کتاب «عشق اول من» از «ایوان کلیما»، مجموع چهار داستان و دو پاره گفتوگو با او (از فیلیپ راث و آنتونین ی. لیهم) در پایانبندی کتاب است. چهار داستان از زیست عاشقانهی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی نویسنده که به شکل اتوبیوگرافی یا حسب حال روایت شدهاند.
ایوان کلیما (۱۹۳۱، پراگ) یکی از نویسندگان برجستهی ادبیات معاصر چک است با بیش از چهل رمان، مجموعهداستان، نمایشنامه و مقاله. آثار او به ۳۲ زبان ترجمه شدهاند و در سراسر جهان جوایز زیادی دریافت کرده است. همچنین دو جایزهی فرانتس کافکا (۲۰۰۲) و مدال خدمات برجسته به جمهوری چک (همان سال) که برای نخستبار در کشور خودش نصیبش شد. خودش گفته است: «هر دوی این جوایز به شکلی کار ادبی من را ارزیابی میکنند. اگر بتوانم بگویم؛ حتا جایزهی دولتی هم برای ارزش ادبی من بود. اما من عادت به جایزه گرفتن ندارم. این خارج از برنامههای من است و من مشتاقانه منتظر کار عادیام (نوشتن) هستم.»
از ایوان کلیما تاکنون، «نه فرشته نه قدیس»، «روح پراگ»، «کار گِل»، «قرن دیوانهی من»، «در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی»، «در میانهی امنیت و ناامنی» و «عشق اول من» به فارسی ترجمه شده است.
«عشق اول من» با نام اصلی، my first loves، در دوران ممنوعالقلمی کلیما نوشته شد. دورانی که او و دیگر نویسندههای ممنوعالقلم به مدت بیست سال، آثار خود را یا در خارج از کشورِ چکسلواکی چاپ میکردند و یا توسط خودشان و دیگر همراهان در داخل کشور به صورت غیررسمی تایپ و منتشر میشد. به بیان روشنتر دست به دست میچرخید. آنطور که خودشان میگویند، کتابهای آنها بیشتر از نوشتههای نویسندگانِ رسمیای که لزومن میبایست به موازات و همراهی دولت کمونیستی و ایدئولوگ گام برمیداشتند، خوانده میشده است. بنابراین عشق اول من یا اولین عشقهای من در سال ۱۹۸۶ اولینبار انتشار یافت و سپس در سال ۱۹۸۹ به زبان انگلیسی و به صورت رسمی به چاپ رسید.
چهار داستان کتاب، روایتهایی است از بزنگاههای عاشقانهی کلیما در دورانی که هم به لحاظ سیاسی ـ اجتماعی متفاوتاند و هم کلیما را در سنین مختلف نشان میدهند. در خلال جنگ جهانی دوم، ایوان کلیما به همراه خانواده به اردوگاه یهودیان فرستاده شد. اردوگاه موقتی به نام «ترزین» که محل نگهداریِ یهودیان اروپای مرکزی و جنوبی بود.* کلیما حدود چهار سال (از ده سالگی) در آنجا زندگی کرد. نامش را از دست داد و در مقابل به او یک شماره داده شد: ۱۵۴. خانوادهی کلیما درگیر چارچوبهای دینی نبودند، بنابراین او تا پیش از یورش نازیها درکی از یهودیت خود نداشت. زندگی او در اردوگاه، در رویاروییِ مدام با مرگ میگذشت. نازیها زندانیان را با هر دستاویزی، به شرق و به سوی اتاقهای گاز انتقال میدادند.** و آنهایی که میماندند، در انتظار نوبتِ خویش بودند.
در اردوگاه ترزین تنها منبع تغذیهی ادبی کلیمای کوچک، که توانسته بود در چمدان جا دهد، این سه کتاب بود: کتابهای به نثر درآمدهی «هومر»، یادداشتهای «پیک ویک» از «چارلز دیکنز» و «بچههای کاپیتان گرانت» از «ژول ورن».
