نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
امروز در خانه ماندم و به تهران فکر کردم. به خیابانهاى پر از چالههاى ناگهانىاش، که آدم را وسطِ هزار فکرِ جورواجور، بیدار مىکند و پرت مىکند وسطِ روزمرّگى. وسطِ دغدغهى شیر با لاکتوز یا بى لاکتوز. وسط رژیم گوشت یا گیاهخوارى. وسطِ تفاوتِ غولآساى تهرانِ با تو یا بى تو.
مانی میخوانی پیغامها را؟ بیربط زیاد میگویند این دکترها. شوکه شدهای حتماً که به یاد نمیآوری. خواهرت برایم نوشت که فراموشی گرفتهای... خندیدم و نوشتم، شما تازه خبردار شدهاید، مانی پنج سالی میشود که فراموشی گرفته! بعد هم ماجرای تصادف و این حرفها را گفت. خب اصلاً تو چرا گواهینامه گرفتی که بعد اینطور شود. مگر نمیگفتی آنقدر در هپروتی که نمیتوانی رانندگی کنی. بعد هم یکی از آن چرخها میزدی و نمایشگونه دستهات را به پهلو باز میکردی و به تقلید لهجهی «جرمی آیرونز» که آن روزها دیوانهاش بودیم و شکسپیرخوانیهاش را هزار بار میشنیدیم، میگفتی:
Is not it a pitty not to walk in
the streets of Tehran!
همانطور روی اول حروف فشار میآوردی و کلمات را از دهانات به بیرون پرت میکردی... و ما راه میرفتیم، ساعتها، بیهیچ مقصدی. اصلاً اینطور عاشقانهمان را ساختیم. قرار بود وقتی نقاشان بزرگ و فقیدی شدیم و داستان زندگیمان را ساختند، اسمش بشود «روی سنگفرشهای تهران».
مانی، مگر میشود هیچچیز یادت نیاید؟ همین راه رفتنها، کوچههای تجریش تا خیابان بوعلی و آن ساختمان مسخرهی نوساز و زشت دانشکده را که یک سالی تبعیدمان کردند آنجا؛ به بهانهی کهنهگی ساختمان چهارراه ولیعصر. بعد هم افتادن چند دانشجو در چالهی آسانسور و داستان تجاوز آن کارگر به دخترهی عکاس و خودکشی دختر و تعطیلی دانشگاه برای چند ماه که دوباره برگشتیم سر جای خودمان. اینها را میگویم که مثلاً یادت بیاید. اصلاً نمیدانم قرار است چهطور یادت بیاید. و یا چی یادت بیاید؟ من که از پزشکی چیزی سردرنمیآورم. مثلاً نمیدانم آدم که فراموشی میگیرد یعنی چی؟ یعنی خودش را به یاد نمیآورد؟ یا دیگران را؟ تمام گذشته را و یا قسمتی از آن را؟
خواهرت نوشته بود سر کار نمیروی. و من نمیدانستم کدام کار؟ اصلاً چهکاره شدی و چهکار میکردی که حالا یادت رفته؟
من آمدم که تو را، تهران را و همهی آن گذشته را فراموش کنم. نشد. نتوانستم. حالا این تویی که فراموشی گرفتهای جای من... اگر هنوز آدم آن روزها باشی، جواب میدهی «تمام زندگی یک آیرونی است. یک تناقض همزمانِ درون و بیرون.» و من که میگویم رشتهات را یک طبقه اشتباه انتخاب کردهای! از تو نقاش درنمیآید باید میرفتی طبقهی بالا و برای آدمهای صحنه، قصه مینوشتی. یعنی این قسمت از حافظهات پاک شده و یادت رفته که درون تو همیشه چند آدم زندگی میکرد و همزمان با من و آنها، و با من دربارهی آنها حرف میزدی؟
میگفتی این شخصیتها را میسازم که بیاورمشان روی بوم... مانی کسی که اینها را نمیداند. کسی که مابین من و تو نبوده آن سالها، میترسم مانی. تهران که هر بار خودش را ویرانتر میکند و تمام گذشته زیر آوار خانههای قدیمی و پاساژهای نوساز دفن میشود، تو هم که فراموشی گرفتهای... میترسم اینها خیالات من باشد، چیزهایی مابین واقعیت و خیال... خیالی که من از سر نیاز ساخته باشم...
