«معشوق همینجاست بیایید بیایید»
داستان «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» اولین داستان کوتاه رضا دانشور است که به صورت رسمی در کتاب «بازآفرینی واقعیت» چاپ شد. این کتاب مجموعهای است از ۲۷ داستان کوتاه از ۲۷ نویسنده معاصر، به انتخاب محمدعلی سپانلو که اول بار در سال ۱۳۴۹ توسط انتشارات زمان به چاپ رسید. پس از سالها این داستان همراه با تعدادی دیگر از داستانهای کوتاه رضا دانشور در مجموعهای به نام «هیهی جبلی قمقم» در سال ۱۳۹۴ توسط نشر چشمه به چاپ رسید.
***
شروع هر داستانی با نام داستان است، و از آنجایی که نام انتخابی نیز بخشی از متن داستان محسوب میشود توجه به آن بسیار اهمیت دارد. خصوصا در این داستان که نویسنده کاملا با هدفی از پیش تعیینشده، این جملهی معروف از حسین منصور حلاج را به عنوان نام اثر خود برگزیده است. اما برای رسیدن به این چرایی و دلیل انتخاب در ابتدا نیاز است که تمام داستان خوانده شود تا سپس مانند یک چرخش دورانی خواننده به نام داستان برگردد. پس سرآغاز یادداشت به بخش پایانی آن پیوند خواهد خورد.
روایت داستان با این جمله شروع میشود: «ما را بر مزار شیخ برد، شبانه. مشعلهای تمام خرگاهها، شب را سوراخ کرده بودند. چه شبی بود، تمامقامت، که خیمه برافراشته بود و زیر خیمهی او سلطان گفت: «هین! هیمهها بر آتش در رقصید!»» این شروع نشان میدهد که ما با داستانی سرراست و ساده روبرو نیستیم. داستان ابعادی تاریخی دارد و تعمدا نثر داستان، کامل بر پایهی همین وجه تاریخی انتخاب شده است. نثری دشوار اما وزین و آهنگین که گاهی نظم بیشتری به خود میگیرد تا نثر. سپانلو در پیشدرآمدی که بر این داستان نوشته است در مورد نثر این داستان چنین میگوید: «نثر خاصی که نویسنده برگزیده، نگارشی با طعم کلاسیک و نوعی ناشیگری عمدی تا طنز را در وحشت آورده باشد، (یعنی استفاده خودکار از طنز بلاارادهای که در کتب قدیم مییابیم) او را در بیان زمزمهوار و خوفناک قصه موفق کرده.» تعمدی که نویسنده از بهکارگیری چنین نثری داشته است لاجرم خواننده را وادار به دقت و تعمق بیشتری برای دریافت قصهی داستان میکند. روایتِ پیچیدگی و درهمتنیدگیِ بخشی از تاریخ، و پیوند آن با زمان معاصر با زبانی ساده و سرراست کاری بس دشوارتر به نظر میآید. اما دانشور با انتخاب زبانی میان شعر و نثر این پیوند را راحتتر میکند و همذاتپنداری با شخصیتهای داستان را با چنین انتخابی برای خواننده سادهتر میکند. «آن سوی شط، یورت یعجوج و معجوج بود و دندانهای سفید بیابانی که سپیدهدم را، به انتظار، برهم فشرده میشد.»
