«فقط هم اوست که میمیرد، مگر نه؟ هم او و نه هیچکس دیگری. به این میماند که با مرگ او دیگران از مردن معاف شوند، این بار فقط آرتیمو کروز میمیرد.» (مرگ آرتیمو کروز، ص ۱۷۱)
«مرگ آرتیمو کروز» چهارمین رمان کارلوس فوئنتس و منتشر شده به سال ۱۹۶۲ در مکزیک، از کارهای اولیهی کروز بعد از رمانهای «جایی که هوا پاک است»، «آسودهخاطر» و «آئورا»، سرگذشت یک انقلابیِ سابق، سیاستمدار، صاحب امتیاز مطرحترین روزنامهی مکزیک، زمیندار، فعال اقتصادی و رانتخوار است که حالا در هفتاد و یک سالگی بر بستر مرگ و احتضار و در حالت سکرات، گذشته را احضار میکند به مثابهی فرصتی برای بازنگریِ کل زندگیاش. مواجههای از جنس اعتراف که تلخیِ رویارویی با فقدان را دارد. فقدانِ آرمانهای یک انقلاب، اخلاق، عشق و زندگی. رویارویی با آنچه میتوانست باشد که نیست. مرگ آرتیمو کروز مرگ یک انقلاب، یک باور و عشق است.
چکیدهای از رمان؛
«مرگ آرتیمو کروز» در واپسین ساعات زندگی کروز بر بستر مرگ و در ۷۱ سالگیاش آغاز میشود. او در گذشته فرمانده و چریک جوانی بوده که به تمنای دیدار دوبارهی معشوق، به سربازان خود پشت میکند تا در جنگ زنده بماند. معشوق به دست نیروهای مقابل به دار آویخته میشود. چند سال بعد کروز به ترفند و خیانت از تیرباران میرهد و دو همسلولیاش (توبیاس و گونزالو) اعدام میشوند. بعدها او اطلاعاتی که از «گونزالو»ی جوان در واپسین لحظات قبل از تیربارانش به دست آورده را بهانهای میکند برای ورود به خانهی پدر «گونزالو»، ازدواج با خواهرش (کاتالینا) و به دست گرفتن آنچه از املاک و زمینهای آنها مانده است. «آرتیمو کروز» به نام اصلاحات ارضی و انقلاب! صاحب ثروت و قدرت میشود تا جایی که در نهایت به پدرخواندهای تبدیل میشود که نشانی از انقلابیگری و آرمانخواهی در او نیست. بعد از این هر چه هست تکرار آنچه بوده است و خواهد بود؛ ذرهذره فروشدنِ کروز به مغاک عمیق سیاهی.
ساختار روایی؛
رمان در روز دهم آوریل سال ۱۹۵۹ با بر بستر مرگ افتادن «آرتیمو کروز» آغاز میشود و بعد در دوازده روزِ محوری، که خارج از نظم گاهشماری تنظیم شده، تمام هفتاد و یک سال سرگذشت کروز را روایت میکند. حرکتی آهسته، تکهتکه و شگفتانگیز به گذشته. برخی این گاهشماریِ رمان را بر اساس تقویم ازتکی (بومیان مکزیک) تعبیر کردهاند. به نظر میآید که ۱۲ مرحلهی یادآوری که با راویِ دانای کل روایت میشوند، همچون طبقاتی از دوزخاند؛ خیانت، فرصتطلبی، شهوت، دروغ، قتل، دزدی، شهوترانی، پولپرستی، شکمرانی، تکبر، طمع و خشم. او با گناهان خود روبهرو میشود که شاید در نهایت راهی برای تزکیهی نفس با بازگشت به نقطهی صفر دنیایی باز شود.