چهقدر دلم برای صدایت تنگ شده. صدای خودت که برایم فروغ میخواندی و خوشآواتر از جرمی آیرونز بود. و من میخواستم تو شاملو بخوانی. تو شاملو دوست نداشتی، خسته بودی از آنهمه عصیان. من اصرار داشتم که شاملو عاشق است و تو میگفتی از شعرش خون میچکد و زیادی فریاد میزند، که اینطور تمام عشقاش را بالا میآورد و هیچ آیدایی برای خودش نمانده. و من دلم میخواست مثل آیدا تصویر ازلی معشوق باشم... حالا بیشتر فروغ میخوانم و نه به یاد تو و نه حتا با یادآوری صدای تو، به انتخاب خودم میخوانم...
«همهی هستی من آیهی تاریکیست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه...»
بخوان همینها را، حرفهام را، به یادت میآورم همهچیز را. نه همهچیز را. همین ماجرای خودمان را که برای من همهچیز است و جاری در روزانهام. من هر روز به یاد میآورم؛ برای فراموشی، برای بخشش است که به یاد میآورم. بخشیدن تو. بخشیدن خودم. تمام آن ساعتها و ثانیهها و لحظهها را، حرفها و قولها و قرارها را به یاد میآورم و همه را کنار هم میچینم روی میز. زمانها و حرفها و خیابانها کنار هم و همه از بالا در یک سطح. هنوز هم آدم مرتبی هستم. جاگیرند آن یادها. آن یادها که ما در آنها نفس کشیدیم. روی میز اتاق پر میشود، گاهی میرود تا روی فرش، تا کنار کتابخانه تا روی پاهام. کمی از گوشهی راست پایینِ میز خالی مانده که چای خودم را میگذارم. دیگر قهوه نمیخورم. قهوه بیدارترم میکند و من همیشه بیدارم. برای فراموش کردن باید خوابید. سالهاست چای بابونه میخورم هر شب. کمی از گوشهی چپ از بالا هم خالی است که چای تو را میگذارم. گاهی بعد از کار روزانه، پازلمان را روی میز میچینم، برای تو، که اغلب مینشانمات مقابلام، چای رازیانه دم میکنم. برای آن معدهی خرابات. معدهات که دوباره درد بگیرد، یادت میآید همهچیز را. خودت را. مانیِ با من را. مانیِ بی من را. حالا ـ این حالا یعنی این زمان که دارم برای تو مینویسم، انگار که دارم برای تو حرف میزنم و من همیشه با تو حرف میزنم ـ همهچیز را اول مرتب میکنم و همهچیز یعنی زمانها و حرفهامان، یعنی آن روزهامان و بعد با تو حرف میزنم. یعنی همیشه این کار را میکنم، ولی «حالا» برایت مینویسم. میدانم، میدانم که دارم هی تکرار میکنم. میدانی که من گرفتار جزئیات ام. البته حالا لابد نمیدانی. حتا من را هم نمیشناسی، یعنی همان که خواهرت گفت دکترهایت گفتهاند: «حافظهی رفته»، «فراموشی». سرت به کجای زمین آن شهر خورده که فراموش کردهای؟
تکرار میکنم که هیچ جزئی از آن لحظهها از یادم نرود. این تنها باری است که فکر میکنم آن روزهامان که اینهمه سال با من بوده، مهم است. که به خاطر سپردن و جا دادن آنهمه چیز به یک دردی خورده است. همانها که تو به یاد نمیآوری... اول میرویم سروقت روزها و ساعتها و ثانیهها و بعد حرفها و قولها و قرارها. اصلاً بیا یک قراری بگذاریم، تو قول بده که یادت بیاید، من قول میدهم که فراموش کنم. خوب است مانی؟ هم تو رها میشوی، هم من. قول میدهی مانی؟ قول میدهی که اینبار سر قولات بمانی؟