سپس با شکست آلمان در جنگ جهانی دوم و قدرت گرفتن کمونیستها، زندانیان توسط ارتش سرخ آزاد میشوند و دورهی دیگری از زندگی ایوان کلیما آغاز میشود. او و پدرش، ابتدا عضو حزب کمونیست بودند و در انتظار جهانی که حزب بشارت میداد، هرچند سالها بعد به ناتوانی آن شعارها در مقابله با قدرتطلبی و تمامیتخواهی، پی بردند. «عشق اول من» سرگذشت و تلاقی عاشقانههاست در این سه دوره. سه دورهای که در هر کدام، جان انسانها در دست نیرویی فاقد احساس بوده است؛ شانه به شانهی مرگ. و اگر این گفتهی کلیما را بپذیریم که ــ تجربهی عمیق شادی، زمانی که تجربهی عمیق محرومیت وجود ندارد، به دست نمیآید و محال است ــ آیا عشق همان تجربهی عمیق شادی و آزادی، در آشوب و آشفتگیای پرمخاطره نیست؟
و از همین جهت است که در این روزها، این روزهای زندگی در قرنطینه با مرز و خطکشیهای جدید، این روزهایی که چه بسا به نام دوران پساکرونایی در تاریخ ماندگار شود، خواندن کتاب «عشق اول من» میتواند کمککننده باشد، مگر نهاینکه در این داستانها عشق در ناممکنترین شرایطِ حیات و در ناامنی مدام، وجود یافته است. عشق به مثابهی جستجویِ امکانی برای بودن. محدود به کلمات و دنیای ذهنی و شخصی هم باشد، باشد. از آن روی که هر چقدر امکان زیست محدودتر باشد، انسان در پی دست یافتن به هزاران امکانِ بودنِ دیگرست که در تنگنای محدودیت و اجبار نگنجند. همانطور که کلیما در پیاش بود؛ ایوان کلیما که بر خلاف «میلان کوندرا» تن به تبعید و مهاجرت نداد، به نوعی زندگی قرنطینهوار را تجربه و عشق را در میانهی اندوه و ویرانی، از راه کلماتش احضار کرد؛ گویی ارواحی فرشتهخصال در جهان کلمات. عشق که در میان آرزوها و رویاها، خیانتها و دروغها، نامهها و گلهای پلاسیدهی میخک به وجود میآید و از بین میرود. درست مثل زندگی. چه چیز مانند عشق میتواند اینگونه قدرت میرایی و به موازاتش جاودانگی و هستی را به رخِ بشر بکشد. و این سنگینیِ تحملناپذیر را برای همهی کسانی که در شرایطی دور از شأن انسانی زندگی میکنند، پذیرفتنی کند!
شاید بتوان گفت در کنار این ایدهی اصلیست که مفاهیمی چون مرگ، ایمان و خداباوری، جاودانگی و تاریخ نیز میتوانند، مورد پرسشی دوباره قرار بگیرند و همینطور حکومتهای تمامیتخواه و انقلابها و این حماقتِ بیپایان در برابر زندگی. گرچه از نگاه غرب، «عشق اول من» به لحاظ سایسی نرمتر و متعادلتر از کتاب My merry morning که پیش از این در انگلستان منتشر شده بود، است.
داستان اول: «میریام»
«بهتر است ناشاد باشی و معشوق، تا شاد باشی و بی هیچ عشقی.»