«مردههای بیهوده را برایشان به ارث میگذاری، و نامهای مرده را، نام همهی کسانی را که مردند تا نام تو زنده بماند؛ نام انسانهایی که تهیدست ماندند تا تو بیندوزی؛ نام انسانهایی که فراموش شدند تا نام تو هرگز از یاد نرود: این سرزمین را برایشان به ارث میگذاری؛ و روزنامهات را، و رابطهها و خوشامدگوییها، و وجدان انسان عامی که سخنان و وعدههای دروغ به خوابش کرده است؛ برایشان وثیقههایی به ارث میگذاری، طبقهای هویتباخته، قدرت بیشکوه، حماقت به رسمیت شناخته شده، جاهطلبی حقیرانه، تعهد سست، لفاظی متعفن، بیغیرتی قانونیتیافته، خودخواهی مبتذل: این سرزمین را برایشان به ارث میگذاری.» (مرگ آرتیمو کروز، ص ۲۹۴)
زمان دراماتیک رمان چند ساعتِ پایانی و در حالت نیمههوشیاری کروز است، که همانطور که گفته شد به واسطهی ۱۲ روز محوری، به زمان داستانی از سال ۱۸۸۹ تا ۱۹۵۹ میرسد و این دوازده روز به ترتیبی که در رمان آمده است؛
ــ ۶ ژوئیه ۱۹۴۱؛ توصیف دورهایست از زندگی اشرافمابانهی زن و دختر کروز (کاتالینا و ترزا) و مشارکت کروز با سرمایهداران آمریکایی در گرفتن امتیاز استخراج از معادن گوگرد مکزیک.
ــ ۲۰ مه ۱۹۱۹؛ «آرتیمو کروز» چریک جوان سیساله، مبارزه را رها میکند، و خود را به خانوادهی «گونزالو» (مالکین در حال ورشکستگی) تحمیل میکند. فرصتی دوطرفه است که هم کروز صاحب زمین و قدرت شود و هم پدرِ «گونزالو» به واسطهی ترفندهای کروز، املاکش را از دست ندهد.
ــ ۴ دسامبر ۱۹۱۳؛ اولین خیانت کروز به همرزمانش به سودای عشقِ «رجینا» که در انتظار اوست. کروز در ترسِ افسارگسیختهای از مرگ به همرزمانش پشت میکند و سپس «رجینا» اولین عشق کروز در گیرودارِ جنگهای داخلی، به دار آویخته میشود.
ــ ۳ ژوئن ۱۹۲۴؛ برشیست از زندگی مشترک کروز و همسرش «کاتالینا». هر دو عشق را از هم دریغ میکنند.
ــ ۲۳ نوامبر ۱۹۲۷؛ کروز که نمایندهی پارلمان شده است، بار دیگر به رهبر قدیمی خود خیانت میکند و با رهبر جدید متحد میشود.
ــ ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۷؛ شرح سفر تفریحی کروز است با معشوقهاش «لیلیا» و اولین مواجههاش با واقیعت در تقابل با تنی جوان.
ــ ۲۲ اکتبر ۱۹۱۵؛ کروز چریکِ ۲۶ساله به شرط خیانت به همرزمانش از تیرباران میرهد و دو تن دیگر (گونزالو و توبیاس) اعدام میشوند. او این فرصتِ زنده ماندن را میپذیرد.
ــ ۱۲ اوت ۱۹۳۴؛ کروز بار دیگر عاشق میشود به زنی به نام «لائورا». اما او هم ترکش میکند.
ــ ۳ فوریه ۱۹۳۹؛ یک نقطهی عطف در زندگی کروز. «لورنزو» فرزند بسیار جوانش را در جنگهای داخلی اسپانیا از دست میدهد.
ــ ۳۱ دسامبر ۱۹۵۵؛ «آرتیمو کروز» جدا از همسر قانونیاش در قصری با «لیلیا» معشوقهاش، سال نو را با برپایی میهمانی باشکوهی جشن میگیرد. تصویرِ تمامعیاری که در این جشن از «آرتیمو کروز» ساخته میشود؛ یک پدرخواندهی متکبر و سلطهجوست.