سى و یکم شهریور بود آن سال. لابد حالا دیگر نمىدانى کدام سالِ جذامزده را مىگویم. همان روزى که تو مرا پرت کردى ـ از خودت به بیرون از خودت. برای من، بیرون از تو همان حس سقوط بود. درست همانوقت که آسمان کرشمهکنان، کبود و نارنجى مىشد و باد برگهاى اخرایى را در هوا مىجنباند. درست همانوقت که صداى اذان از رادیوى تاکسىها بلند شد. و صدای اذانِ پائیز تهران، صدای سنگینی است. مثل ذرات معلق هوا، توی ریه رسوب میکند. بهخصوص اگر پایین کوه دربند باشی ـ صدا میچرخد و برمیگردد و مثلِ، مثلِ... مثل هرچیز دلگیری راه نفسات را میبندد. مدام یادم میرود که تو داری مرا میخوانی. فکر میکنم دارم داستان خودمان را مینویسم و دنبال کلمات میگردم. وقتی داستان مینویسم، اول از همه اسم تو را حذف میکنم و بعد هم خصوصیات و اتفاقات را درهم میکنم تا کسی فکرش سمت «ما»ی آن روزها نرود. کسی هم اصلاً دیگر چیزی یادش نیست. همه بی آن که سرشان به جایی بخورد، همهچیز را از یاد بردهاند ـ ما را، خودشان را، خیالبافیها و سرخوشیهای آن روزها را. حالا ولی تو میخوانی، یعنی قرار است بخوانی و حافظهات برگردد. باید به این فکر کنم که همهچیز دقیق باشد و نه قشنگ و نه خوشساخت. این که قرار نیست داستان بنویسم. این حرفها واقعیت ما است. آنطور که بودیم و در آن شهر زندگی کردیم. همهچیز واقعی است، مثل گزارش یک قتل. پس برگردیم به غروب تهران. به غروب دلگیر تهران. چه ترکیب بدریخت و میانمایهای! مهم نیست ولی، باید تمرکزم را به جای کلمهها، بگذارم روی محتوا، انگار که تو راستی راستی مقابلام هستی. آنوقت دیگر فکر نمیکنم «غروب دلگیر» ترکیب زشتی است. میگویم و می روم سراغ اتفاق بعدی.
«غروب دلگیر»؛ این را همهی تهراننشینها میدانند. میدانند صدای اذانِ غروب پائیز، تمام رؤیاهای آدم را در یک لحظه ویران میکند. در همان چند دقیقهی گرگومیش. موذن خوانده بود: «حى على خیرالعمل»... و تو همانوقت کلمات را کوبیدى توی صورتام و منِ حیران را پرت کردى. راننده میدانِ تجریش را دور زد، صداى «لا اله الى الله» با ما چرخید، بعد همانجا توى میدان ماند. ما پیاده شدیم. بوىِ گسِ گارى ازگیل و باقالىفروش رفت لای دود ماشینها. هنوز کنارم راه مىرفتى. نگاهت کردم، نگاهت را دزدیدى. یادت مىآید؟ صورتات را دنبال کردم، از لابهلاى ابروهاى پر مویت گذشتم، از پیوستگى بینِ آنها سُر خوردم روى بینىِ کشیده و استخوانىات، آمدم روى گودىِ زیرِ بینى، لبِ نازک بالایى، لبِ پهن پایینى، به فکِ استخوانىِ چهارگوشات خیره شدم، بعد رساندم نگاهم را به گونههاى برجستهات، به حلقهى بزرگ چشمانات... هزار بار کشیده بودمات در خیال و بر کاغذ. حفظ بودم توى لعنتى را. دستانام به راحتى در دستانات جا مىگرفت. تمام رگهاى برجستهى آنرا از بَر بودم. اندازهام بودى، دوختِ تنم. بى هیچ کمى و زیادى. پس چرا آنقدر دور بودى؟ وارد خیابان شریعتى شدیم. جاى چمدانفروشىِ سالها بعدش و حالا نمیدانم چهفروشی («حالا»، این زمان خیالی را میگویم که گذشته را چیدهام روی میز و تو را نشاندهام مقابلام، این «حالا» را میگویم)، نانوایى چورَک بود. خوشمزهترین پیراشکىهاى تهران را داشت. آنروز ولى پیراشکیهاش، مزهى زهر هلاهل مىداد. تمام شهر را آنشب زیر پاهامان تکرار کردیم. همهچیز را در دلهرهى غریب سى و یک شهریورِ سال جذامى در سکوتى کرکننده، تکرار کردیم. یادت آمد؟
چرا جواب نمیدهی تو؟ مگر میشود که یادت نیاید؟ اصلاً که گیریم تو یادت نیاید. من که یادم میآید. همهچیز را. با هر نفسی، به جای بالونهای ریه، تویی که باد میشوی. بزرگ میشوی، آنقدر بزرگ که من به خیال تو آویزان میشوم، چرخ میخورم در آن تا گیج و سست، پرت شوم و هزار پاره. هر پاره هزار جای آن شهر.