سه پیمانه ایمان
داستان «میریام» روایتی از اولین حس عاشقانهی ایوان کلیماست، در زمانیکه در اردوگاه ترزین، به سر میبرد. عشقی که با دریافتِ سه پیمانه بیشتر از جیرهی روزانهی شیر، به وجود میآید. میریام، نام دخترکیست که مسئول تقسیم جیرهی شیر است. در آن وانفسای بیغذایی، عشق، این به نظر والاترین درجهی نشانِ آدمیت با سهمی زیاده از خوراک، که نقطهی مشترک خواستِ انسان و حیوان است، شکل میگیرد. چند پیمانه شیر بیشتر که با لبخندی گرم سرو میشود، نشان از توجهای عاشقانه ندارد؟ اما کلیمای سیزدهساله چیزی بیشتر از چند پیمانه شیر از اولین معشوق خود دریافت نمیکند و تلاشهای ذهنیاش هم برای برقراری ارتباط، فراتر از توان روح خجولش است. وقتی که عمهی کلیما که در همان اردوگاه مسئول مواد غذاییست به آشویتس منتقل میشود، بذل و توجه میریام هم یکباره قطع میگردد. کلیما این ارتباط را آنقدر ضمنی و پوشیده در داستان مطرح کرده که به قول خودش از دید بسیاری از منتقدان و خوانندگان دور مانده است. اولین عشق کلیما، به بدهبستانی پنهانی بین عمه و میریام، محدود میشده است. آنچه خود کلیمای جوان هم سالها بعد (وقتی عمهاش از آشویتس جان سالم به در برده است) متوجه میشود. نثر داستان میریام، روان، شفاف و صادقانه است و دلیل جذابیت این موقعیت داستانی در پرداخت داستان و تلفیق روایت ذهنی و واقعیست. ایوان کوچک مدام در راهرویی که به اتاق میریام منتهی میشود، قدمهایش را میشمرد و آن لحظهی رویاروییِ باشکوه با میریام را در ذهن میسازد. چیزی که در نهایت در محدودهی ذهن ایوان میماند. بله، «بهترست ناشاد باشی و معشوق تا شاد باشی و بی هیچ عشقی.» این جمله که از زبان پدر کلیما گفته میشود، روح او را برای پذیرش عشق آماده میکند. آیا نمیشود گفت در فضایی که مرگ پابهپای آدمها بر همه چیز سایه انداخته، او بیشتر از سه پیمانه شیر دریافت کرده است؟ وقتی که عشق به میریام تلاشی باشد برای تجربهی عمیق شادی و برای باور خدا، در جایی که ساکنین آن مدام میپرسند ــ پس خدا کجاست؟ اینهمه را نمیبیند؟
و این رویارویی ذهنی نویسنده با میریام:
«تو شعر میگویی؟ دربارهی چی؟
آه، دربارهی چیزهای مختلف. دربارهی عشق. دربارهی خودکشی.
سعی کردهای خودت را بکشی؟
نه، من نه، دویستوده. نفسم تند شده بود. انسان نباید خودش را بکشد.
چرا؟
چون گناه است!
تو به او اعتقاد داری؟
به کی؟
به خدا!
دویستوهفت. ای خدای مهربان اگر وجود داری یک کاری کن که بیرون بیاید. یک کاری کن که خودش را نشان بدهد. حتی لازم نیست که هیچیک از این حرفها را بزند، فقط بگذار لبخند بزند.
تو به او اعتقاد داری؟
نمیدانم. آنها میگویند که اگر او وجود داشت اجازهی هیچیک از اینهمه را نمیداد.
اما تو اینطور فکر نمیکنی؟
شاید این مجازات است، میریام!
مجازات چی؟
...
میریام بیا بیرون و به من لبخند بزن. هیچ چیز دیگر نمیخواهم.»
داستان دوم: «سرزمین من»
«او میتواند در آرزوی من باشد و با یک آدم دیگر عشقبازی کند و برای یک آدم دیگر گریه کند.»