ــ ۱۸ ژانویه ۱۹۰۳؛ «آرتیمو کروزِ» ۱۳ساله تحت سرپرستی دایی خود در کلبهای حقیر برای خانوادهای که بر اثرِ جنگهای بیشمارِ قدرت، زمین و قدرتشان را از دست دادهاند، کار میکند. سرپرست کروز به بردگی در جای دیگر فراخوانده میشود و اولین گناه کروز اتفاق میافتد. اولین قتل و از دست رفتن معصومیت کودکی.
ــ ۹ اوریل ۱۸۸۹؛ تولد کروز از مادری سرخپوست که مورد تجاوز قرار گرفته است. پدر کروز سفیدپوست و همان ثروتمندی است که در ۱۹۰۳ هستونیست خود را از دست داده است. به محض تولد کروز او قصد دارد نوزاد را سربهنیست کند، اما خودش کشته میشود. و این در صفحات پایانی کتاب فاش میشود.
و اما رمان با سه نظرگاه روایت میشود؛
اول شخص، دوم شخص، دانای کل
«من» راوی اول شخص؛ عمومن زمان دراماتیک را دربرمیگیرد. زمانیکه آرتیمو کروز بیجان بر بستر افتاده و همسر، دختر، نوه، دامادش، مشاور و دکترها در اطرافش هستند. و به شیوهی سیال ذهن روایت میکند.
«تو» راوی دوم شخص؛ دربرگیرندهی یک زمان ذهنیست. «تو» در روایت همچون ذهن سرزنشگر و پُرسندهایست که گاهی به آینده میرود. گاهی در پیِ آنست که اراده و انتخابهایش را تغییر دهد و گاه هر آنچه اتفاق افتاده را توجیه میکند. از این منظر، روایتگرِ «تو» در «مرگ آرتیمو کروز» همانقدر که پیچیدگیِ روایی دارد، گشایندهی راه برای روایت هم هست. و به شیوهی سیال ذهن روایت میکند.
«او» راوی سوم شخص یا خداگونه؛ با این روایتگری است که فوئنتس ۱۲ رویداد برجستهی زندگی کروز را روایت میکند. و به واسطهی همین نظرگاهست که «آرتیمو کروز» همپای این راوی «او» به درک کاملتری از «کاتالینا» میرسد، که این «او» صدای همسرش نیز هست و صدای پسرش، خانوادهاش، انقلابش، همرزمانش (توبیاس و شاید گونزالو). «او» خدایگانِ یادآوریِ یک دنیادارِ در حال مرگ است.
تکنیکی مناسب و پیچیده برای روایت کردنِ چندگانگیِ شخصیت کروز و به موازاتش، یک تاریخ. در واقع با این سه نظرگاه آگاهیِ کروز از سهگانهی نهاد (اید) خود (ایگو) و فراخود (سوپرایگو) کامل میشود. او حالا با جسمی درمانده و ذهنی پریشان درد میکشد و بر این درد آگاهی دارد. تنِ او آگاهی بیولوژیکیِ خود را حفظ کرده است. تنی که حالا، هم در جایگاه ابژهگیست و هم سوژهگی. به بیان دیگر، بدنِ در حال مرگ کروز هم مفعول نظارهشونده است و هم فاعلِ شناسا. چرا که با استفاده از این سه راوی، فوئنتس، شخصیت رمانش را همانقدر که بیجان و هذیانگو و نظارهشونده توصیف میکند، نظارهگر هم تصویر میکند و به تدریج آگاهیای به آن میبخشد که بتواند با کمک این سه راوی، تحلیل و تصویر سراسرنما (پانورامیک) و همهجانبهای از خود ارائه دهد. و این انفصال و اتصالِ همزمان و این مکاشفه و مناظرهی درونی، با این سه نظرگاه امکانپذیر است تا آنجا که بتواند و برسد به ساعات تولد و آفرینش.