تهرانِ بى تو، مثل سیبِ گلو، در حنجرهام، جایى مابینِ خرخره و جناقِ سینه گیر کرده. تهران را ول کردم، دور شدم که راه نفسام باز شود شاید. نشد. نمیشود. تهران، تویی که هر دو ماندهاید، ماسیدهاید در من. مُدام چاى مىخورم، پایین نمىروید. به خیالام که چیزی، حجمی از فقدان در گلوی آدم جا میماند که میشود با قرصی، دوایی، تجویزی از شرش راحت شد. همین دیروز هم که شنیدم ذهنات شده یک صفحهی سفید، بیهیچ گذشتهای، فقدان این سالها بزرگتر شد، آنقدر که گلویم باد کرد. دکتر اشنایدر گفت: «سیبِ گلو ندارید. لوزهى سوم هم، ولى برایتان یک هفته استراحت در خانه مىنویسم.» بعد دست کشید روى گردنام و گفت: «زنهاى شرقى گردنهاى بلندِ ظریفى دارند.» یاد تابلوهای «مودیلیانی» میافتم که تمام زنهای تابلوهاش گردنهای بلندی دارند، و یا زنان روسپی «اگون شیله» که اغلب در پیچ و تاب بدنشان، گردنی بلند و رها دارند. در مقابلِ نگارگریهای خودمان که زنها اغلب گردنهای فرورفتهای دارند. مهم نیست اینها. دکتر خواسته سر صحبت را باز کند و زن شرقی و غربی هم برایش فرق چندانی ندارد. این را از فشار انگشتاناش فهمیدم که کجا سیر میکند و از همان پوستر تولید انبوهِ بوسهی کلمیت که بیربط به مکان، روی دیوار مطب آویزان است.
تو دست گذاشته بودی دور گردنام، در صفِ سینما صحرا بودیم، انگشتانات در سوزِ سردِ بهمن ماه، مثل آجرِ گداخته بود. در چشمانام خیره شدى و گفتی: «بهار! من رو بذارى برى خفهات مىکنم، اینطورى...» خندیدى و انگشتانات را دورِ گردنام فشار دادی و نک دماغِ یخزدهات را کشیدی روى دماغم.
نمىدانم چرا خفهام نکردى؟ چرا من خفهات نکردم وقتى که رفتى؟ وقتىکه دیدم تهران بى تو مثلِ آوار است روى سرم. از همانوقت که رفتى، این شهر مثل یک غده ماند در گلویم. حذف نمىشوى از تهرانِ ذهنِ من. ماندهاى در گلویم مانی. تهران و تو پیچیدهاید در هم. تنگاتنگ. نمیدانم گردن کدامتان را بگیرم.