پیرنگ داستان روایتی است از یک شب میخوارگی سلطان جلالالدین خوارزمشاه منکبرنی با برخی از نزدیکانش؛ و به موازات آن میخواری راوی با یکی از دوستانش در یکی از کافههای دور از شهر در زمان معاصر. دانستن کلیاتی از تاریخ، مانند حملهی مغول و فرار سلطان جلالالدین خوارزمشاه از رود سند برای فهم و درک بهتر محتوای داستان و لایههای پنهان آن کمک بسیاری خواهد کرد، اما دانستن جزییات این روایت تاریخی ضروری نیست؛ چرا که نویسنده بخشی را روایت میکند که مشخص نیست منبعی تاریخی دارد و در حقیقت اتفاق افتاده است و یا فقط زادهی خیال و تخیل نویسنده است. به خصوص که در انتهای داستان نویسنده با استفاده از این جمله «ناگاه به تازیانهی گفتاری نامعهودم کشید.» روایت را چیزی جز یک وهم بیشتر نمیداند. دانشور در این داستان کاری را میکند که نویسندهی آرژانتینی «بورخس» با برخی از داستانهایش میکند. روایت بخشی از تاریخ با شاهد گرفتن از اسامی آشنا و مکانها و زمانهایی ثبتشده در تاریخ اما همراه با تخیل به طوری که تشخیص و تمیز بخشهای حقیقی با بخشهای خیالی را غیرممکن میسازد. در داستان «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» نیز بخش خیالی به دلیل موازات داستان با روایتی دیگر بر بخش تاریخی میچربد اما کماکان ذهن خواننده در تلاش است برای پیدا کردن و کشف کردن بخش مهمی از تاریخ ایران؛ حملهی مغول. بخش موازی داستان که مربوط به دورهی معاصر است تنها با چند جمله مشخص گردیده و کمک شایانی به حل معمای داستان نمیکند و به لحاظ محتوایی بار اصلی بر دوش قسمت تاریخی داستان است.
برای وضوح بیشتر شخصیت اصلی داستان نیاز است پیوندی داشته باشیم بین سلطانِ تاریخ و سلطانِ این داستان. جلالالدین در تاریخ به عنوان پادشاهی شجاع و جسور ذکر شده است که به تنهایی جلوی بزرگترین و عظیمترین لشکری که تاریخ ایران به خود دیده است (مغول) ایستاده. او با وجود خیانتهایی که از نزدیکان خود (برادرانش، همسرش و دوستانش) دیده است هر بار از قوم مغول شکستی سنگین را تجربه میکند، هر بار پس از شکست با باقیماندهی لشکر به میگساری میپردازد و از فردا باز لشکری جمع میکند و باز به جنگ میرود. او سیزیفوار با مغول روبرو میشود و هر بار چشم به خیانت اطرافیان خود میبندد و باز با جمع کردن لشکری به سوی مرگ میتازد؛ از مرگ میرهد و این چرخه تا زمان مرگش ادامه دارد. دانشور با دیالوگهایی که بین راوی و سلطان میسازد به زیبایی تمام این بخش تاریخ را به نمایش میگذارد، اما تفاوتی که در داستان دانشور با داستان تاریخی روایتشده وجود دارد این است که در این داستان تاکید روایت بر «خاتون» است. خاتونی که در لابهلای دیالوگها و تعاریف راوی میفهمیم زنی است از تبار مغول. زنی که سلطان دل در گرویش داشته است و حالا آن طرف رود سمت دشمن است. خاتون سلطان را و عشقش را به سرزمینش و به نژادش فروخته است. سلطان وا مانده و از همگسیخته بییار و یاور با جمع اندکی بر مزار شیخی نشسته است و غبار جنگ و خیانت را با شراب میشوید. از جمع نزدیکش بهجز راوی که او را جوانمرد خطاب میکند غلام سلطان «قلج» است که مرده است و لاشهاش روی اسبی در حال پوسیدن است. نویسنده به زیبایی هر چه تمام تصویر این پوسیدگی را با بوی آن ترکیب کرده و تصویری دردناک، مایوس و دلخراش از وضعیت سلطان نشان میدهد. «مرا یارای دیدن نبود، سلطان ما میگریست. او را بر اسب نشانده آوردند. بویی، بدترین بو، نزدیک و نزدیکتر میشد و هوای شب غلیظ و غلیظتر. او را که در حال تجزیه بود، بر باره میآوردند. زیباییش زوال را تجربه کرده بود، و اندامش، بودن را در آستانهی فراموشی بود.» سلطانی که به غلام مرده و پوسیدهی روی اسبش شراب میخوراند به خیال آنکه او زنده است. یا که نمیخواهد مرگ او را باور کند چرا که باور این مرگ همان تهمانده شجاعت سلطان