برخی از منتقدین این سه صدا را به سهگانه یا تثلیث «پدر، پسر، روحالقدس» تفسیر کردهاند؛ شاید به معنای ذات یگانه که در سه راوی متجلی شده است. آنطور که در صفحات پایانی رمان میآید:
«من نمیدانم... نمیدانم... که او من است... یا تو او بودی... یا این که خودم هر سه هستم... تو... تو را در درون خودم دارم و با من خواهی مرد... خدا... او... او را در خود داشتم و با من خواهد مرد... سه نفری... که گفتند... من... او را با خود خواهم داشت و با من خواهد مرد... فقط...» (مرگ آرتیمو کروز، ص ۳۳۲)
و اما این طرح پیچیده با توطئههای داستانی و ترفندهای زمانی و تکنیکهای گیجکننده نیست که رمان را مورد توجه قرار داده است، بلکه وسعت و گستردگیِ درام انسانی، گفتوگوهای برنده و طنز تباهکنندهی آن نیز هست که میتواند از آن یک شاهکار بسازد. رمان «مرگ آرتیمو کروز» چندان کتاب راحتی برای خواندن نیست و اگر خواننده بتواند از ورایِ عصبانیتی که گهگاه نویسنده را به مرز ناهماهنگی و شعار میکشاند، رها شود و اگر بتواند راه خود را از میان تودرتوها و هزارتوهای زمانی و زبانی و احساسیِ نویسنده پیدا کند، «مرگ آرتیمو کروز» میتواند با هر نگاهی پژواکی باشد از اعتراض (اگرچه حداقل در تئوری)، نه فقط در عالم سیاست و تدبیر که در ساحت انسانیت و اخلاق و فراتر، عشق.
شخصیت؛
«آرتیمو کروز» میتواند یکی از برجستهترین شخصیتهای داستانی باشد. گرچه شاید بتوان او را یک تیپ تکرارشونده از تمامی بازیگرانِ قلمرویِ قدرت، زیر لوای آرمانخواهی دانست. اما او مردی پیچیده، شوخ و ازهمپاشیده است و درعینحال شخصیتی که به طور مقاومتناپذیری قهرمانانه به نظر میآید. کروز حالا در واپسین لحظات بیآنکه فرصتی داشته باشد، میان انباشتهای از بایدها و نبایدهای زندگیاش دست و پا میزند. تنفر و نگاهِ تحقیرآمیزش در تضادی آشکار با وجهِ دیگر شخصیتش است که مدام خودش را برای خودش واگویه میکند، با چراها، توجیهات و دلیلتراشی. و همین است که به او جایگاهی فراتر از یک تیپِ شخصیتی میدهد. او بسیار به دست آورده و بسیار از دست داده است. این دوگانگی آنجایی شدت میگیرد که کروز با به دست گرفتن جایگاهی که از آنِ «گونزالو» است، به جای او زندگی میکند. در حقیقت شتاب کروز در حرکتِ به سمت تباهی پس از آنکه او شاهد تیرباران دو همسلولیاش است، شدت میگیرد.
«لورنزو» تنها پسر کروز نیز تنها همین نقاب را میبیند. او با ذهن کودکانه و جوانش به قهرمانی پدر باور دارد و میخواهد پا جای پای او بگذارد، چرا که تاریخ را قهرمانان مُرده نمینویسند. آنچه او باور کرده، نقابیست که پدرِ زندهاش به صورت دارد و نه داییِ مردهاش «گونزالو» که به صداقت هر انقلابی ناامید بود و تیرباران شد. آنچه او فرصت نکرده که ببیند آن سویِ صورتک پدر است. او میخواهد دوران باشکوه پدر را تکرار کند. و پدر، قهرمانِ انقلاب که خیلی زود از ایمان تهی میشود و انقلاب را دستمایهی بلندپروازیهای غیرانسانی خود میکند. در هر حال «آرتیمو کروز» و آنچه که هست بازتابیست از شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن دوره و البته روح مکزیک.
