نوشتن کرد: «سلام دلبر جانم. هعییی! مگر می‌شه تو بیایی و باز آدم بد باشه؟» و بعد بلافاصله دو تا «ایموجیِ» ماچ و لبخند فرستاد.
تنش مور مور شد. موهای جلو سرش را چنگ زد و لبخندی خجالت‌آمیز بر لب نشاند، اما اهمیت نداد. در آن لحظه از همه‌چیز بی‌زار بود. فقط دلش می‌خواست در میان واژه‌های آن دو تا جمله و ایموجی‌هایش گم شود و به هیچ‌چیزی فکر نکند. اما نمی‌شد. وقتی سیمین بود، سیلی از افکارِ مربوط به او هم خودبه‌خود جاری می‌شد در مغزش. حالا شروع کرده بود به اندیشیدن به این که آیا سیمین این‌طور که نشان می‌داد واقعاً خوشحال بود یا فقط برای خوشحالیِ او این‌گونه حرف میزد. آخر او آن‌قدر از سیمین خواهش کرده بود غصه نخورد و تسلیم نشود و امیدش را از دست ندهد که سیمین هشدار داده و گفته بود: «تو ره به خدا اِیقدر نگران هرچیز نباش. تو که نگران باشی، مه بیشتر غصه می‌خورم.»
ایموجی‌هایش را پاسخ داد و نوشت: «رفتی؟ پیدا شد؟» سیمین نوشت: «پشتت دق شدیم.» آشفته‌تر و عاشق‌تر و دلتنگ‌تر شد و لبخند زد. برای یک لحظه تصمیم گرفت دفعه‌ی بعد که سیمین را می‌بیند حتماً او را ببوسد. برای یک لحظه دلش خواست هزاران‌تا ایموجی ماچ و بغل و قلب سرخ بفرستد، اما نفرستاد. فقط لبخند زد و نوشت: «مام هَمُطو.» و فرستاد و بعد دوباره سوالش را پرسید: «پیدا شد؟» سیمین با اندوه نوشت: «ها، پیدایش خو کردم، مگم خیلی قیمت اس.»
«خیر اس. خوب اس که در این مرده‌خانه هنوز از آن چیزها پیدا می‌شه. می‌خریم‌اش.»
«گم‌ش‌کو پشتش نگرد، خیلی قیمت می‌گن. دو جلد هم اس. پی‌دی‌افش را می‌خوانم.»
«صدقه‌ی سرِ موهای شرابیت. می‌خریم‌اش. پی‌دی‌اف نخوان، خیلی زیاد اس، به چشم‌هایت آسیب می‌زنه.»
هر بار که می‌نوشت «می‌خریم‌اش»، خودش بیش از هر کس دیگری می‌دانست که چقدر تک‌تک آن کلمات پوچ و بیهوده و تباه‌اند و به تشویش بود و رنج می‌کشید، اما چاره‌ی دیگری نداشت.
آفتاب رفت و لابه‌لای سیم و پایه‌های برق و بیلبوردها و ساختمان‌ها گم شد. هوا به تاریکی گرایید. «کوه تلویزیون» رفته رفته شمایل اصلی‌اش را از دست داد و به یک جسم سیاه بزرگ تبدیل شد. چراغ‌ها روشن شدند، اما چند دقیقه بعد برق رفت، ولی باز آمد، باز رفت و دیگر نیامد. کمی بعد سر و کله‌ی صاحب ساختمان پیدا شد. همان‌طور که شکم چاق و بزرگش را با پتو پیچانده بود، اول در چهار شِنگ ساختمان گشتی زد و بعد رو به کارگرهای خسته و نزار و گچ‌پُر و سمنت‌پُر، گفت: «بس اس دیگه بچا، جمع کنین، برق نیس. چوچه بچیم! برو لباسایته تبدیل کو.»