را نیز بر باد میدهد. سلطانی در محاصرهی دشمن بر سر مزار شیخی گمنام و خون و بوی فسادی که سراسر در داستان جاریست. راوی و دیگر دوستان جرات گفتن حقیقت به سلطان را ندارند چرا که او سلطانشان است و او خدای زمین است برایشان. با این حال سلطان در گوش راوی میگوید: «آن گاه آهسته در گوش من گفت: «مرد! این قلج، تنها کسیست که هرگز در آستین چیزی پنهان ندارد؛ در میان همهی شما!» راوی و همراهان آن شب که راوی گاهی خود را با آنها جمع میبندد میفهمند که چارهای جز گفتن حقیقت ندارند. باید سلطان را از این حال خارج کرد. برخورد سلطان در مستی با این واقعیت که تا کنون به غلام مردهاش شراب مینوشانده نیز در خور تامل است. سلطان معصومانه و با بیخیالی میگوید: «مردهست؟ عجب؟ کی؟» و با زهرخندی میپرسد که مرده بر اسب نشانده است؟ انکار سلطان از وضعیت اسفناک خود و سپاهش به خوبی در این جملات مشخص شده و باز درد و تنهایی و وهمی که سراسر فضای داستان پوشیده از آن است، به قدری که گاهی تشخیص حقیقت را بسیار دشوار میکند. «مرا آهسته گفت: «جوانمرد! بر نامم میچرخم که در تمام آیندگان مزاری خواهد بود بر وهم.» و حتی از این نیز فراتر رفته و تاریخ را نیز وهمی بیش نمیداند. سلطان میگوید: «مغول در وهمهای شماست.» این داستان با آنکه داستان بسیار کوتاهی محسوب میشود اما چنان هر جملهاش معنادار و با دقت انتخاب شده است که برای درک پیچیدگیهایش حتی به لحاظ محتوایی نیاز به خوانشی دوباره و چندباره دارد.
به لحاظ ساختاری، این داستان ساختاری مدرن دارد از روایت و تلاقی دو شبنشینی با یکدیگر، و همپوشانی دو زمان بر هم؛ یکی در زمان حملهی مغول به ایران و دیگری در زمان معاصر در کافهای. زمان وقوع هر دو روایت شب است. نویسنده با رفت و برگشتهایی که حتی تداعی هم نیستند تلاش میکند این دو بخش از تاریخ را بهم پیوند بدهد. سپانلو در مورد ساختار این داستان چنین میگوید: «دو تصویر برهم نشستهاند اما دانشور هشیارانه از روشهای مدرن این تطابق، از قبیل تداعی و تمثیل و تکمیل استفادهای نکرده است. چرا که «لازم» نبوده.» البته سپانلو دلیل این لازم نبودن را مطرح نکرده است اما دانشور چنان با ظرافت تصویر دوم را بر تصویر اول منطبق کرده است که گویی از ابتدا نیازی به تکنیک خاصی برای این انطباق نیست. در یک یا دو قسمت از داستان این رفت و برگشتها با استفاده از کلمات پایانی یک بخش و پیوند آن توسط همان کلمه در شروع بخش دوم صورت گرفته است، اما آنها نیز بیشتر از آنکه توجه را معطوف به تکنیک داستان بکنند توجه را به سمت تناسخ محلول در سطور داستان میبرند. استفاده از جملاتی تکراری از زبان راوی گذشته و حال این پیوند را عمیقتر میکند. یک جای داستان راوی در زمان گذشته میگوید: «بیاسای، دشمن نزدیکست.» و کمی پیشتر در کافه چنین جملهای رد و بدل میشود: «ای مرد. دشمن نزدیکست و شب آبستن جنینی خونآلود.» اما مهمترین و کلیدیترین کلمه برای این ارتباط «فردا» است. کلمهای که جایجای داستان از نام تا انتها همراه خواننده است. «خندید و گرداگرد افق را نگاه کرد که از بوی مغول پر بود. گفت: «تا فردا.» و وقتی میرفتم «تا فردا»، صدایم کرد و پرسید: «مرا میشناسی؟» نمیشناختم؛ شب بود و یارای دیدنم نبود. گفت: «میشود گفت فردا... واقعن... وجود دارد؟»» تکنیکی که نویسنده از آن بهره گرفته است در حقیقت بخشی از محتوای پنهان در لایههای داستان است که به تناسخ بین راوی تصویر اول و راوی تصویر دوم برمیگردد. دانشور با استفاده از این تناسخ پیوندی بسیار محکم بین دو راوی برقرار میکند که جدا کردن این دو از هم کاری سخت دشوار و گاهی نشدنی است چرا که به لحاظ تکنیکی نیز جملات هر دو بخش در یکدیگر ادغام شدهاند. و در نتیجه ساختار پیچیدهی این داستان و ترکیب آن با نثری متفاوت داستانی میسازد چند لایه و چندوجهی.