قلمرویِ ابدی
داستان «سرزمین من» طولانیترین داستان این مجموعه است. جنگ تمام شده و خانوادهی کلیما توانستهاند جان به در ببرند. کمونیستها شعار آزادی و برابری و دنیایی بهتر سر دادهاند. و ایوان و پدرش نیز دلبستهی این شعارهایند و منزجر از سرمایهداری. ایوانِ نوجوان شروع کرده است به نوشتن، از تجربیات زمان جنگ. و این نوشتهها برای سردبیر یک مجلهی فرهنگی فرستاده شده است. واکنش سردبیر تلاشیست برای تشویق و همدردی، اما به ایوان، خواندن از بزرگان ادبیات ودیدنِ خاضعانهی زندگی را توصیه میکند. داستان «سرزمین من» مواجههی کلیماست با جهان و با عشق زنی باتجربه و متاهل (پائولا). به موازات آن، کلیما در حال خواندن برشهایی است از صحنههای عاشقانهی کتابهایی از ماکسیم گورگی، استاندال، بالزاک، شولوخوف و موپاسان. او به همراه خانواده به تعطیلات رفته است و در مهمانخانهای اقامت دارد. در حالیکه سعی میکند، آنطور که به او توصیه شده، جهان را در جزئیاتش ببینید. در کنار این سیر عاشقانه، سرزمین من شرحیست بر حال و هوای چکسلواکی پس از جنگ. و آدمهایی که آمادهاند تا صلح ابدی را تجربه کنند. پدر کلیما به عدالت جهانی دلبسته است و پر از شور، از این جهان و چشمانداز جدید میگوید که ــ در آستانهی عصر جدید نه فقط شاهزادگان که کارخانهدارها، زمینداران، تاجران بزرگ از بین میروند؛ فقط زحمتکشان باقی خواهند ماند و آنچه را که خودشان تولید کردهاند عادلانه تقسیم خواهند کرد ــ در حالیکه «دکتر اسلاویک» که همسر پائولاست به او میگوید: «این یعنی آرمانشهر! میتوان اموال یک گروه را دزدید و به یک گروه دیگر داد، اما در دنیا آب از آب تکان نخواهد خورد. فقط یک گروه دیگر پولدارتر، و گروه تازهای فقیر خواهند شد.» او معتقد است: بشر بوزینهایست که بر خلاف حیوانات دیگر هیچوقت راضی نخواهد شد. و این سنگیست که تمام انقلابها و اصلاحات را ــ اما فقط بعد از ریخته شدن خونهای بسیارــ از پا انداخته است. و «... به خاطر خودتان هم که شده آرزو میکنم آنقدر زنده نمانید که آن را ببینید.»
«زنده نمانم که چی را ببینم؟»
«همان بهشتی را که برایمان توصیف کردید. امیدوارم مجبور نشوید در آن زندگی کنید.»
اما به نظر، کلیمای نوجوان درگیر عشقیست که تمام اینهمه را برایش بیمعنا میکند. آنچه او سر گذرانده آنقدر تحملناپذیر بوده که نگرانی و دلواپسی دیگران در مورد خشکسالی و کمبود آذوقه را درک نمیکند. او میداند با کمترین هم میشود زنده ماند تا وقتی که عشقی، جایی باشد. به هرحال حتا مرور برشهایی از رمانهای بزرگ هم در هنگامهی عمل، نمیتواند آن تجربهی ذهنی را عینیت ببخشد و درست لحظهای که ایوان باید به سوی عشق دست پیش ببرد، ناتوان میماند. آنقدر ناتوان که پائولا بگوید: «تو هنوز خیلی جوانی. و خیلی هم بیتجربه!» پائولا زن جوانی که زندگی با دکتر اسلاویکِ به نظر مبتذل را از سر