اما عشق؛
مگر نه این است که همه چیز به همین ختم میشود! «رجینا» اولین عشق کروز که بعد از مرگ دلخراشش آخرین حلقهی ارتباطی کروز با ارزشها را قطع میکند. «رجینا»یی که در هر روستا منتظر میماند تا شورشیان و کروز سر برسند. او نیز قربانیِ تجاوزِ کروز در خلال یکی از جنگهاست که به عشق ختم شده است. «رجینا»یی که به خاطرهی تلخِ اولین دیدارش با کروز نمودی عاشقانه میدهد. به نظر میآید کروز، روش دیگری بلد نیست مگر واداشتن عشق به تسلیم. همانطور که در مورد «کاتالینا»؛ «کاتالینا» به این پندار که به زور تصاحب شده و بی واسطهی عشق، از خود دست میکشد تا به واسطهی کروز املاک پدر را نجات دهد و اما در تلاش است در تمام طول زندگی مشترک انتقام این زندگیِ بیعشق و مرگ برادرش را با دریغ کردنِ عاشقانهها از کروز بگیرد. زندگی مشترک این دو به دوگانگی روز و شب محدود میشود. آنچه شبها اتفاق میافتد؛ تنانگی است و آنچه روز؛ خودداریِ زن از پذیرفتن عشقِ مرد. و این بازی تا مرز جدایی ادامه دارد با یک سوال مشترک؛ آیا میتوانستند زندگی دیگری داشته باشند؟
و «آرتیمو کروز» همچنان در پی عشق کامل یک زن است. «لائورا» که او را هم از دست میدهد. به آن دلیل که کروز در خواستن، دوگانگی دارد. او همچنان که عشق را میطلبد، انکارش نیز میکند. یا شاید همچنان به پذیرفتهشدن از سمت کاتالینا امیدوارست. آنطور که حتا در بستر هذیانگویِ مرگ، دوستتدارمهای ناگفتهی کاتالینا را میشنود یا آرزو میکند که بشنود و یا در انتظارش است. سرانجام همانطور که آرمانهای انقلابیِ کروز توسطِ خودِ استثمارگر و سلطهجویش، سرکوب میشوند عشق نیز تقلیل پیدا میکند به تنانگی تنها! با لیلیا.
و حالا مرگ؛
حالا ای مرگ، چه آهسته میآیی، ای مرگِ سرد.
شاید بتوان گفت «آرتیمو کروز» در نهانترین لایههای ذهنیاش، خواهان آن است که مرگش در همان جوانی و در میدان جنگ رقم خورده بود. مرگی که بارها آن را پس زده است. در شورشها، در بزنگاههای تاریخی، آنطور که «رجینا» مُرد. آنطور که «توبیاس» مرد. آنطور که «گونزالو» مرد و در نهایت آنطور که «لورنزو» تنها پسرش. شاید از همین است که راه را برای رفتن پسر باز میکند. تا او آنگونه بمیرد که برای کروز حالا دیگر دستنایافتنیست. آنجا میان کوهها، خسته از جنگ، استوار بر باورهایش و وفادار به خویش. بماند میان صخرهها و قهرمان. «آرتیمو کروز» هم اگر میمرد قهرمان باقی میماند.
«آخ، متشکرم، از تو که نشانم دادی چگونه میتوانست باشد. آخ، متشکرم از تو که آن روز را برای من زندگی کردی.
چیزی دردناکتر از این هم هست...» (مرگ آرتیمو کروز، ص ۲۶۰)
و حالا مرگ، میان بستری بویناک از بیماری، با تنی دردمند و متنفر. مرگی که بارها پسش زده است تا دستِآخر همه چیز را اینطور بالا بیاورد. با نگاههایی که از او بیزارند. چرا که دیگر فرصت عشقورزی بهسر رسیده است. مرگ «آرتیمو کروز» مرگ یک انقلاب است. که حالا پس از ۷۱ سال انتظارش را میکشد. اما مگر نه اینست که او با مرورِ کل زندگی خود به آرزوی نهایی خود میرسد؟ مواجهه با مرگ همچون یک قهرمان. مواجهه با مرگ و تولد در یک زمان.