در نهایت داستان چنین تمام میشود: «او، سلطان ما، بر وهم میراند، بر وهم، با شراب، منصوروار: «شب خوش، جوانمرد، شب خوش!» در خم راه، میکدهای بود کوچک. با صندلیهایی قدیمی و مردانی پیر _که پوزههاشان میجنبید_ و زنی به قامت بلند، با گیسوانی زبر و سیاه و چشمانی مغولی! با شراب!» نویسنده پس از مرور آنچه که بر سلطان میگذرد پس از شب به خیرِ سلطان به خوانندگان به کافهای برمیگردد که داستان موازی در آن اتفاق میافتد. و خاتونِ سلطان با همان مشخصات فیزیکی در آن میکده حضور دارد. همان چشمها، همان گیسوان و همان شراب. گویی که خاتون مجدد در تناسخی از نو زاده شده باشد در زمانی معاصر و راوی و همراهش نیز.
نکتهی مهم دیگر در پایانبندی اشارهی نویسنده به منصوروار بودن سلطان است که اشارهای دارد به تیتر و عنوان آغازین داستان. عطار (که به صورتی طعنهآمیز او نیز توسط حملهی مغول کشته شده است.) تذکره الاولیاء در باب هفتاد و دو راویتی دارد از حسین منصور حلاج. در کتاب آمده است:
«پس دیگر بار حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: حق، حق، حق، اَنَاالحقّ!
نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید: عشق چیست؟ گفت: امروز بینی، و فردا بینی، و پس فردا بینی.
آن روزش بکشتند، و دیگر روزش بسوختند، و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق این است. خادم او در آن حال وصیّتی خواست. گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او تو را به چیزی مشغول دارد که نا کردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست.
پسرش گفت: مرا وصیّتی کن. گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که ذرهای از آن به از مدار اعمال جنّ و انس نبود و آن نیست الّا علم حقیقت. پس در راه که میرفت میخرامید. دست اندازان و عیّاروار میرفت، با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت زیرا که به نحرگاه میروم.»
نویسنده در تشریحی که شفاهی برای سپانلو کرده، میگوید: «جلالالدین در جستوجوی عشق است، عشق در تجلیهای گوناگونش. اما همواره تلاشهای او به در بسته برخورد میکند. از این قرار او روحی است که جفت کاملکنندهاش را میخواهد، و شاید همهی نکبتهای او نیز از این نقص، از این تنهایی، ریشه گرفته باشد...» و دانشور خود چه زیبا این عشق، این جستوجوی عشق منصوروار را در وجود جلالالدین به تصویر کشیده است. تنهایی همهی آنچیزی است که در نهایت در عمق این داستان ریشه دوانیده است. تنهاییای که منشاء آن چیزی جز عشق نیست. و این تنهایی از ابتدای داستان تا انتها ما را همراهی میکند. «سلطان مست بود، و تنها زیر خیمهی شب، تنها در همهی قرون، و مضحکتر از تقدیر آدمیان.» و این سرنوشتیست برای هر آن کس که در جستجوی عشق است. «بنویسید بر حاشیههای سنگ! و نیز جلالالدین بن_و نام همهتان را!»
منابع:
بازآفرینی واقعیت، انتخاب و حاشیهنویسی محمدعلی سپانلو، انتشارات زمان، ۱۳۵۲
تذکرهالاولیاء، عطار نیشابوری