میگذراند، معشوقی پنهانی دارد که از مرض سل رنج میبرد و در حال مرگ است و میمیرد. شاید برای تحمل اینهمه، دل را به عشق ایوان نیز خوش میدارد. اما به نظر میآید تجربهی کوتاهی در قبرستان، مفهوم عشق را برای کلیما کمی پیچیدهتر میکند؛ عشقی که مرگ را پذیرفتنیتر کند و در گفتوگویی ابدی و در تعاملی ماندگار با دنیای مردگان باشد؛ آنجا که به همراه پیرمردی که او هم در مهمانخانه سکونت دارد به گورستان میرود. پیرمرد در تمام مدت عمرش پیشخدمت مخصوص اشراف و شاهزادگان بوده است. بر سنگ مزار همسرش آرزو میکند که ارواحشان در قلمرو عشقی ابدی بار دیگر یکدیگر را ملاقات کنند. سپس کلاهش را از آب پر میکند و منتظر میماند تا پرندهها تک تک بر کلاه بنشینند، گردن بکشند و از آن آب بخورند. سپس پیرمرد میگوید: «بنابراین میبینی که همینقدر از این زمین مقدس برای همهمان کافی است. و من از همهی آنها بیشتر عمر کردهام.» و آن لحظهی شگفت برای ایوان نوجوان این است: «در تعقیب پرندگان در حال عزیمت به دوردست خیره شدم و در یک لحظهی روشنبینی دریافتم که او از چه کسانی حرف میزد، و روحهای تمام آن حاکمان، امپراتورها، پادشاهان و شاهزادگانی که در تمام مدت عمر دیده بود، و شاید شرافتمندانه و با عشق و علاقه به آنها خدمت کرده بود، و نیز آنهایی که بیشتر از آنها عمر کرده بود، همین حالا به این جا پرواز کرده بودند تا او را ملاقات کنند.»
در آخر عشق پائولا در تماس دستی بر مزار معشوقی دیگر، گویی سرانجامی ندارد. لحظهای شورانگیز به شکل تجربهی پرواز. که دیری نمیپاید و ایوان کلیما بر زمین میماند. بر زمینی که «کوچک، عذابآور و مقدس» است.
داستان سوم: «بازی حقیقت»
«خیلی بهتر است که امیدی دروغین برایت لالایی بگوید و بخواباندت
تا سیاهی محض به خمیازهات بیندازد.»
پایانِ بیگناهی
در داستان سوم پیشگویی ضمنی دکتر اسلاویک محقق شده و پدر ایوان کلیما حالا توسط هموطنان خودش، حکومت کمونیستی، به زندان افتاده است. ایوان جوان در حال خواندن یک متن غیرمجاز در مورد رهبر بزرگ، استالین، است که به صورت زیرزمینی منتشر شده است. متنی که زوایای دیگری از عملکرد و شخصیت او را نشان میدهد. درست عکس آنچه ایوان میپنداشته است. متن از سفاکی این رهبر میگوید:
«اگر استالین را با معاصر بدنامش، هیتلر مقایسه کنیم، دوگانگی شخصیت و نقش او با وضوح بیشتری آشکار میشود... وجوه تشابه، بسیار زیاد و حیرتانگیزند. هر دو مخالفانشان را بیرحمانه سرکوب کردند و به قتل رساندند. هر دو تشکیلات پلیسی حکومتی استبدادی ایجاد کردند و مردم را در معرض فشارهای دیرپا و جنایتبار قرار دادند. هر دو سعی کردند تفکر ملت خود را تغییر بدهند، و به آنها شکل دیگری ببخشند، شکلی که هر نوع محرک یا تاثیر نامطلوب را رد کند. هر دو خودشان را حاکمان غیرقابل عزل اعلام کردند و با روح یک رهبر انعطافناپذیر حکومت کردند...»