بازتاب سیاسی؛
«مرگ آرتیمو کروز» در دورهای نوشته شد که در کوبا به رهبری «فیدل کاسترو» انقلاب شده بود و واکنشهای بسیاری را در جهان و آمریکای لاتین در پی داشت و طبعن واکنش فوئنتس را که در رمانش مهمترین انقلاب قرن بیستم و شورشهای جناحهای متفاوت را که از سال ۱۹۱۰ در مکزیک آغاز شده بود، بازنگری میکند. از درگیریهای مدنی در دههی ۱۹۲۰ گرفته تا تحولات شدید اقتصادی در دههی ۱۹۳۰ و بعد از آن. ناآرامیهایی که به نظر تمامناشدنی بود. اما تمرکز این یادداشت بر تاریخ نیست. چرا که چکیدهای از آن را در پایان همین کتاب به قلم مترجم فارسی رمان میشود خواند.
در همان دوران برخی معتقد بودند، که زمان آن رسیده است که انقلاب واقعی را با کمک آثاری مانند «مرگ آرتیمو کروز» از سر گیرند. اگر چه به قول خود فوئنتس، رمانها لزومن نمیتوانند تاثیر سیاسی داشته باشند: «اصلا این تفکر میتواند یک توهم باشد. مثلن نویسندگانی مثل «چارلز دیکنز» و «جورج اورول» چنین تاثیری داشتند. یک رمان معمولن خیلی ساکت و بیسروصدا و در مدت زمانی خیلی طولانی به عمق جامعه نفوذ میکند. مثلا «اونوره دو بالزاک» تاثیر فوری و بلافاصله بر سیاست نداشت ولی در درازمدت باعث شد ما بتوانیم بورژوازی قرن نوزدهم را تصور کنیم... البته این حرفهایی که من میزنم به معنای انکار تاثیر بلافاصلهی رمان «خوشههای خشمِ جان اشتاین بک» نیست... ولی این یک استثناست.»۱
به هر روی بیشک این رمان یک سفر شگفتانگیز به روح مکزیک و تاریخ مدرن مکزیک است. تمدنی کهن که از ابتدای قرن شانزدهم میلادی جولانگاه اسپانیاییها و اروپاییها و سپس آمریکای شمالی شد.
بررسیها؛
رمان «مرگ آرتیمو کروز» مورد توجه و علاقهی منتقدین در مکزیک و خارج از کشور قرار گرفت. بسیاری تغییر دیدگاه و سفر به گذشته و حال و آینده در این کتاب را تحسین کردند. گرچه برخی نیز روایتهای سرراست و مستقیم فوئنتس را بهترین نوع روایتگریاش میدانند. اما در کل آن را رمانی دانستهاند که میتواند شاهکار نویسندهاش باشد. رمانی با نثر ریتمیک که شامل بخشهای طولانی و بدون علائم نگارشی و غیرمعمول است، که به گفتهی منتقدین، مترجم انگلیسیِ کتاب (سام هیلمن) به خوبی از پس ترجمهی آن برآمده است. یکی از منتقدین انگلیسی در مورد این رمان گفته است: «رمان آرتیمو کروز یک رمان دشوار است، اما کتابیست بسیار قدرتمند و غنی که ارزش خواندن دارد.»۲
«مرگ آرتیمو کروز» مانند بسیاری از رمانهای دیگر بر تاریخ ادبیات استوار است. همانطور که میشود آن را به رمان «مرگ ایوان ایلیچ» اثر «لئو تولستوی» شباهت داد. در هر دو، شخصیت داستان در لحظهی مرگش گذشتهی خود را ارزشگذاری میکند. «ایوان» یک قاضی ریاکار است. او نیز در لحظهی مرگ مراحل انکار، خشم، انزجار و در آخر پذیرش را پشت سر میگذارد تا مراحل آگاهی و شناختش را طی کند. در این راستا همچنین میشود ارجاعاتی به فیلم «همشهری کین» داشت. در طول رمان یک جملهی تکرارشونده است که کروز بر بستر تبآلود و هذیانگویش تکرار میکند: «آن روز صبح با خوشحالی منتظرش بودم. با اسب از رودخانه گذشتیم.» آنچه خواننده را اگر فیلم را دیده باشد به یاد آخرین جملهی همشهری کین میاندازد: «رزباد» آخرین کلمهای که مرد در حال احتضار در فیلم به زبان میآورد و دیگران را وامیدارد تا از آن رمزگشایی کنند. بسیاری «رزباد» را نام سورتمهی دوران کودکی شخصیت فیلم میدانند و به نوعی تفسیری فرویدی و بازگشت به کودکی از این کلمه ارائه میدهند. «اورسن ولز» کارگردان فیلم جایی گفته است که در ناخودآگاهِ او این واژه یادآور راحتی و عدم مسئولیت و عشق مادرش است. در «مرگ آرتیمو کروز» این جملهی تکرارشونده به عشق دلالت دارد. شاید عشق «لورنزو» تنها پسرش، که آنگونه مرد که کروز باید میمرد؛ به خاطر آرمانش. پس شاید بتوان گفت این جمله به آرمانخواهی و صداقت دلالت دارد.