موفق شده بود. کولاک کرده بود. بالاخره انجامش داده بود. سخت بود. بد بود. ولی تمام شده بود. خوشحال بود. احساس خوبی داشت، احساس قدرت‌مند بودن. دستکش‌های تکه‌پاره و گچ‌پُرش را درآورد و به‌سوی رختکن رفت. همان‌طور که لباس‌هایش را تبدیل می‌کرد از پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم ساختمان به پایین نگاه کرد. آن پایین چراغ‌ها جسته‌گریخته روشن بودند. خیابان‌های شهر با چراغ‌هایش از طرف شب از آن بالا بسیار دیدنی بود. از شهر در شب خوشش می‌آمد. یکی از خوبی‌های شهرِ شب‌زده این بود که کسی او را نمی‌دید. هرچند چراغ‌های دکان‌ها و موترها و خیابان‌ها روشن بودند، اما به‌هرحال شب بود و – به‌قول خودش – بخشنده و مهربان، همیشه مقداری تاریکی برای او داشت تا بدن لاغر و نحیف و گچی‌اش را در آن پنهان کند.
خسته و خراب بود، اما وقتی صفحه‌ی موبایلش را روشن کرد و پیام سیمین را روی اسکرین دید، شارژ شد. در سراسر این یک هفته، این تنها راه مبارزه با ناملایمات بود. هر وقت کمرش شخ میشد، هر وقت سرکارگر و یا سایر کارگرها به او می‌خندیدند و ریش‌خند بارش می‌کردند، هر وقت از پا درمی‌آمد، به عطر موهای سیمین فکر می‌کرد و این‌طوری از سختی و سنگینی و شقاوتِ رنج‌هایش می‌کاست.
آخر هفته بود. امشب دستمزدهایشان را می‌دادند. صاحب‌کار عادت داشت همیشه این سؤال احمقانه را از همه بپرسد که پول را برای چه می‌خواهند. اولین کارگری که پیشش رفته بود گفت، برای خرج و خوراک، چوچه‌دار است، روغن تمام کرده است. بعد نوبت به او رسید. وقتی صاحب‌کار با خنده و مزاح ازش پرسید که با پولش چه‌کار می‌خواهد بکند، نتوانست بگوید که قرار است بیش از نصف آن را بدهد و برای یک دختر، یک مشت کاغذ بخرد. به او می‌خندیدند. بنابراین مکثی کرد و گفت: «خب… مه هم روغن تمام کرده‌ام.» همه خندیدند.
پولش را گرفت و از جمعیت جدا شد. کرتی‌اش را پوشید و زیپ آن را تا آخر بالا کشید. موهای پریشانش را با چنگال‌هایش شانه کرد. دستمال‌گردنش را دور سر و صورتش پیچید و از زینه‌ها پایین رفت. بیرون هوا بسیار سرد بود و امشب حتا دانه‌دانه برف می‌بارید. کنار خیابان در پای تیرِ چراغ برق ایستاد و آه بلندی کشید. بخار از دهانش فواره کرد و دانه‌های ریزِ برف را در هوا، زیر نور چراغ برق، چرخاند. دست‌هایش را در جیب‌های کرتی‌اش کرد و راه افتاد، آن سوی خیابان پرید و در میان تاریکیِ یک کوچه‌ی فرعی گم شد.

پایان
زمستان ۱۴۰۱

 

پانویس:
۱. مضمون: واحد درسی
۲. رنجر: ماشین مخصوص پلیس و ارتش
۳. پوسته: پاسگاه
۴. شخ شده بود: گرفته بود.
۵. گمش کو (Gumesh kou): گمش کن، ولش کن.
۶. چوچه: کوچولو
۷. بچیم: بچه‌ام، پسرم (یک اصطلاح لاتی است برای صدا کردن کسی که از نظر سن یا جثه کوچک باشد.)

 

عکس: David Gilkey/NPR

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

دیدگاه ها
    دیدگاه کاربران
  • azadeh
    در خرداد ۲۴, ۱۴۰۲ در ۱۰:۲۸ ق٫ظ

    از خواندن این داستان خیلی لذت بردم. چقدر خوب است که از زندگی روزمره سرزمینمان بنویسیم.

    • peyrang
      در خرداد ۲۵, ۱۴۰۲ در ۱۰:۳۷ ق٫ظ

      سپاس از همراهی شما.

واحد پول خود را انتخاب کنید