به موازات این روخوانیِ شبانه، کلیما بار دیگر عشقی را تجربه میکند که به شدت مرموز است. دختری که حتا از ورای بازیِ حقیقت که ایوان برای نقطهی پایانگذاشتن بر تردیدهایش و دست یافتن به رمز و راز زن، راه میاندازد، همچنان مبهم میماند. در داستان «بازی حقیقت» گویا مقرر شده ایوان کلیمای جوان با حقیقت تلخ روزگارش روبهرو شود. رهبر بزرگ، بزرگ نیست و معشوقه (ولاستا) فقط یک جاسوس است تا از وفاداری او به حزب مطمئن شود. تاوانِ دست یافتن به حقیقت، از دست رفتنِ پاکی کودکیست. ایوان برای اولین بار تنانگی عاشقانهاش را بیخبر از یک دروغ بزرگ انجام میدهد. «همیشه تصور میکردم که فقط از سر عشقی بزرگ و مطلق این کار را خواهم کرد. چرا صبر نکرده بودم؟»
در بازی حقیقت و دروغ، نه فقط عشق و سیاست که تاریخ هم مورد پرسش و تردید ایوان قرار میگیرد: «آیا هرگز رخدادهایی که در طول زندگیام روی دادهاند، درک خواهم کرد؟ در اینصورت چه امیدی به کشف حقیقت دربارهی رویدادهای گذشتهی دور دارم؟ آیا مسیح واقعا زندگی کرد، آیا معجزه کرد و آیا روز سوم دوباره زنده شد؟ آیا موسی واقعا با خدا صحبت میکرد؟ و به هر حال، این دنیا که بعضیها اعتقاد دارند که مخلوق ارادهی خداوند است و دیگران برآنند که از بخارات کیهانی به وجود آمده است، چگونه پا به هستی گذاشت؟
اما زیستن در دنیایی که در آن رسیدن به حقیقت هر چیزی ناممکن است، چه معنا و مفهومی دارد؟»
و یک بار دیگر کلیما از عشق باز میماند. گرچه در این دستان و در این تجربه آنقدر به حقیقت نزدیک میشود که به همه چیز شک کند. گذر از خیال خام؛ شاید آنچه او در داستانهای بزرگان ادبیات تحسین میکرد.
داستان چهارم: «بندبازها»
«چه کسی غیر از من باید از تیرک بالا برود؟»
سرگیجهی مشترک با خود
در «بندبازها»، داستان آخر این مجموعه، کلیمای جوان ناتوان از دربرگرفتنِ شادی و شور است. خاطرات زمان جنگ و تجربهزیستی که در اردوگاه یهودیان داشته، او را از همنشینی مدامِ شادی و یأس، آزادی و اسارت و زندگی و نیستی آگاه کرده است. آنطور که خودش روایت کرده؛ درست مثل یک بندباز که هر چقدر هم بالا را نگاه کند از پرتگاه زیر پایش باخبر است. این داستان با یادآوریِ تماشای یک گروه بندباز در کودکی آغاز میشود؛ خاطرهی دخترکی زیبا که با مهارت در بالاترین ارتفاع بندبازی میکند. آنچنان درخشان که کلیما مجذوب او میشود و شریک سرگیجهاش «دستخوش سرگیجهاش بودم». همچنان که ایوانِ کوچک در انتظار لحظهای رویارویی با اوست، گروه بندبازها از آن منطقه میروند. به موازات این بازیابی خاطرهگون کلیما درگیر حس عاشقانهای با زنی به لحاظ روحی و جسمی رنجور میشود. زنی که مثل کلیما رنج اردوگاه را درک کرده، پدر و مادرش کشته شدهاند و هنوز نتوانسته است شانههای خود را از بار خاطرات رنجآور رها کند. زنی که بین دو عاشقش مردد مانده و ناتوان از تصمیمگیری است. بار دیگر عشقی بیسرانجام.