گردنام را از زیرِ دستهای دکتر اشنایدر رها کردم. برگهى مرخصى را از منشى گرفتم. حالا هم که ماندهام خانه و برای تو حرف میزنم. یک هفته کسی روی در و دیوارهای این شهر نقاشی تبلیغاتی نکشد، آب از آب تکان نمیخورد. هیچچیزی و هیچکسی حیاتاش به من وابسته نیست. صبحها شال و کلاه میکنم و از داربست بالا میروم و روی دیوار تبلیغ فلان برند خوراکی و یا بهداشتی را میکشم. نه با کسی قرار است حرفی بزنم و نه کسی اصلاً صدایش به من میرسد. گاهی همان بالا هم ناهار و قهوهام را میخورم و پشتام را میکنم به مزخرفی که کشیدهام و مردم را آن پایین تماشا میکنم. فقط همان لحظات است که تصور میکنم دیهگو ریورا و یا سیکهایروس ام و نه یک تبلیغاتچی. میدانی که از نقاشان زن دل خوشی ندارم، از فریدا کالوی محبوب موزهدارها که از همه بیشتر بدم میآید. بدم میآید چون میترسم شبیه به او شوم. چون از درد فقدان و شدت عشق به جنون رسید.
از مطب که بیرون آمدم رطوبت رودخانهی راین خورد زیر دماغم. این هم از همان نالههای تکراریِ مهاجران است. این که اینجا همیشه سرد است، همیشه بارانی است و یا آسماناش همیشه خاکستری است... وسطهای راین و درست در قسمت مرکز شهر، کلیسای دم ایستاده مقابلام، بزرگ و جذاب. مثل همهی این سالها. آنچنان مطمئن که وصلام کند به شهرش. دم، سیاه و سوخته ولی افراشته، مقابل ورودی شهر ایستاده که به یادمان بیاورد، که فقط او بود که زیر تمام آوارها زنده ماند. که تنها او بود که خاطرهی کلن را در دل خودش جا داد و شهر را دوباره رویاند. همهی اینها را میدانم و خواندهام و دیدهام ولی وصل نمیشوم. به هیچ کجا. خالیام. تکههایم جا ماندهاند در تو. کلیسا زبان کوچکاش را در ناقوس میچرخاند، انگار که بخواهد بیدارم کند. سرم گیج رفت. نفسام دوباره به شماره افتاد.
مىدانى آخر از همان غروب جهنمی که دیگر صدایت در گوشم نپیچید، نفسام تنگ شد و سینهام به خرخر افتاد. از همانروز که محو شدى، دنبالت نگشتم دیگر. گفتم غولِ چراغ جادو لابد مىآید و من آرزویت را مىکنم در یکى از آن شبهاى نفسبُر. در هوایى که تنها معلقىاش گردهاى آلرژىزاىِ درختانِ کاج است و رطوبت ناتمام رودخانه. من از کابوس آنکه فراموشات شدهام، نفسام به شماره افتاد. چشمانام را بستم. چیزى مانند بوىِ اگزوزِ اتوبوسهاى دو طبقه در سرم پیچید. سیاه شد همهجا. بعد تو آمدی و دستام را گرفتى، از پلههاى پیچدار بالا رفتیم، سقف و قدم همزمان کوتاه شدند. روى صندلى ردیف جلو، مقابل شیشهى بزرگ اتوبوس نشستم. پاهایم در هوا معلق.
چانهام را چسبانده بودم به داغى میلهى جلوى اتوبوس، نگاهم پایین. پاهایم را تکان مىدادم و حظِ کفشهاى ورنىِ سیاهم را مىبردم. دامنِ پیچازى قرمز رنگام بالا رفته بود و بخشى از رانهایم چسبیده بود روى صندلى. مردِ ردیفِ کنارى خیره بود به پاهایم. نگاهش کردم و خندیدم. مادر چشمهایش را به طرف مرد گرد کرد. دامن من را پایین کشید، با تشر گفت که به غریبهها نخندم. تو ولى آشناى منى. سر چرخاندم و به چشمهاى همیشه بىقرارت خندیدم. گفتى: «نزن این ماتیک قرمز رو، نمیبینى چهطور نگات مىکنن» دوباره خندیدم. گفتی: «خیلى سرخوشى بهار، خیلی.»