به تعبیر خود فوئنتس: «مردمان باستانی میدانند که هیچ واژهای نیست که زادهی واژهای دیگر نباشد و نیز این که خیال تنها از آن روی مانندهی قدرت است که هیچ یک از این دو نمیتواند بر ... هیج... حکم براند.»۳
«آیا کتابی بیپدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زادهی کتابهای دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخهای از شجرهی پرشکوه تخیل ادبی آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟ و باز، آیا سنت بدون نو شدن، آفرینشی جدید، نورستن قصهای دیرنده، دوام مییابد؟»۳
چاپ در ایران؛
رمان «مرگ آرتیمو کروز» در دو نوبت به سال ۱۳۶۴ توسط «مهدی سحابی» از زبان فرانسه (انتشارات تندر) و «مهشید زرغام» به فارسی ترجمه شد. پس از آن ترجمهی مهدی سحابی توسط انتشارات نگاه تجدید چاپ شده است.
و در نهایت؛
این یادداشت سعی دارد همانطور که «کارلوس فوئنتس» میخواسته است، رمان را بر بستر انواع و اقسام نظریات ادبی تحلیل نکند و تنها اشاراتی و جزئینگریهایی داشته باشد بر زوایا و گوشههایی از آن.
«همواره کوشیدهام به منتقدانم بگویم مرا طبقهبندی نکنید؛ بخوانیدم. من نویسندهام نه یک نوع ادبی. در پی ناب بودن رمان بنابر معیارهای مأنوس خود نباشید، خویشاوندی این نوع با نوعی دیگر را مجویید... طالب ترکیب انواع باشید، نه یک زبان که بسیار زبانهای ناسازگار با هم را بجویید؛ خواستار آنچه باختین وحدت سبک میخواند نباشید، «چندزبانی» را بخواهید، تخیل فردی را نه بلکه تخیل مشترک را بجویید... زبان همچون نان و عشق، با دیگران تقسیم میشود، و انسانها در سنتی شریکند. هیچ آفرینشی بدون سنت نیست هیچکس از هیچ نمیآفریند.»۳
۱ـ گفتوگو با اوپن دموکراسی، ۲۰۰۶، ایزابل هیلتون، ترجمه فرشید عطایی
۲ـ Bradbury.Malcolm, Review of The Death of Artemio Cruz, 1964
۳ـ خودم با دیگران، کارلوس فوئنتس، عبدالله کوثری
منابع؛
1. The Line Of Life Lies Between Paralysis and Frenzy, By Mildred Adams, The New York Times,1964
2. The Deat Of Artemio Cruz,Joyce Moss, Encyclopedia.com
3. Harss, Luis, and Barbara Dohmann, Into Mainstream: Conversation Whit Latin
American Writers, New York, 1967
4. The Death Of Artemio Cruz Summary& Study Guide Description, Book RAGS