پس از سالها، بار دیگر، ایوان تماشاگر بندبازها و آن دختر بندباز بالای دکل است. این بار با یک پرسش جدید: چه کسی میخواهد بر کول یک بندباز، به بالای تیرک برود؟ کلیمای جوان در بین تماشاگرهاست: «بله چه کسی غیر از من باید از تیر بالا برود؟» و درست زمانیکه او پا پیش میگذارد، مرد دیگری از طناب بالا میرود. تماشای این بندبازی اما برای کلیما از نوع دیگریست:
«در حالیکه آنجا میان جمعیت ایستاده بودم، به آن بندباز آسمانی خیره شده بودم، که بالای سرمان، بالای آن فضای خالی تاریک، داشت آن قلمروی پهناور با چهرهی پر ستاره را فرا میخواند، به نظرم آمد که تازه دارم چیز مهمی از راز زندگی را درک میکنم، و میتوانم آنچه را که تاکنون نومیدانه کورمال کورمال به دنبالش میگشتهام، به وضوح ببینم. احساس کردم که زندگی وسوسهی مدام مرگ است، اجرایی مدام روی مغاک است، که در آن انسان باید تیر مخالف را هدف قرار دهد حتی اگر، از سرگیجهی محض، نتواند ببیندش، باید به پیش برود، پشت سرش را نگاه نکند، پایین را نگاه نکند، نگذارد آنهایی که راحت و آسوده روی زمین سفت ایستادهاند و فقط تماشاگرند، وسوسهاش کنند. و نیز احساس کردم که باید روی بند خودم راه بروم، باید خودم درست مثل آن معلقزنها، بندم را میان آن دو تیر ببندم و روی آن خطر را به جان بخرم، منتظر نباشم کسی به آن بالا دعوتم کند... باید اجرای خودم را، اجرای بزرگ و تکرار ناشدنیام را شروع کنم.»
داستان بندبازها به نوعی به سرانجامرسیدنِ نویسنده است نه از آن جهت که او عشق بزرگ خود را مییابد، بلکه به آن لحاظ که تا اندازهای جایگاه خود را و سمت و سویش به این حس بشری را مشخص میکند. اینکه از دکل بالا برود و نمایش تکرارناشدنی شخصی خود را داشته باشد و یا بماند و تماشاگر. و همین لحظه طنینانداز روح مشترک این چهار داستان است؛ آیا راوی این شهامت را خواهد داشت که برای عشق، هنر و برای آزادی و برای ادبیات از تیرک بالا برود و یک عمر در تماشای جهان هر مخاطرهای را به جان بخرد؟ نه آنطور که تئوری ادبیات شوروی تکلیف میکند: «ما ادبیات را به مثابهی یکی از اشکال ایدئولوژی، به مثابهی صورت خاصی از تفکر دربارهی زندگی، تعریف میکنیم، و از این رهگذر پایهی ارزیابی آن را میریزیم.» بلکه کلیما، باید تصمیم بگیرد که این ارزیابی حکومت را بپذیرد و یا به ارزیابی شخصی خود برسد. نه فقط در مسیر عشق که در نگاه به جهان و هستی و مرگ. مثل بالا رفتن از تیرک و بندبازی هم اگر باشد، باشد.
تا شاید در آن بالا، آن صورت پر ستاره بگوید: «آفرین بر تو چون فهمیدی که در ارتفاع بلند چگونه با تنهاییات بسازی، چون توانستی بیهیچ مایهی تسلایی سر کنی تا بیامید سر نکنی.»
*«ایوان کلیما» از دسامبر ۱۹۴۱ و به مدت سه سال و نیم در اردوگاه _ گتوی «ترزیناشتات» زندانی بود. ترزین، اردوگاه موقت یهودیان چک و اروپایی در شمال غرب چکسلواکی بود که توسط نازیها برپا شده بود. این اردوگاه در حقیقت پایگاهی بود برای انتقال به سوی اردوگاههای مرگ. برای بیشتر خواندن، کتاب «روح پراگ» از همین نویسنده در دسترس است.
**آشویتس، بزرگترین اردوگاه کار اجباری آلمان نازی در لهستان در خلال جنگ جهانی دوم بود. اتاقهای گاز و کورههای آدمسوزی برای اولین بار در این اردوگاه به طور گسترده راهاندازی شدند.
منابع:
۱. Radio Prague International
۲.amultiplicity,literary & visual reflections,humanidades
۳. روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشر نی
۴. عشق اول من، ایوان کلیما، ترجمهی فروغ پوریاوری، نشر ثالث