اتوبوس، ایستگاه کنار مزرعه ایستاد. چشمانام را باز کردم و پیاده شدم. اتوبوس دور شد، بىدود. هوا ولى سیاه بود. گاوها مشغولِ خوردنِ چمنهاى یخزده بودند. بارانِ پودرىِ کنارهى راین در حال باریدن بود. تو، چشمغرهى مادر، کفشهاى ورنىِ مشکى، دامنِ پیچازىِ قرمز، نگاهِ هیزِ مسافر، لبخندِ گشادم، سرخوشى، تمام شیروانىهاى خانههاى تهران از پارکوی تا تجریش، در اتوبوس جا ماندند و دور شدند. نفسام دوباره تنگ شد. کاش صداى تو دوباره در گوشام بپیچد، تلفنات را جواب بدهی و بگویی با آن صدای زنگ دارت: «سلام» و الف را آنقدر بکشی که یعنی «چهطوری؟ چهقدر خوشحالم که زنگ زدهای...» چهطور یادت نمیآید؟
تهران که زیر پاهامان سر میخورد. عین ابریشم، هی میرفتیم و انگار که ابر است زیر قدمهامان. اینطور بیوزن. مهربان بود با ما. آن هیولاـ شهر، شده بود سبکِ سبک. نرمِ نرم بینابینِ تنانگیِ ما. سرت به کدام ناهمواریاش خورده؟
کاش مانده بودم مانی.کاش آمده بودی. شهر برایم تنگ شده بود، نامهربان، زشت. آمدم که نفس بکشم مانی. تو لای تک تک دندههایم گیر کردهای. درد میکشم با هر نفس. نگفته بودم برایت که تمام نشدی؟ ماندهای در من. دوباره دارم تکرار میکنم. این ماندن تو در من را هی و چندباره دارم تکرار میکنم، انگار که هذیان میگویم. تب دارم گمانم. آخر چهطور میشود تو در من مانده باشی و فراموش کرده باشی همهچیز را؟ یعنی چشمانات دیگر با دیدن میدان آزادی گرد نمیشود؟ دستام را نخواهی گرفت و دور آزادی چرخ نخواهیم زد؟ کاش آنسال که دوباره دیدمات دور آزادی میچرخیدیم. یا چرخیدیم؟ دیدیم هم را؟ یا خیال کردم تو را؟ کاش یادت بیاید این را... این را یادم است، حالا در خواب یا در میدان.
تو مقابلام ایستاده بودی و گفتى: «ببخش براى اون سالها بهار.»
خندیدم و گفتم: «کدوم سالها؟»
دلام مىخواست بگویم ولى، مىخواهم که ببخشمات، بخشیده نمىشوى.
دلام مىخواست بگویم کافى بود صبر مىکردى، تا کلاغها قارقار کنند و بروند. آنوقت شاید در این روزها اینقدر سردمان نمىشُد. تو کاپشن سفیدت را باز مىکردى؛ من هم گلوله مىشدم در آغوشت. ها مىکردم درِ گوشات تا یخشان آب شود و مىگفتم: «دوستت دارم.» آنقدر که بعد از تو، دوستداشتن در من یخ زد. حتى وقتى هوا گرم شد. حتى وقتى بلبلها خواندند. دلام مىخواست بگویم: «کاش از قارقار کلاغها نمىترسیدى... کاش اصلا نمىترسیدى.»
راستی سردت نیست حالا؟ خوبی؟ یک کمی بخور از چایت.
گفتى: «خوبى؟ خوشى؟»
گفتم: «خوبم.»
خوب نیستم ولى مانی. روزهایى که آسمان بازى ابر و باران دارد و خروار خروار خاکسترى پخش مىکند روى سرِ شهر؛ درست همانوقتهایى که این سینهام مثل ماهىِ در قلاب گیر کرده نفس نفس مىزند؛ دلام مىخواهد دست بکشم روى مغزم، صفحهى تو را که همیشه باز است ببندم و تمام شوى. بعد یک نفس عمیق بکشم و سرم را رو به آسمان بلند کنم و بگذارم چشمانام پر از باران شود. خوش نیستم وقتى تمامِ خیابانهاى شهر را، وقتى روحِ زندگى را از من گرفتهاى.
قول دادهام که فراموش کنم. قول دادهام که تو یادت بیاید و من فراموش کنم...
یادت هست؟ آنروز که دستانام را گرفته بودى و دور میدان آزادى مىچرخیدیم. برف پراکنده و سرخوش روى آزادى مینشست. آزادى خیس و براق در میان آنهمه هیاهو قد کشیده بود و ما پناه گرفته بودیم مابین بازواناش. بینى یخزدهات را گذاشتى روى پیشانىام، نفسِ گرمات پخش شد روى صورتام: «کارى مىکنم نتونى تو این شهر نفس بکشى بى من.» یادت نیست؟
سوار ماشین شدى، شیشه را پایین کشیدى و گفتى: «مثل قالىکرمون میمونى تو! تکون نخوردى اینهمه سال.»
خندیدم. ولى دلام مىخواست بگویم: «آخر نفس نکشیدم! همان سالها مُردم.»
از میدان که دور زدى برایم دست تکان دادى. من به بازوهاى آزادى تکیه دادم و گفتم: «کاش از قارقار کلاغها نترسیده بودى... کاش اصلا نترسیده بودى.» از تهران که آزادی مانده و چند خیابان که هیچ شباهتی به گذشته ندارند. تهران پا گذاشته روی ما و دویده در بغل آینده. آیندهی زشتِ بی ما. آزادیِ بی ما که دورش چرخ نمیزنیم و نمیخندیم.
تمام هفته را قرار است در خانه بمانم. دکتر اشنایدر یک هفته مرخصی برایم نوشته است. میخواهم با هم از تجریش و در مسیرِ آبِ جوب، زیرِ چنارهاى درهم راه برویم تا برسیم به میدان ولیعصر، برویم خیابانِ ویلا و تو از پیرمردِ عتیقهفروش، انگشترِ عقیق برایم بخرى. انگشتر را در دستام کنى و بگویى: «عقیق خوشیمنه.»
آن عقیق ولى انگار، طلسمِ صاحب قبلى را با خود داشت براى من. بدیمن و شوم. شاید صاحباش عفریتهاى بوده که یک شب طلسم ویرانى دخترکى بلندْگردن را خوانده و انگشتر را در دستاش کرده باشد. دخترک یکشبه، تبدیل شده است به عجوزهاى بىگردن با چشمانى به رنگِ خون و خالِ گوشتى بزرگى وسط پیشانى. میبینی؟ دوباره دارم قصه میگویم. انگار قرار است برای همه بنویسم و میخواهم طوری بنویسم که از داستان من خوششان بیاید. یادم میرود قرار است برای مانی بنویسم که دوباره مانا شود. اه، همین هم شعر شد. غیرواقعی و تزئینی. «واقعیت»، باید روی همین کلمه متمرکز بمانم. من میترسم مانی، میترسم که تو یادت نیاید. از خیالی بودن خودمان میترسم. باید بخوابم. دوباره افتادهام به هذیان. تو هم بخواب. بعدش برمیگردیم ویلا. باید برویم پیش عتیقهفروش، عقیق را برگردانیم. اگر زنده باشد، اگر آن مغازهی خاکگرفته با ویترینهای چوبیاش نرفته باشد زیر طرح نوسازی، طرح زشتسازی مثل ساختمان آجر سهسانتیِ خیابان بوعلی. ویلا را برویم تا انتها و از زیر نگاه فردوسی رد شویم. من دستام را رد کنم دور کمرت، سرم را بگذارم روی شانهات. تو در گوشام زمزمه کنی: «بی تو نمیتونم نفس بکشم تو این شهر».
برویم مانی؟ میخواهم شب و روز بالای سرمان یکی باشد دیگر. ساعتها و دقیقهها و ثانیههامان یکی باشد. آنوقت همهچیز را دوباره تکرار کنیم. همهچیز، جز غروب سی و یکم شهریور ماه سال جذامی را. تو برای به یاد آوردن، من برای فراموش کردن و بیداری. برای در واقعیت بودن و ماندن.
توضیح:
این داستان تحت عنوان «پیکر گمشده» جزو منتخبین پنجمین جایزهی ادبی هزار و یک شب (سال ۱۳۹۵) شناخته شد. بازنویسی این داستان و با نام «تهران، پیکر گمشده» در سایت پیرنگ منتشر شده است.
نقاشی: مهدی احمدی